نگاهی به چشم های بی رمق عمه می اندازی و میگویی:
منکه طعام نخواسته بودم...!؟
با دیدن پدر زانو میزنی
لبخند میزنی و اشک هایت که این بار نه از فراق بلکه از شوق دیدار جاری شدند پاک میکنی تا خوب پدر را نظاره کنی
اما پدر منم رقیه...
چرا بغلم نمیکنی؟
چرا بوسه بر این گونه های زخمی نمیزنی؟
‹ حُـࢪِّھ¹³⁵ ›
اما پدر منم رقیه... چرا بغلم نمیکنی؟ چرا بوسه بر این گونه های زخمی نمیزنی؟
و این بار تو بودی که پدر را در آغوش گرفتی!