بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت هجدهم»»
زمان حال-تهران
محمد در جلسه داخلی برای مافوقش در حال تشریح وضعیت بچه ها بود. جلسه ای دو نفره که قرار بود خلاصه وضعیت پروژه ها را تا اون لحظه گزارش بده.
محمد گفت: با ارتباطی که با هاکان گرفتیم و وقتی خانواده اش رو بردیم پیشش و آرامش گرفت، با یه نقشه که سوزان در کمپ کشید، تیبو که عامل جذب و شناسایی عناصر به سرویس های جاسوسی و گروهک منافقین و سلطنت طلبها در کمپ بود حذف شد. با حذف تیبو، و البته کمک شایانی که هاکان کرد و همچنان ادامه داره، تونستیم تعدادی از بچه ها را به سرویس ها معرفی کنیم و الان که خدمت شما هستم، بابک جذب شاخه بهاییان سلطنت طلب دراومده و بعد از چندین سال دوره و آزمایش و جلب اعتمادشون، الان شده دست راست یکی از مهم ترین عناصر بهاییت در خارج از کشور به نام ثریا.
از محمد پرسید: سوزان چطور؟
محمد گفت: سوزان خیلی خوب تونست خودشو نشون بده. حتی از بابک هم بهتر. بعد از اینکه متوجه ظرفیت سوزان شدند، و البته سیاه و سرخ کردن سوزان در رسانه های مجازی ما دشمن را به اشتباه محاسباتی انداخت، خیلی مجذوبش شدند و بعد از چندین مرحله آموزش و امتحانی که ازش در موقعیت های مختلف گرفتند، به هسته مرکزی جنبش زنان آزاد دراومد. طبق آخرین خبری که ازش دارم، فکر کنم همین امروز، قراره در اولین ماموریت مستقلی که تشکیلات پهلوی بهش داده شرکت کنه.
پرسید: هردوشون ترکیه مشغولند؟
محمد جواب داد: بله. یکیشون استانبول. یکی دیگشون هم کایسری.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
سوزان در حال آماده شدن برای رفتن به بیرون بود. رفتن به محل ماموریتی که حکم کارورزی و همچنین نشان دادن استعدادها برای پیشرفت در دستگاه سلطنت طلبان داشت. موهاش شانه زد. به همراه ته آرایش خیلی ملایم. کت و شلوار زنانه با یک کیف مشکی که بر شانه انداخت. خودشو از زیر قرآن کوچکش رد کرد. قرآن رو بوسید و توی کشو گذاشت. دوباره گوشیش چک کرد. نوشته بود«خیابان ششم، فرعی اول، کافه رستوران سیب»
همان لحظه صدای بوق ماشین شنید. نگاهی به ساعت دیواری انداخت. راس ساعت 10 بود. کلیدش رو برداشت و از خانه زد بیرون.
وقتی به خیابان ششم رسید، نبش فرعی اول، یک کافه رستوران شیک وجود داشت. از ماشین پیاده شد. نگاهی به قامت بلند ساختمان روبرویش انداخت. نفس عمیقی کشید و در حالی که نسیم ملایم، لای موهای بلندش پیچیده شده بود به طرف درب ورودی کافه رفت.
در را برایش باز کردند. یکی از خانم های خدمه آمد و سوزان را به طرف میز مرد میانسال راهنمایی کرد. سوزان وقتی به میز آن مرد رسید، شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
سوزان: آقای آلادپوش؟
مرد: سلام. بله. سوزان. درسته؟
سوزان: بله. سوزان هستم.
آلادپوش: بفرمایید.
سوزان روبروی مردی لاغر اندام و استخونی اما معطر نشست. با لبخند همیشگی. نگاهی به اطرافش انداخت. متوجه نگاه های دقیق مرد شد. ترجیح داد خودش سر بحث را باز کند.
سوزان: جای دنج و قشنگیه.
آلادپوش: وقتی ترکیه هستم، حتما یکی دو بار اینجا میام.
سوزان: لابد وقتایی که قرار کاری و مهم دارید. درسته؟
آلادپوش: دقیقا.
سوزان: از اینکه منو جای مورد علاقتون دعوت کردید ممنونم.
آلادپوش با لبخند گفت: آهان. خواهش میکنم. شما چقدر فارسی را خوب و بی نقص حرف میزنید. لابد تازه از ایران اومدید. درسته؟
سوزان: نه. خیلی وقته اینجام. و دو سه تا کشور اروپایی.
آلادپوش: اروپا رفتین؟
سوزان: پنج شش نوبت اروپا زندگی کردم. بخاطر همین دو سه تا زبان دیگه بلدم و نسبتا ارتباط خوبی با اروپایی ها میگیرم.
آلادپوش: زبان خیلی مهمه. البته نه زبانی که تو موسسات آموزشی به بچه ها یاد میدن. منظورم زبانی هست که وسط شهر و در ارتباط با مردم یاد بگیری.
سوزان: دقیقا. بخاطر همین پدرم ترجیح میداد به جای مخارج هنگفت کلاس زبان، وقتایی که برای بیزینس به اروپا میرفت، من و مامانمو با خودش ببره تا اونجا یاد بگیریم.
آلادپوش: عالیه. چه پدر فهمیده ای.
سوزان: شما فکر کنم تولدتون ایران نبوده. درسته؟
آلادپوش: نه. من ترکیه به دنیا اومدم. انگلستان زندگی کردم تا الان.
سوزان: الان برای کار و بیزینس اینجایید؟
آلادپوش: هم آره. هم برای کارای دیگه. سازمان و این چیزا.
سوزان: بسیار خوب. اما خیلی انگیزه قوی میخواد که ایران نباشی و زبان فارسی را اینقدر خوب یاد بگیری.
آلادپوش: خب اصرار سازمان بود. سازمان اصلا اجازه نمیداد کسی بچه داشته باشه اما زبان فارسی نتونه صحبت کنه. منم مستثنی نبودم.
همان لحظه گارسون آمد و دو نوشیدنی گرم جلوی سوزان و آلادپوش قرار داد.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بابک در شهر کایسری مشغول ماموریتش بود. با سر و وضعی آراسته، یک دست کت و شلوار آبی و یک کراوات، در منزل شخصی به نام زندیان نشسته بود. زندیان گفت: وقتی سالها پیش مجبور شدیم تهران را ترک کنیم و با اولین قطارهایی که در اصل برای انتقال ما به ترکیه راه افتاده بود اما بقیه هم ازش استفاده میکردند خودمون را به ترکیه برسونیم، فکر نمیکردم در کایسری ماندگار بشم.
بابک: منظورتون قطارهای احباء هست؟
زندیان: بله. احباء. کایسری 60 ساعت تا تهران فاصله داشت اما این فاصله هر چی زیادتر میشد من و خانواده ام بیشتر غمگین میشدیم و دلمون بیشتر تنگ میشد. همین جا پیاده شدیم. یادمه بابام گفت من از این بیشتر نمیتونم دور بشم. همین جا میمونیم.
بابک: اغلب مسافران اون قطارها بهایی ها بودند. درسته؟
زندیان: دقیقا. مثل خانواده ما و عموهام و دو تا داییم.
بابک: پدر و عموهاتون خیلی به کشور و اعلی حضرت خدمت کردند. ببخشید اینو میگم. بنظرم حق شما این نبود.
زندیان: ما بهایی ها در زمان اعلی حضرت هم خیلی زندگی درستی نداشتیم. مردم به بهایی ها به چشم یه مشت انسان نجس نگاه میکردند. یادمه معلم یکی از مدارس کرج به یکی از شاگرداش، وقتی میخواست تحقیرش کنه و فحشش بده گفته بود «مگه بهایی هستی؟» اینقدر دشمنی با ما زیاد بود که یهو از یه جاهایی میزد بیرون که فکرش هم نمیکردی.
بابک: ولی من شنیدم چند نفر از گارد و بزرگان دربار از بهایی ها بودند. پس چرا میگید اوضاع زندگیتون خوب نبوده؟
زندیان: حالا اگه اثبات بشه واقعا اون چند نفر بهایی بودند و برای خوشایند اعلی حضرت ادعای بهاییت نکرده بودند، بازم چیزی را به نفع ما تغییر نمیداد. چون ما میخواستیم با مردم زندگی کنیم. اما مردم حاضر بودند با کلیمی و مسیحی زندگی و معامله کنند اما با ما خیلی کم.
بابک: به خاطر همین اوایل انقلاب ...
زندیان: بله، قبل از انقلاب، بابام و عموهام فهمیدند اگه آخوندها بیان سر کار، وضع ما بدتر میشه. به خاطر همین، چند سال صبر کردند ولی وقتی دیدند فایده نداره و ممکنه هر لحظه بیان سراغمون، گذاشتیم اومدیم ترکیه.
بابک: خب چرا نرفتین اسراییل؟ اونجا که جمعتون جمعه!
زندیان: مثل بچه ها حرف نزن پسر جون! کدوم اسراییل؟ کدوم جمع؟ اونا خودشون از پس چیزی که زاییدند بر نیومدند. چه برسه که بخوان به ما حال بدن!
بابک: متوجه نمیشم!
زندیان: اسراییل کشور نیست که. من اسم مکانی که همه بر سر تصاحب یا حذفش رقابت داشته باشند و خودشم یهو از زیر بُته سبز شده باشه، کشور نمیذارم و جای زندگی نمیدونم. کیکتو بخور آقا بابک! بفرما. تعارف نکن.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
سوزان: شما پسر مرتضی آلادپوش هستید. درسته؟
آلادپوش: بله. اول جزء سازمان مجاهدین بود. سال 1350 دستگیر شد. شش سال زندان بود. بعد از انقلاب هم ترجیح داد به سازمان پیکار ملحق بشه.
سوزان: چرا اسم شما را حسن گذاشت؟ به خاطر داداشش؟
آلادپوش: دقیقا. حسن قبل از پدرم و خیلی بیشتر از همه ما به سازمان مجاهدین علاقه داشت. اسم همسرش محبوبه متحدین بود. شاید بعد از لیلی و مجنون، قصه عشق اونا خاص ترین قصه ای باشه که شنیدم. دکتر علی شریعتی واسطه ازدواج اونا شد و شریعتی بعدها داستان«حسن و محبوبه» را تحت تاثیر اونا نوشت.
سوزان: جالبه. سرنوشتشون؟
آلادپوش: عموحسن که در درگیری با کمیته مشترک ضد خرابکاری کشته شد. محبوبه هم شش ماه بعد، در منطقه دروازه شمرون گلوله بارون شد. بعد از انقلاب، دانشگاه فرح پهلوی به نام دانشگاه محبوبه متحدین نامیده شد اما سال 62 اسمش را گذاشتند دانشگاه الزهرا. البته اسم مدارس دخترانه ای که به نام محبوبه گذاشتند به خاطر زن عمو بود.
سوزان: با دوستان و همشاگردی و آشناهای پدرتون در ایران هنوز ارتباط دارید؟
آلادپوش: نه اما پدرم و عموم در سال 1349 با مهندس میر حسین موسوی و عبدالعلی بازرگان، شرکت مهندسان مشاور سمرقند تاسیس کردند که در اصل پاتوق سیاسی شده بود اما کارای مهندسی هم میکردند. گاهی به بهانه قدیم و خاطرات شرکت مهندسان، با خانواده های موسوی و بازرگان سلام و علیک داریم.
بابک کیکشو میخورد و سوالشو میپرسید: هنوز خانواده اقوام و دوستانتون تهران هستند. درسته؟
زندیان: آره. تعدادشون هم کم نیست. شبا که توتلگرام جمع میشیم و خاطرات گذشته مرور میکنیم روحیه هممون عوض میشه.
بابک: البته فکر نکنم وضع اونا چندان بد باشه. منظورم اونایی هست که الان تو ایران هستند. بالاخره دیگه راه و چاه را یاد گرفتند.
زندیان: اون که بعله. اغلب بچه هاشون سرمایه دار و بیزینسمن های خوبی هستند. پسرای منم ایران سرمایه گذاری کردند.
بابک: شناسنامه شما یهودی هست. نه بهایی. درسته؟
زندیان: بله. پدرم قبل از انقلاب اجازه ی گرفتنِ شناسنامه بهایی به ما نداد. چون میخواست سرمایه گذاری هایی که در بخش فولاد کرده حفظ بشه. یهودی های ایران مُخِ سرمایه گذاری در بخش صنعت هستند.
بابک: به خاطر همین شناسنامه یهودی گرفتید اما در مناسکشون شرکت نداشتید.
زندیان: بعضی یهودی ها بعد از انقلاب شناسنامه هاشون عوض کردند و با نفوذی که داشتند هویت مسلمان برای خودشون و خانوادشون تعریف کردند. اما پدرم و عموهام فرصت عوض کردن شناسنامه یهودی ما نداشتند و این شد که در مناسک بهایی هستیم و در شناسنامه یهودی.
بابک: گرفتن شناسنامه یهودی کار راحتی بود؟
زندیان: خب معلومه که نه! سفارت اسراییل در قبل از انقلاب، اولین سفارت خونه ای بود که تا فهمید کم کم داره انقلاب میشه و اوضاع خراب تر میشه، خودش، خودش را تعطیل کرد و جور و پلاسش جمع کرد و رفت. اما اقدام آخرش این بود که با نفوذ سنگینی که در اداره های شاهنشاهی داشت، برای تعداد زیادی از بهایی ها شناسنامه یهودی صادر کرد و رفت.
بابک: لابد به خاطر بحران آماری که دچارش شده بود.
زندیان: آفرین. اسراییل دید خیلی از یهودی ها دارن شناسنامه مسلمون میگیرند و اگه آمار یهودی ها خیلی کم بشه، دیگه نمیتونه به عنوان اهرم پس از انقلاب استفاده کنه. به خاطر نجات از این بحران، دست به جعل و فیک زد.
بابک: و شما از این مسئله ناراضی هستید؟
زندیان: دیگه مهم نیست برام. آسیبی به زندگیم و بیزینس بچه هام نمیزنه.
بابک: مایلید دوباره برگردید ایران؟
زندیان که همه سوالات بابک را فورا جواب میداد، در برابر این سوال سکوت معناداری کرد و چیزی نگفت.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
سوزان استکانشو گذاشت رو میز و پرسید: شما احساس انزوا نمیکنید؟
آلادپوش: منظورت چیه؟
سوزان: با هر کدام از دوستانم حرف زدید و افتخار آشنایی با شما داشتند فقط از گذشته ها حرف زدید. نه از برنامه های سازمان مجاهدین حرفی زدید و نه ...
آلادپوش: ببین دختر جون! ما کارا و برنامه های خودمونو داریم. من از مبارزه با رژیم ناامید نیستم اما این شکلی مبارزه کردن را هم نمیپسندم.
سوزان: دوست ندارید مثل عمو و زن عموتون...
آلادپوش: من از گلوله بارون نمیترسم. ولی اینکه بشینی ببینی شاید هر از ده سال ملت بریزه تو خیابون و ما هم سوار موج ملت بشیم و دو سه جا آتیش بزنیم خوشم نمیاد. در شان ما نیست. ما یه روزی جوی خون تو تهرون راه مینداختیم. اما الان کاسه چه کنم گرفتیم دستمون و دلمون خوشه که هر از گاهی یه نفر جذب میشه. کو؟ کجان همینایی که میگن جذب شدن؟ تخصص من مطالعات زنان هست و تا الان ندیدم حتی سازمان خودمون برای جذب دختران اثرگذار، نه فقط اونایی که لچک برمیدارن و کارهای سطحی میکنند، اهمیت بده.
سوزان: یه نفر از همونایی که شیفته این نگاه شد و زندگیش شد مبارزه و تا اسم شما مطرح شد، خواهش و تمنا کرد که خودش با شما گفتگو کنه، روبروتون نشسته!
آلادپوش با این حرف سوزان ساکت شد. بعد از چند لحظه که به سوزان زل زده بود گفت: گفتی اسمت چیه؟
سوزان(با لبخند): سوزان!
آلادپوش: نکنه تو همون دختره هستی که ...
سوزان: دقیقا. خودشم. همون که به خاطر فعالیت های مدنی دستگیر شد. زندان رفت. شکنجه دید. از زندان پیام داد. تا یک هفته هشتک «سوزان، صدای جنبش زنان» در کل یوتیوب ترند بود...
آلادپوش: دست به اعتصاب زد. یک بار هم خبر اعدامش شایعه شد. حتی مریم رجوی هم اسمش آورد و بعد از نوید افکاری ...
سوزان(با لبخند): خودشم. سوزانم. همون که به لطف پیام های سازمان و توجه شاهزاده باعث شد الان زندگی جدیدی رو شروع کنه و ده ها دختر مثل خودش تربیت کنه.
آلادپوش که مشخص بود محو شخصیت و مبارزات سوزان شده، چشمانش برق افتاده بود و حرفی برای گفتن نداشت. سوزان، تا متوجه شد، تیر آخر را زد.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
سوزان: جناب آلادپوش! امروز افتخار اینو دارم که شما را به کمپین بزرگ «پیمان نوین» دعوت کنم. شاهزاده تصمیم دارند همه گروه های مخالف با رژیم را تحت یک جبهه قدرتمند قرار بدند. در آخرین دیدارشون با بانو مریم رجوی، اسم شما مطرح شده. مریم گفته اگر آلادپوش و تیمش همکاری کنه و طرح های سازمان دهی زنان مبارز را احیا کنه، انگار من همکاری کردم. این ینی مریم همچنان به شما و ایده های شما در خصوص زنان مبارز فکر میکنه و شما فقط به خاطر اسم پدر و عمو و زن عموتون بزرگ نیستید. به خاطر همین، شاهزاده قصد دارن طرح زنان مبارز شما را با طرحِ جامعِ زنانِ آزادِ خودشون هماهنگ و یکی کنند. چون الان، عصر مبارزه زنان است.
آلادپوش زبونش قفل شده بود. مثل شکاری که در کنج دام گرفتار شده و فقط نگاهش به شکارچی هست، به لب وچشمان سوزان زل زده بود و کلمات را میبلعید.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
بابک هم وضعیت مشابهی با زندیان داشت. گفت: ببینید جناب زندیان! شما اعتبار زیادی در جامعه بهایی و یهودی ایران دارید. من بدون مطالعه با شما قرار نذاشتم. اینقدر مطلعم که حتی آرزو کردم کاش پسر شما بودم یا لااقل ارتباط نزدیک تری با شما پیدا میکردم. الان وقت این حرفها نیست اما شما در عین حالی که بسیار انسان موفقی هستید اما ما روی فداکاری و مسئولیت پذیری شما بیشتر حساب باز کردیم.
زندیان: چی میخوای ازم؟
بابک: جمعیت یهودیان ایران خیلی کم شده. کم نیست اما در آمارها کاهش چشمگیر داشته. ما داریم تلاش میکنیم حداقل صد خانواده موفق بهایی مثل شما را شناسایی کنیم و به ایران بفرستیم.
زندیان: چرا؟
بابک: نه تنها بخاطر آمار. درسته که جامعه اقلیت های دینی مخصوصا کلیمی ها اگر قرار باشه اینطور پیش بره، دیگه نماینده ای در مجلس نخواهند داشت و روز به روز حقوقشون پایمال تر خواهد شد. اما شما با توجه به مدرک و تخصص بالایی که در هنر و سینما دارید، حضورتون خیلی میتونه در ایران موثرتر از حضورتون در ترکیه باشه.
زندیان با شنیدن این حرفها سکوت کرد و شانه هاش که در موقع حرف زدن بالا بود و سر حال نشسته بود، افتاد.
بابک ادامه داد: جناب زندیان! اگر خانواده و منسوبان شما طی چند مرحله، وارد ایران بشن و اقامت و مسائل حقوقی و قانونی را با وکلایی که خودمون بهتون معرفی میکنیم دنبال کنند، قطعا از عید سال آینده ...
زندیان: بیام که آمار را پرکنم؟ یا مثلا سینمای درست و درمونی دارین که بیام و ...
بابک: اگر اینقدر بی ارزش و بدون مطالعه به این قضیه نگاه کنید، قطعا لحن و بیان و تصمیم شما عوض نخواهد شد. اما لطفا فورا جواب رد ندید. من حامل سلام گرم شاهزاده برای شما هستم. شاهزاده نگران وضع جامعه بهایی و همچنین نگران آمارهای واقعی اقلیت های دینی و همچنین نگران فرهنگ ناب ایرانی و اصالت آریایی در ایران هستند. چون اگر به همین وضع پیش بره و کسانی که یه روز از ایران خارج شدند، امروز به ایران برنگردند دیگه برای همیشه دیر خواهد شد.
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔸🔸تقسیم🔸🔸
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
««قسمت نوزدهم»»
پنج سال قبل-لندن
مردی با دخترش در حال صحبت کردن بود. دختر نوجوان حدودا 18 ساله و پدرش باای پنجاه سال سن داشت. در فضای پاییزی یکی از پارک های لندن نشسته بودند و در حالی که بخار از دهانشان خارج میشد و کاپشن پوشیده بودند، دختره سرش روی شونه های باباش بود و باباش در حال حرف زدن بود: وقتی مادرت تصمیم گرفت بره، نتونستم جلوش بگیرم. میدونستم با یکی دیگه است. با یکی که از من پولدارتر نبود. جوون تر و خوشکلتر هم نبود. تا همین حالا هم نمیدونم چیش از من سر بود که اونو به من ترجیح داد. فقط همینو میدونم که اون موفق شده بود دل مامانتو ببره.
دختره همین طور که ثابت به باباش تکیه داده بود گفت: چه کاره بود بابا؟
باباش جواب داد: فوتبالیست بود. واسه یوونتوس توپ میزد. اون موقع خیلی اسم در کرده بود. با اینکه یکی دو سالِ آخرِ بازیش بود و خودشم میدونست که کم کم بازنشسته میشه، اما دوسش داشت. بخاطر فوتبالیست بودنش نبود که باهاش بود. یه روز مامانت سرِ اون با دوستاش شرط بندی کرده بود و شرطو بُرد. اما زندگی خودشو باخت. منو باخت. تو رو باخت. اون فوتبالیسته دیگه ولش نکرد. کاری کرد که دوونش بشه.
دختره پرسید: تو چیکار کردی؟
باباش گفت: من خریدارِ جنسی که چشم پاش باشه نیستم. حتی اگه اون جنس مال خودم باشه، دیگه نمیخوامش. پسش میزنم. میذارم بره. یه جورایی خودمو ازش دریغ میکنم. من جنسی میخوام که شیش دُنگ مال خودم باشه. خلاصه ... میگفتم ... یه مدت حالم بود ... تا اینکه تو یه جلسه نیایش بودیم که ثریا منو کشید کنار و حرفایی بهم زد که تصمیم گرفتم مامانتو از ذهنم بندازم بیرون.
دختره پرسید: مگه ثریا چی گفت؟
باباش جواب داد: ثریا گفت فکر کن من به اون فوتبالیست گفتم دلِ زنتو ببره. فکر کن من تصمیم گرفتم زنت دیگه باهات نباشه. فکر کن صلاح ندونستم مامان شبنم باشه. منم که رو حرف تشکیلات حرف نمیزنم چه برسه به حرف ثریا که هر چی دارم از ثریا و باباشه.
شبنم گفت: از وقتی با ثریا آشنا شدیم بهایی شدیم یا اول بهایی شدی و بعدش با ثریا آشنا شدی؟
گفت: نمیدونم. یه جورایی به هم گره خورده بود بهایی شدن من و آشنایی با ثریا و باباش. متاهل شده بودم و تو سربازی بودم که یه نفر منو با ثریا آشنا کرد. اون موقع ها ثریا ایران بود. تو پارک جمشیدیه جلسه میذاشت و کلی دختر و پسر دورش جمع میشدیم. منو هم خدمتیم به ثریا معرفی کرد. بعدش ... ینی وقتی میخواست از ایران بره... شاید هفت هشت ماه گذشته بود که میخواست از ایران بره ... منو به باباش معرفی کرد و باباش از منِ آسمون جُل، مهندس طالعی ساخت. به خاطر همین حرفِ ثریا و باباش همیشه برام سنده. اونا گفتن بذار زنت بره، گفتم چشم ... گفتن دیگه فکرشم نکن و رفتنی باید بره ... منم گفتم چشم ...
شبنم سرشو از رو شونه باباش جدا کرد و کلاهشو رو گوشش کشید و همین طور که دستشو دورِ گردن باباش انداخت، پرسید: اگه یه روزی ثریا بگه دخترم ول کن، ولم میکنی؟
طالعی هیچی نگفت. به پرنده ای که همون لحظه تو آسمون داشت رد میشد نگاه کرد و نفس عمیقی کشید.
🔶🔷🔶🔷🔶🔷
دیدارهای بابک با زندیان یک هفته ادامه داشت. زندیان نمیتوانست به همین راحتی اوکی بگوید و زار و زندگی سی چهل ساله ای که در ترکیه تشکیل داده بود رها کند و به ایران بیاید. به خاطر همین بابک به بالادستش مراجعه کرد. زنی به نام ثریا که حدودا پنجاه ساله و فوق العاده خشک که گاهی بابک از حرف زدن با او کم می آورد.
ثریا بابک را به پارکی دعوت کرد و در ماشین ثریا شروع به صحبت کردن شدند.
ثریا گفت: کارا خوب پیش میره؟
بابک که از بوی عطر غلیظ ثریا داشت کم کم سرش گیج میرفت، دماغش را کمی مالید و سپس به ثریا گفت: زندیان حرفاش منطقیه. هر کسی جای اون باشه به همین راحتی قبول نمیکنه.
ثریا گفت: درست فهمیدی. زندیان درست میگه. تو چیکار کردی؟
بابک جواب داد: هر کاری بلد بودم. به خاطر همین خودمو جای اون گذاشتم و به جای اینکه امروز برم پیش اون، مزاحم شما شدم.
ثریا ابروی سمت راستش را بالا داد و جوری که انگار از این کار بابک خوشش آمده گفت: بسیار خوب. میشنوم.
بابک گفت: باید همه چیزایی که اینجا داره، ایران هم داشته باشه. بعلاوه درصد قابل توجهی بیشتر.
ثریا گفت: منظورت پول و پله است؟
بابک گفت: از همش مهمتر همینه. اما نه فقط پول و پله. کافی نیست.
ثریا پرسید: پس چی؟
بابک گفت: زندیان پا تو سن و سال گذاشته. وقتی کسی هم پا تو سن و سال میذاره، قدرت ریسک و شجاعت تغییر و این چیزاش کمتر میشه. حالا میخواد بهایی باشه یا هر چی. یه انگیزه خیلی قوی میخواد.
ثریا گفت: بحث آمار و کم شدن جمعیت یهودیان ایران و این چیزا مطرح نکردی؟
بابک گفت: چرا. یک هفته است دارم رو عِرق معنویش کار میکنم اما نمیدونم دیگه چیکار باید بکنم!
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
ثریا یه کم شیشه های ماشینش داد پایین. سیگارشو روشن کرد و دو تا پک زد و دودش داد بیرون. یه نفس عمیق کشید و گفت: زندیان از جوونیش اهل کثافت کاری نبود. خودمم بهایی هستم و جنس خودمونو خوب میشناسم. اما زندیان اصیله. اصالتش باعث شده اهل خیلی از کارا نباشه. و همین دایره عملِ مارو نسبت به زندیان کاهش میده. اما ...
بابک زل زد به چهره ثریا و پرسید: اما چی خانم؟!
سه چهار روز بعد، بابک قرار شد سری به زندیان بزنه. اما این بار نه تو خونه اش. بلکه قرار شد با هم در یه خیابون سرسبز قدم بزنند.
زندیان گفت: تو نمیخوای دست از سر من برداری؟
بابک لبخندی زد و گفت: نه اینکه شما هم خیلی بدت اومده! جان من اذیت میشید وقتی میام پیش شما و درباره چیزایی حرف میزنم که تلاش کردید از ذهنتون خارجش کنین؟
زندیان جواب داد: تا آخر همین خیابون ... که حدودا دویست متر دیگه مونده میتونی باهام راه بیایی. بقیشو میخوام تنها باشم.
بابک اول نگاهی به ته خیابون کرد و بعدش لبخندی زد و همین طور که قدم میزدند گفت: جسارتا شما دوس ندارید تنها نوه پسریتون تو ایران به دنیا بیاد؟!
تا بابک این حرفو زد زندیان سر جاش ایستاد. نگاه عمیق و بدی به بابک انداخت. اما حرفی نزد.
بابک که دید ماهی بزرگی که مدتها در صدد شکارش بود، الان تو تورش گرفتار شده ادامه داد: و براش شناسنامه ایرانی بگیرید و یه اسم خوشکل ایرونی براش انتخاب کنید.
زندیان چشمشو از روی بابک برداشت و آروم آروم قدم زد.
بابک گفت: یک روز وقتی با شما چایی میخوردم و عروستون وارد اتاقمون شدند، دیدم که چقدر مهربانانه عروستون رو تو بغل گرفتید و ... جسارتا من اون لحظه فهمیدم که عروستون باردار هستند. و فهمیدم که چقدر به ایشون علاقه دارید. همون قدر که به ایران و خاطرات دوران کودکی و نوجوانیتون در ایران و ...
زندیان فقط گوش داد و هیچی نمیگفت.
بابک گفت: میدونم شما دغدغه مالی ندارید. با اینکه وضع و اوضاع مالی شما خدا رو شکر بد نیست اما بالاخره مثل همه پدر و مادرا فکر آتیه فرزندان و نوه هاتون هستید. به خاطر همین، هلدینگی در ایران تعهد صد ساله محضری میده که به تعداد افراد خانواده، شما را بیمه کنه تا دغدغه بیزینس خودتون و بچه هاتون هم ...
زندیان گفت: باید فکر کنم.
بابک گفت: شما صاب اختیارید. اما اگر لازم باشه میتونم ترتیبی بدم که یک هیئت منتخب از شما و سایر جامعه بهایی ایرانی مقیم ترکیه، به تهران تشریف ببرید و شرایط را از نزدیک ببینید و یا هر واسطه و معتمدی که در ایران دارید، بتونن در خصوص هلدینگ و بیمه بیزینسی که قراره ارائه بده، استعلام بگیرند.
کم کم به آخر خیابون رسیدند. زندیان ایستاد و بابک هم روبروش ایستاد. بابک تیر آخرو زد و گفت: جناب زندیان عزیز! این آخرین دیدار ما از طرف بنده بود. اگر حرفام متقاعدتون کرد و یا ...
که زندیان حرفشو قطع کرد و گفت: من همه املاک بلوکه شده و یا مصادره شده ام را در ایران میخوام.
بابک گفت: من نماینده رژیم نیستم که بتونم چنین قولی بدم اما میتونم صحبت کنم که همون هلدینگ و یا یه هلدینگ دیگه، بهترین وکیلانش رو در اختیار شما قرار بده که بتونید پیگیری کنید.
زندیان گفت: خبر از من. روز بخیر.
بابک هم لبخندی زد و رفتن زندیان را از پشت سرش تماشا کرد.
🔷🔶🔷🔶🔷🔶
اما سوزان هم در این مدت بیکار نبود. سوزان که موفق شده بود در همون دیدار اول، آلادپوش رو رام کنه، جلسه تکمیلی در هتل اقامت سوزان برگزار کردند. سوزان سفارش بهترین غذاها رو داد. همیشه سر و وضعش معمولی بود و ترجیح میداد خاص تر عمل نکنه و دیسیپلین کارو حفظ کنه. تا اینکه آلادپوش اومد. آلادپوش که فکر میکرد جلسه در اتاق سوزان برگزار میشه، از اینکه سوزان ازش در کنج سالن طبقه سوم هتلش استقبال کرده، متعجب شد و گفت: فکر میکردم بعد از این مدت صمیمی تر باشیم!
سوزان با لبخند همیشگی جواب داد: متوجه نمیشم!
آلادپوش گفت: اینجا و سر و وضع همیشگی شما و ... میدونید ... فکر میکنم دارید خیلی خشک برخورد میکنید! ما دیگه الان فقط همکار نیستیم. دوستای صمیمی همدیگه هستیم.
سوزان که متوجه حرف آلادپوش بود اما به روی خودش نمی آورد گفت: جسارتی از من سر زده؟
آلادپوش که خدا میدونه برای چه برنامه هایی شکمشو صابون زده بود با اندکی چاشنی عصبانیت گفت: بله ... جسارت شده ... وقتی نتونم بوست کنم و تو بغلم بگیرمت و باهات شوخی کنم و منو تو اتاقت دعوت نکنی، آره. به من برمیخوره.
سوزان جواب داد: فکر میکردم متوجه شده باشید که من از اوناش نیستم.
آلادپوش دستشو به دستان سوزان نزدیک کرد اما سوزان دستش را به آرامی کشید و اجازه نداد بهش دست بزنه. سوزان گفت: پس به من فرصت بده.
آلادپوش لبخندی زد و گفت: داری دختر خوبی میشی. تا کی؟
سوزان گفت: حداقل سه ماه. بعدش حرف، حرف تو.
آلادپوش دستشو از روی میز برداشت و گفت: خیلی خب. باشه. تا سه ماه مال خودت باش.
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
سوزان با لبخندی گفت: خب حالا شما بفرمایید. اول چاکلتتون سرد نشه.
آلادپوش همین طور که چاکلتش میخورد گفت: من فکرامو کردم. کل طرحی که بچه های پهلوی نوشتند را هم خوندم. جوری خوندم که بتونم الان برات کاملا تشریحش کنم. با چیزی که قبلا خودم به مریم رجوی گفته بودم تطبیق دادم. دو سه شب طول کشید که فصل مشترک پیدا کنم.
سوزان که داشت به وجد میومد گفت: این خیلی عالیه. اصلا معرکه است. شما خیلی باهوشین.
آلادپوش گفت: اگه بگم به یه چیز خفن رسیدم و تصمیم گرفتم روش کار کنم ... البته با کمک تو ... باورت نمیشه.
سوزان جلوتر نشست و مشتاقانه گفت: جانم ... میشنوم ...
آلادپوش رفت سراغ کیفش و دو تا برگه آچار درآورد و گذاشت رو میز و گفت: ببین! نقطه ضعف های رژیم کم نیست اما از همه بیشتر که میتونه حکم ماشه رو هم برای ما داشته باشه و هم برای رژیم، و یه جورایی تیغ دو لب هست ... اما خطرش برای رژیم بیشتره، فقط یه کلمه است و اون هم «زن» هست. درسته؟
سوزان گفت: دقیقا ... درسته.
آلادپوش ادامه داد: خب این نقطه ضعف، دیگه با آروق های روشنفکری مثل فمنیسم و این گَند و گُها به جایی نمیرسه. درسته؟
سوزان سرشو تکون داد و گفت: خب؟
آلادپوش گفت: ما باید در این خصوص، از مدل رژیم برای مقابله با رژیم استفاده کنیم. ینی تشکیل ارتش!
سوزان پرسید: چجور ارتشی؟
جواب داد: ارتش آزاد! مثل مدلی که برای جبهه النصره در سوریه استفاده کردند. میدونی که. داعش، بی خانمان ها و بی وطن ها بودند. اما جبهه النصره مال همون سرزمین بودند که با یه نیرو محرکه معنوی، تشکیل پایگاه دادند و وقتی مسلح شدند، به خودشون گفتند ارتش آزاد.
سوزان گفت: اوکی. درسته. خب خانما کجای قصه اند؟!
آلادپوش خنده ای کرد و گفت: آفرین ... من میگم باید دنیال تشکیل ارتش آزاد زنان باشیم. ارتش آزاد در همه جای دنیا مردونه است. اما مدل ایرانیزه ما باید زنانه باشه.
سوزان چشماشو نازک کرد و تو فکر رفت. براش جالب بود. با خودش تکرار کرد: ارتش آزاد زنان ... جالبه!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
دوستان عزیز و گرامی.💛!
یک خواهشی ازتون داشتم. لطف کنید اگر عکس خوب زیبا و با کیفیت از شهدای بزرگوار دارید برای من ارسال کنید.
با ذکر نام و نام خانوادگی شهید.
تفاوتی نداره شهید امنیت، سلامت، مدافع حرم، دفاع مقدس و... باشد.🙃
@montazer110313 :آیدی بنده
اجرتون با اباعبدلله:)
『حـَلـٓیڣؖ❥』
دوستان عزیز و گرامی.💛! یک خواهشی ازتون داشتم. لطف کنید اگر عکس خوب زیبا و با کیفیت از شهدای بزرگوا
مثل اینها.
ترجیحا با کیفیت باشه میخوایم رنگی چاپ کنیم برای یه کاری که انشاءالله نتیجه رو براتون ارسال میکنم 🌱🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابالفضـــل من
علمــدار من
امیـــدم به دست توعه
پهلـــوون :)
- ۲۳روز ..
تا پرواز مسافر ۱و۲۰
#روز_شمار_وصال
#حاج_قاسم_سلیمانی
#حلیف
مـٰا همپیـــمان ره عشقیـــم!
@HLIFMAGHAR313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
...♥️...
مارا از دادن جان نترسانید ...
عزیز تر از جان داشتیم که رفت:)
『حـَلـٓیڣؖ❥』
یه نکته:
خوشبختانه عکس از سردار عزیزمون داریم.
شهدای دیگر لطفا 😅💙
∞♥∞
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج
دعایم کن همیشه در ، پناه این حرم باشم
که عمری غیر از اینجا هرکجا رفتم پشیمانم...
سلامی میدهیم به ارباب ....
💚 السلام علی الحسین
💜و علی علی ابن الحسین
🧡و علی اولاد الحسین
💛و علی اصحاب الحسین
#امام_حسین
#السلامعلیکیااباعبدالله♥️
#حلیف
#اسࢪا
مگه نمیگفتید این وحشی بازیا کار خود نظامه؟
😅 آدمای خود نظامو دوست دارن اعدام کنن...
شما رو سننه قربون عمه صدام برید!😂
#افتاد ؟!..
#تلنگر
#یه_وخ_برنخوره
#جابࢪ
@HLIFMAGHAR313