eitaa logo
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
2.7هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
100 فایل
اگه مقام و صندلی موندنی بود که به تو نمیرسید.😌 خودت رو نگیر دوست من🥇 کپی حلال با ذکر صلوات 💐 شرایط ادمینی ، تبادل و... 👇👇 https://eitaa.com/teb_hajimashty
مشاهده در ایتا
دانلود
برای نعمات خدا و برای بهشت و قیامتِ خدا بگذار، ذهنت را به امور معنوی مشغول کن.
سوالی، حرفی، پیشنهادی، انتقادی برای محفل کنترل ذهن دارید در خدمتم https://harfeto.timefriend.net/16461376001871
ببین عالیه فقط یکم خودمونی بنویس خیلی ادبیه! _______ ممنون 😁 آره خب متن کلام استاد هست به نظرم صوت رو گوش بدید خیلی براتون جذاب تر باشه شما
https://eitaa.com/Ekip_haji739/87539 خب ببین هم صوت میزاری هم نوشته خب حداقل متن رو رون بنویس یعنی منظورم اینکه مثلا مجنـ⁶⁹ـون💛: بعضی ها این‌قدر در فکر خدا هستند که خدا به آن فکر و ذهن علاقه پیدا می‌کند، به حدّی که اگر چیزی بخواهد حواسش را پرت کند خود خدا نمی‌گذارد. رو یکم به زبون خودمونی تغییر بده ____________ درست میفرمایید
سلام خب من ی گناهی رو انجام دادم، نمیدونستم، وافعا نمیدونستم، من ی دختر مذهبی ام اما هر دفعه که یاد غلطی که کردم میوفتم خیلی غصا میخورم، توبه نصوح کردم و امیدوارم خدا منو بخشیده باشه ولی همش به این فکر میکنم فطرتم لکه دار شده 💔 ___________ وقتی انسان از کاری که کرده پشیمونه و حقيقتا توبه کرده و دیگه اون گناه رو انجام نمیده خدا توبش رو میپذیره نا امیدی از رحمت خدا گناه کبیره هست یه مسئله ای که هست اینه که عذاب وجدان الکی کار شیطونه و باعث میشه گناهان دیگه ای صورت بگیره شما وقتی توبه کردی به هیچ عنوان نبايد اجازه بدی ذهنت به گذشته برگرده کنترل ذهن یکیش همینه که الان هم گفتیم ذهن تا رها میشه به گذشته بد میره پس باید ذهنت رو کنترل کنی تا رها نشه تا وقتی رها شد مستقیم بره پیش خدا
میشه رمان رو زود به زود بزاریددددد😁😁😁😁 ________ پسر آمریکاییه رو؟ شیعه علی زحمتش رو دارن
یعنی خیلی باحالی😁 هر ناشناسم یه پیام خالی میدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_دهم بعد از چند روز توی بیمارستان🏨 به هوش اومدم؛ دستبند به دست، زنجیر شده به تخت⛓ … هر چند بد
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود …❗️ حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد …📖 تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ …⁉️ جا خورد … این اولین جمله من بهش بود! نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … (: موضوعش چیه؟ قرآنه … بلند بخون 🙂 مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه... مهم نیست. زیادی ساکته🚶🏻‍♂ همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت 🌱… حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … . گریه ام گرفته بود …💧 بعد از یازده سال گریه می کردم …😓 بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …🚪 ادامه دارد...
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_یازدهم من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود …❗️ حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن
صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕 حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد 😄 از خوشحالیش تعجب کردم...به خاطر خوابیدن من خوشحال بود😳 ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ 🙄 نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری بود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … . 🤝 اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … ♓️ وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم …😟 خیلی زود قضاوت کرده بودم … 🚶🏻‍♂ حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .🔪 توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … .⛓ مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …🔗
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_دوازدهم صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕 حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد 😄
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من😳؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم 😐 در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود 🚶🏻‍♀ تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟!🧐 برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … 😳 همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت 😊بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید … اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش😁 گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … واقعا معذرت می خوام😔 … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه 👕… اون پشت سر هم و با وجد خاصی 😍صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم😐 … .  توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه💎 می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد❣ … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .  مثل فنر➿ از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم👀 …
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_سیزدهم اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نب
سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم👕 … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …🌱 از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم 😃و به اون تی شرت نگاه می کردم😁😍 یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … 😏 و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال ….😁🤩 در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم …😅 اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود …🙃! تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود …💰 یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … 😞😢 بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود 🔥… اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … 🤝 پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم...😒 بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش …👊🏻 ادامه دارد...
🍃 السلام علیک یا امام الرئوف 🍃 ✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
Mohammad Hossein Pooyanfar - Emam Reza Ghorbone Kabotarat (320).mp3
5.84M
های امام رضایی ╔═.🍃🕊.════♥️══╗ @Ekip_haji739 ╚═♥️═════.🍃🕊.═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتــنـگـ که باشـی🥀 هیـچ چیـز آرامتـ نـمی کنـد دلتـ یـکـ پـای رفتـن مـی خواهـد یکـ دنیـا راه…🖤 @Ekip_haji739
1_1492258445.m4a
751.9K
برام دعا کنید امسال همه دوستام رفتن راهیان نور غیر از من(:💔 @Ekip_haji739
صبح همگی بخیررر
چخبر رفقای گرامی