•سعےکنازامروزتاعمردارے
حداقلروزےیکباربگی:
اَلسَّلـامُ عَلَیْکَ یا اَبـاعَبْدِاللَّهِ
اَلسَّلـامُ عَلَیْکَ وَ رَحْمَةُ اللّهِ وَ بَرَکاتُهُ
ثواببیستحجدرنامهاعمالت
نوشتهمیشه•
|حجتالاسلامعالی|
'⏳'
-
ما را اگر چه چشم تماشا ندادهاند
ای غایب از نظر، به خیالِ تو سوختیم..
-
|حاجمشتی|
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
-
دلتنگی...
واژه ای وصف ناپذیر برای یك عاشق:)
|حاجمشتی|
#قصه_دلبری
#قسمت_یازدهم
دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم بنشیند
در چار چوب در ، با روی ترش کرده نگاهم را انداختم به موکت کف اتاق بسیج و گفتم :«من دیگه از امروز به بعد ، مسئول روابط عمومی نیستم .خدافظ!»
فهمید کارد به استخوانم رسیده . خودم را برای اصرارش آماده کرده بودم . شاید هم دعوایی جانانه و مفصل
برعکس ، در حالی که پشت میزش نشسته بود ، آرام با اطمینانه، گونهٔ پرریشش را گذاشت روی مشتش و گفت :«یهنفر رو به جای خودتون مشخص کنید و برید !»
نگذاشتم به شب بکشد . یکی از بچه ها را به خانم ابویی معرفی کردم . حس کسی که بعد از سال ها تنگی نفس ، یک دفعه نفسش آزاده می شود ، سینه ام سبک شد ...
چیزی روی مغزم ضرب گرفته بود :«آزاد شدم !»
صدایی حس می کردم شبیه زنگ آخر مرشد وسط زورخانه.
به خیالم بازی تمام شده بود
اما زهی خیال باطل!
تازه اولش بود .
هر روز به هر نحوی پیغام می فرستاد و می خواست بیایید خواستگاری
جواب سربالا می دادم . داخل دانشگاه جلویم سبز شد . و خیلی جدی و بی مقدمه پرسید :«چرا هرکی رو می فرستم جلو، جوابتون منفیه؟»
بدون مکث گفتم :«ما به درد هم نمیخوریم !»
حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
~
-صدامومیشنویکه..
همشهقهقمیکنم..|اباعبدلله|