عمه سعی میکند آرامت کند...
اما دیگر این طوفان آرام شدنی نیست و جز با دیدار پدر التیام نمیبخشد
نگاهی به چشم های بی رمق عمه می اندازی و میگویی:
منکه طعام نخواسته بودم...!؟
با دیدن پدر زانو میزنی
لبخند میزنی و اشک هایت که این بار نه از فراق بلکه از شوق دیدار جاری شدند پاک میکنی تا خوب پدر را نظاره کنی