eitaa logo
شهیـــღـد عِشـق
831 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
40 فایل
کانال بایگانی شد... به یاد شهیــღـد محمــღـدحسین محمـღـدخـانی کپی حلال حلال اینستا «آرشیو عکس ها و فیلم های شهید»👇🏻 https://instagram.com/hajammar_313
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 💖رمـان های خوب و جذاب💖
بسم الله بیابان تفتیده و نور لرزان خورشید ظهر، بر دشت ترک خورده و هرم سوزان باد که خاک داغ و رمل های دور دست را بر سر و صورت عبدالله می پاشید و حرکت اسب خسته اش را کند می کرد. ام وهب که در کجاوه ای روی شتر نشسته بود، پارچه رنگ باخته را کنار زد. نگاهی به اطراف و نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود. خواست بگوید؛ آب! اما نگفت. حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشت. با ناامیدی صبورانه دوباره پرده را انداخت. عبدالله یک باره ایستاد و رو به کجاوه بازگشت. صدای بر نیامده ام وهب را شنیده بود؟ شتر ام وهب گویی آموخته اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او، هشت سوار زره پوشیده شمشیر و سنان و سپر آویخته در هلالی شکسته منتظر ماندند. عبدالله به شتر نزدیک شد و پرده ی کجاوه را کنار زد و گفت: «مرا صدا زدی؟» ام وهب که می‌دانست از آب خبری نیست، گفت: «نه!» عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را میدید. شرمنده گفت: «راهی تا فرات نمانده؛ به زودی همگی سیراب می شویم.» ام وهب با لبخندی ترک خورده، به عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد؛ تا او پرده را بیاندازد و به سواران اشاره کند که؛ حرکت می‌کنیم! و دوباره به راه افتادند.
چند روز بود که رابط مجموعه در ترکیه پیام مبهمی فرستاده بود و دیگر هیچ خبری بعد از آن نشده بود. بلا فاصله از فرانسه هم یک پیام دریافت شده بود مبنی بر کلید خوردن پروژه ­ای در ایران! اما هر دو رابط، بعد از فرستادن پیام در سکوت رادیویی فرو رفته بودند و امکان هیچ نوع ارتباطی هم نبود. امیر یک نیرو را به طور ثابت پای سیستم نگه داشت تا به محض آمدن پیام برای رمزگشایی اقدام کند. روز پنجم، در سکوت اول صبح اداره، وقتی امیر وارد اتاقش شد بولتن سبز رنگ روی میز وادارش ­کرد تا ببیند بچه­ ها کار را چه­ طور انجام داده ­اند. خیالش از سیر خبرها که راحت شد، صفحه­ ی لب ­تابش را روشن کرد، باید نظر نهایی اش را روی گزارش مفصل گروه­ های خبرنگاری می ­داد تا برای اقدام وارد گردش کار اداره شود. هنوز چند صفحه نخوانده بود که در با شدت باز شد. نه سرش را چرخاند و نه نگاه از صفحه برداشت. فقط سینا بود که وقتی خبر خاصی داشت تمام آداب یادش می ­رفت. امیر غرید: – اگه خوش­ خبری بگو و الا برو! سینا بدون تامل گفت: – آقا امیر… رابط ترکیه ارتباط گرفته! چشم از صفحه­ ی مانیتور برداشت و نگاهش را ثابت کرد روی سینا تا بهتر بشنود. سینا نگاه کنجکاو امیر را که دید جرات پیدا کرد و قدم داخل گذاشت و گفت: _بفرستم به آرش تا ببینن چی فرستاده؟ – رابط ترکیه برای همه،­ سر نخ پروژه­ های مهمی بود که خیلی کم اما خیلی حیاتی ارتباط می­ گرفت. تا پیام برود روی میز بچه ­های رمزنگار، ظهر شده بود. آرش خودش هم همراه پیام آمد و برگه را مقابل امیر گذاشت؛ تنها چند اسم بود و پروژه ه­ایی که با نام خاص کلید خورده بود. رابط تنها توانسته بود همین ­ها را بفرستد. آرش می­ دانست باید چه کند. اجازه گرفت و از اتاق بیرون رفت. امیر رو به سینا کرد و گفت: – شهاب کجاست. پیداش کن و بگو تا یه ربع دیگه این­جا باشه! سینا که رفت امیر از پشت میزش بیرون آمد و منتظر در اتاق قدم زد. نگاهی به صفحه بزرگ مانیتور انداخت و روشنش کرد. چند قدم عقب رفت و رو گرداند سمت تخته­ ی سفید. ماژیک مشکی را توی دست گرفت. ذهنش داشت چینش صفر تا صدی انجام می ­داد. همیشه قبل از نوشتن، اول مطالب را در ذهنش منظم می­ کرد تا وقتی پیاده­ سازی می ­شد، به نتیجه نزدیک ­تر باشد و خطای کمتری وجود داشته باشد. در ماژیک را باز کرد؛ اما بدون آن­ که چیزی بنویسد، با فشار انگشت دوباره بست. در دوران دبیرستان و دانشگاه مسئله­ های سخت را راحت حل می­ کرد. این­ جا هم زیاد معادله حل می­ کرد و نقشه­ ها را بازخوانی می­ کرد و هر بار هم برای پیدا کردن متهمین تشوکیق می­ شد، اما نمی­ دانست چرا این ­بار با پیام رابط و حدس ­هایی که داشت می­ زد، روحش را می آزرد. 🕸🕸🕸🕸🕸ادامه دارد🕸🕸🕸🕸🕸 (به درخواست نویسنده کپی آزاده) @hajammar313
🌱🌹🌱 🌹🌱 🌱 بسم الله الرّحمن الرّحیم الحمدلله ربّ العالمین و الصّلاة و السّلام علی سیّدنا محمّد و آله‌ الطّاهرین و صحبه المنتجبین و من تبعهم باحسان الی یوم الدّین. از میان همه‌ی ملّتهای زیر ستم، کمتر ملّتی به انقلاب همّت میگمارد؛ و در میان ملّتهایی که به‌پاخاسته و انقلاب کرده‌اند، کمتر دیده شده که توانسته باشند کار را به نهایت رسانده و به‌جز تغییر حکومتها، آرمانهای انقلابی را حفظ کرده باشند. امّا انقلاب پُرشکوه ملّت ایران که بزرگ‌ترین و مردمی‌ترین انقلاب عصر جدید است، تنها انقلابی است که یک چلّه‌ی پُرافتخار را بدون خیانت به آرمانهایش پشت سر نهاده و در برابر همه‌ی وسوسه‌هایی که غیر قابل مقاومت به نظر میرسیدند، از کرامت خود و اصالت شعارهایش صیانت کرده و اینک وارد دوّمین مرحله‌ی خودسازی و جامعه‌پردازی و تمدّن‌سازی شده ‌است. درودی از اعماق دل بر این ملّت؛ بر نسلی که آغاز کرد و ادامه داد و بر نسلی که اینک وارد فرایند بزرگ و جهانیِ چهل سال دوّم میشود. 🌱 🌹🌱 🌱🌹🌱 🎤 📚 💪 📱 ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
❤️🍃❤️🍃 *﷽* 🍃❤️🍃 ❤️🍃 🍃 بسم‌الله الرحمن الرحیم شهادت می‌دهم به اصول دین اشهد أن لا اله الّا الله و اشهد أنّ محمداً رسول الله و اشهد أنّ امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب و اولاده المعصومین اثنی عشر ائمتنا و معصومیننا حجج الله.  شهادت می‌دهم که قیامت حق است. قرآن حق است. بهشت و جهنّم حق است. سؤال و جواب حق است. معاد، عدل، امامت، نبوّت حق است. 🍃 🍃❤️ 🍃❤️🍃 🍃❤️🍃❤️ ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔷🔸
شهیـــღـد عِشـق
نام : محمدحسین نام خانوادگی : محمد خانی تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۴/۹ تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۸/۱۶ مکان شهادت : س
متولد نهم تیر ۱۳۶۴ بود، در تهران. مثل همه دهه شصتی ها چیز زیادی از دفاع مقدس و حال و هوای جهه ها به یاد نداشت. مطابق سالروز تولدش تنها ۴ ساله بود که روح الله به خدا پیوست. اما از همان کودکی سرباز امام بود و گوش به فرمان خلف صالحش. و دقیقا به همین دلیل هم بود که وقتی شنید همه دغدغه رهبری حفظ حرمین شریفین است و دلش از حمله تکفیری ها به درد آمده، زن و بچه ۹ ماهه اش را به خدا سپرد و لباس رزم پوشید. رفتا تا این بار نه فقط از ناموس ملت و کشورش که از حرم آل الله در کشوری غریب دفاع کند. ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔶🔹
{سال شمار زندگی حسین همدانی} در جرگه ی پاکان همه عصر و زمانی چون مالک و مقداد پر از تاب و توانی دیگر نتوان دید به سر تا سر دنیا سردار رشیدی چو حسین همدانی ❤️🌱 🆔 @hajammar313 🔶🔹
هدایت شده از |گِنادل|
یَعنی! هَمیشه پشت سَر رهبری پِنهان می‌شَوَد وَلی سالهای نوری از مَنظومه فکری ایشان فاصله دارد.🙄 لکن هَرگز "حضرت آقا" یا "امام خامنه ایی" از دَهانَش نمی افتد، وَلی حتی بَعید اَست بتواند ده دَقیقه به یکی اَز امهات فکری ایشان سخن بگوید...🤞 قندپهلو☕️