حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_بیستوهفتم علم را با عمل گره زده بود. ده سال از زندگی مش
🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوهشتم
باباجون ۶۸ ساله شده بودند. به دلیل بیماری خاصی که داشتند قادر به مسافرت طولانی نبودند. امّا آن روزها گویا دلتنگیشان به آخر رسیده بود. چند ماه بود که گاه و بیگاه این شعر را زمزمه می کردند:
ای آب فرات ! از کجا میآیی؟
بیتاب، ولی چه باصفا میآیی!
خودرا نرساندی به لب خشک حسین
دیگر ز چه رو به کربلا میآیی؟
زمستان ۸۹ سه روز مانده بود به اربعین حسینی. باباجون و مادرجون به همراه پسرشان و خانوادهاش راهی کربلا شدند تا زائر اربعین حسینی شوند. با اینکه روز قبل، بچّهها برای خداحافظی منزل باباجون جمع شده بودند، امّا به خانۀ بچّهها رفتند و با همه خداحافظی کردند.
شبانه حرکت کردند. عمری بود که در هیچ شرایطی نماز شب را ترک نکرده بودند. نیمه شب کنار مسجدی توقّف کردند. آب به قدری سرد بود که استخوانها را میسوزاند. با همان آب وضو گرفتند و آخرین نماز شبشان را خواندند. بعد از نماز صبح که راه افتادند، طبق عادت چهل ساله، زیارت هر روز امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف، دعای عهد و مثل همیشه زیارت روز و دعای روز و... را خواندند و ساعتی بعد...
تصادف خیلی سنگین بود. همه بیهوش شده بودند. باباجون که سالها با قلم خود از حقّانیّت أمیرالمؤمنین(ع) دفاع کرده بود، با قلبی مالامال از عشق اربابش و سوز مظلومیّت حضرتش میخواست ابتدا به زیارت مولای خود علی(ع) برود، امّا وقتی در راه ز یارت آن حضرت فرقش شکافته شد، بالافاصله لبّیک گفت و به مقصد رسید. مادرجون که عمری بین همۀ دوستان و آشنایان و فامیل به متانت و صبوری معروف بود، اینبار نیز صبورانه و آرام، نظارهگر صحنۀ دلخراش تصادف بود و از پیش چشمانش جنازۀ غرق خون باباجون را برای همیشه بردند... و با بقیۀ همسفران صحنۀ تصادف را در شهر صحنه (نزدیک کرمانشاه) رها کردند و با دلی شکسته و غمبار برگشتند. باباجون قبلاً به بعضی از دوستانش گفته بود: روزی که من به سفر کربلا بروم، پایان عمر من است و از کربلا برنمیگردم. خانوادهاش نمیدانستند امّا دلخوشند به این که:
گر برود جان ما، در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست، دوستتر از جان ماست
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼
#قصه_دلبری
#قسمت_بیستوهشتم
بسم الله الرحمن الرحیم
همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست ، صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم .
سید علی خامنه ای
دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی
انتخابمان برای مغازه دار جالب بود .
گفت :« من به رهبر ارادت دارم ، ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون رو داخل کارت عروسی ش چاپ کنه!»
از طرفی هم پافشاری می کرد که از متن های حاضر ، یکی را انتخاب کنیم .
اما محمد حسین در این کارها سر رشته داشت، به طرف قبولاند که می شود در فتوشاپ ، این کارت را با این مشخصات ، طراحی و چاپ کرد .
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بود .
بعضی ها می گفتند قشنگ است ، بعضی ها هم خوششان نیامد .
نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ، ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امام زاده برگزار کنند
از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود .
می گفت :«این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟
از هر دردی سخنی گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضی اش کنم.
موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که بجایش انگشتر عقیق بخریم. باز باید میز مذاکره تشکیل میدادیم و آقا را قانع می کردیم
بهش گفتم:« انگشتر عقیق باشه برای بعد الان باید حلقه بخریم»
حلقه را خرید، ولی اولین بار که رفتیم مشهد ، انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همانجا برایش ساختند.
کاری به رسم و رسوم نداشت هرچه دلش میگفت همان راه را میرفت
از حرکات و سکنات خانوادهاش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟
روزی موقع خریدن جهیزیه ،خانم فروشنده به عکس صفحه گوشیم اشاره کردند و پرسید این عکس کدوم شهیده خندیدم که این هنوز شهید نشده و شوهرمه
کمکم با رفت و آمد و بگو و بخند هایش توجه همه را جلب کرد.
آدم یخی نبود سریع با همه گرم میگرفت و سر رفاقت باز میکرد.
با مادربزرگم هم اخت شد و برو و بیا پیدا کرد.