eitaa logo
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
2.6هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
101 فایل
اگه مقام و صندلی موندنی بود که به تو نمیرسید.😌 خودت رو نگیر دوست من🥇 کپی حلال با ذکر صلوات 💐 شرایط ادمینی ، تبادل و... 👇👇 https://eitaa.com/teb_hajimashty
مشاهده در ایتا
دانلود
واسه امام زمانت چی کار کردی⁉️ ✅ حواسمون باشه، حواستون باشه... 🔸من و شما مسئولیم؛ به خدا قسم باید جواب بدیم در مورد حق امامِ وقت..... 🔹یعنی اون دنیا جلومونو میگیرن، میگن واسه امام زمانت چی کار کردی⁉️ 👈در مورد حق امام زمان 👈حق مالیش که تو جیبمونه 👈حق زمانی که چقدر وقت میذاریم 👈برای ایشون، برای شناخت ایشون، معرفت ایشون 👈حقی که در مورد شیعیان امام داریم -ناظر بدونیم خدا رو بر خودمون شیشه ی رفلکس دیدی⁉️ 🍃 خدا می بینه؛ 🌸 امام زمان می بینه؛ امیدش به من و توست مگه کل زمین ۷ میلیاردی چند تا شیعه داره⁉️ میبینه و میگه ای وای، اینم خراب کرد‼️😭💔💔.... این که قول داده بود‼️... ✔️ سبک زندگیمون رو درست کنیم؛ 👌خدا داره می بینه.....
دعاگو همگی هستیم دوستان :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
دعاگو همگی هستیم دوستان :)
اقا.... اینقدر دل ما رو سیاه ها رو نسوزونید..... 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_شصت_و_یکم این بار توی مراسم خواستگاری، حاج آقا هم باهام اومد … خواسته بودم چیزی در مورد علت ا
برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم بود …👤 پیداش کردم … 60 سالش شده بود اما چهره اش خیلی پیر نشونش می داد 🧓🏻… کنار خیابون گدایی می کرد … با دیدنش، تمام خاطراتم تکرار شد … مادری که هرگز دست نوازش به سرم نکشیده بود … یک بار تولدم رو بهم تبریک نگفته بود … یک غذای گرم برای من درست نکرده بود … حالا دیگه حتی من رو به یاد هم نداشت … اونقدر مشروب خورده بود که مغزش از بین رفته بود … .🍷 تا فهمید دارم نگاهش می کنم از جا بلند شد و با سرعت اومد طرفم … لباسم رو گرفت و گفت … پسر جوون، یه کمکی بهم بکن …🖐🏻 نگام نکن الان زشتم یه زمانی برای خودم قشنگ بودم … اینها رو می گفت و برام ادا در میاورد تا نظرم رو جلب کنه و بهش کمک کنم … . به زحمت می تونستم نگاهش کنم … بغض و درد راه گلوم رو گرفته بود … به خودم گفتم: تو یه احمقی استنلی، با خودت چی فکر کردی که اومدی دنبالش … . اومدم برم دوباره لباسم رو چسبید … لباسم رو از توی مشتش بیرون کشیدم و یه 10 دلاری بهش دادم … از خوشحالی بالا و پایین می پرید و تشکر می کرد … گریه ام گرفته بود … 😰هنوز چند قدمی ازش دور نشده بودم که یاد آیه قرآن افتادم … و به پدر و مادر خود نیکی کنید 🌱… همون جا نشستم کنار خیابون … سرم رو گرفته بودم توی دست هام و با صدای بلند گریه می کردم … . اومد طرفم … روی سرم دست می کشید و می گفت: پسر قشنگ چرا گریه می کنی؟ گریه نکن. گریه نکن … سرم رو آوردم بالا … زل زدم توی چشم هاش … چقدر گذشت؛ نمی دونم … بلند شدم دستش رو گرفتم و گفتم: می خوای ببرمت یه جای خوب؟🙂
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
#قسمت_شصت_و_دوم برای اولین بار، بعد از 17سال، یاد مادرم افتادم … اون شب، تمام مدت چهره اش جلوی چشمم
دستش رو گرفتم و بردم سوار ماشینش کردم … تمام روز رو دنبال یه خانه سالمندان گشتم … یه جای مناسب و خوب که از پس قیمت و هزینه هاش بربیام …💸 بالاخره پذیرشش رو گرفتم و بستریش کردم … با خوشحالی، 10 دلاریش رو دستش گرفته بود و به همه نشون می داد … اینو پسر قشنگ بهم داده … پسر قشنگ بهم داده …🏃‍♀😃 دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم و اونجا بایستم … زدم بیرون … سوار ماشین که شدم از شدت ناراحتی دندون هام روی هم صدا می داد … .😓 - تمام عمرت یه بار هم بهم نگفتی پسرم … یه بار با محبت صدام نکردی … حالا که … بهم میگی پسر قشنگ … نماز مغرب رسیدم مسجد … اومدم سوئیچ رو پس بدم که حسنا من رو دید … با خوشحالی دوید سمتم … 😇😃خیلی کلافه بودم … یهو حواسم جمع شد … خدایا! پولی رو که به خانه سالمندان دادم پولی بود که می خواستم باهاش حسنا رو ماه عسل ببرم … نفسم بند اومد …🤭😔 حسنا با خوشحالی از روزش برام تعریف می کرد … دانشگاه و اتفاقاتی که براش افتاده بود … منم ناخودآگاه، روز اون رو با روز خودم مقایسه می کردم … و مونده بودم چی بهش بگم … چطور بگم چه بلایی سر پول هام اومده؟ … . چاره ای نبود … توکل کردم و گفتم …😟😣
InShot_۲۰۲۲۰۳۱۳_۱۲۴۴۱۲۵۳۱.m4a
1.31M
-قسمت6: تقوایِ جمعی🌿 تقوایِ جمعی این است که جمع ها مراقب خودشان باشند✔️🌸 اڪیپ‌حاجۍ
♥️⃟📿 آقاموݩ‌منٺظرھ...↯ بریم‌دعاے‌فرج‌بخوݩیم...🙃🤲🏻 اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج...🍃 خیلےوقٺمونونمیگیرھ‌رفقا-!🤚 📿|↫ ♥️|↫ •••━━━━━━━━━ ╔═.🍃🕊.════♥️══╗ @Ekip_haji739 ╚═♥️═════.🍃🕊.═╝