بعد از پدر،
هر بار دلتنگ پدر میشدی
این آغوش عمه زینب بود که میشد آرامشبخش دل بیقرار تو...
آن هنگام که در بیابان گم شدی...
بعد از آن همه سیلی و دشنه این آغوش عمه بود که هق هق کودکانه ات را آرام میکرد
آن هنگام که عطش امانت را بریده بوده این عمه بود که با آغوشش از دریای صبرش تورا سیراب میکرد...
عمه سعی میکند آرامت کند...
اما دیگر این طوفان آرام شدنی نیست و جز با دیدار پدر التیام نمیبخشد
نگاهی به چشم های بی رمق عمه می اندازی و میگویی:
منکه طعام نخواسته بودم...!؟
با دیدن پدر زانو میزنی
لبخند میزنی و اشک هایت که این بار نه از فراق بلکه از شوق دیدار جاری شدند پاک میکنی تا خوب پدر را نظاره کنی
اما پدر منم رقیه...
چرا بغلم نمیکنی؟
چرا بوسه بر این گونه های زخمی نمیزنی؟
‹ حُـࢪِّھ¹³⁵ ›
اما پدر منم رقیه... چرا بغلم نمیکنی؟ چرا بوسه بر این گونه های زخمی نمیزنی؟
و این بار تو بودی که پدر را در آغوش گرفتی!