این دلِ سنگِ مرا گریه عجب بود عجب !"
دَم ِ نقاره زنت گرم ؛
#غریبالغربا . . (:
یک وقتهایی هست ،
یکجاهایی ، دلت نمیخواد زمان بگذره،
حتی دلت نمیخواد قدم برداری ،
یا اگر مجبور هستی که بری قدم هایت را کوتاه برمیداری . .
دوست داری پاهایت به زمین ، به همین قطعه از زمین بچسبد ،
و تو مجبور باشی بمانی .
ساعتها بیاید و برود .
روز، شب بشود . شب به صبح سلام کند، اما تو
همین جایی که هستی بمانی .
اصلا هم احساس نمیکنی که دارد عمرت تلف میشود و باید بروی دنبال ِ زندگی .
کل زندگی ات همین جاست . .
نفَست اینجا تازه میشود. دلت تپشش میزان میشود ،
لبت لبخند را یادش میآید، چشمانت پاک میشود
و ذهنت از تمام غموغصهها و حرف وحدیثها آزاد ِ آزاد . . .
مرده بودی و زنده میشوی . . .
تمام ِ ایران را بگردی و از همه سوال کنی کجای ایران این حال و هوا را دارد ،
میگویند : حرم امام رضا ، مشهد . . (:
همینجاست که دلت میخواهد زمان نگذرد ،
صبح ک شبت یک معنی بگیرد .
همینجاست، نفس عمیق که میکشی ، حالت خوب میشود.
چشم میبندی و باز میکنی روح و روانت از دیدن
دیوارهایش ، صحن ورواقش ، خادم و پَر ِ دستش،
گنبد طلایی بینظیرش شاد میشود.باب الجوادش (:
از خانه که قصد ِ مشهد میکنی با لبخند به همه میگویی :
دارم میرم پابوس امام رضا (:💔
موقع گفتن خنده رو لبهایت نیست ، توی چشمها
و صورتت موج میزند .
آن کسی هم که شنیده بیاختیار صورتش شکفته
میشود و میگوید : عه! خوشبهحالت . .
بعد هم سری به حسرت تکان میدهد و بغضش را
فرو میبرد و لب میزند : سلام من راهم به امام رضا برسان . بگو ما را هم بطلبد .
امام که طلبت میکند ، امام رضا که صدایت میزند
و دعوتت میکند ، دیگر رفتن را حس نمیکنی .
زمان یک طوری میگذرد که در طول عمرت اینگونه نبوده...
رسیدن را اماخوبحسمیکنی.مدام سرمیکشی تاگنبد روببینی.