گاهی ذهنت را میبرد به آن نقطۀ بهشت، گاهی به آن گوشهٔ جهنّم و گاهی به سوی یک مفهوم دیگر.
فکر کردن بدون قرآن، مثل ورزش کردن بدون مربّی است. چون از نظر معنوی و روحی، دل ما دست خداست و خدا با قرآن دارد با ما صحبت میکند.
اول شیطان را -که ذهن آدم را خراب
میکند- کنار بزن. بعد بنشین پای قرآن، یک معجزهای برایت اتفاق میافتد. وقتی قرآن میخوانی، در واقع خدا دارد با تو حرف میزند و ذهن تو هم که در اختیار خداست.
آنچه هنگام خواندن قرآن به ذهنت خطور میکند، دست خداست و خدا میگوید: تو قرآن بخوان، من با قرآن -همین الآن- با تو حرف میزنم.
امام علی (ع) میفرماید: ذکر کلید اُنس است و اُنس شدیدترین محبّت ها را به دنبال میآورد.
امام علی (ع) میفرماید: اگر مدام خودت را به یاد خدا بیاندازی از غفلت نجات پیدا میکنی. با خدا ورزش و تمرین کن!
بوعلی سینا وقتی میدید زور ذهنش نمیرسد یک مسئلۀ علمی را حل کند، دو رکعت نماز میخواند و حل میکرد.
یعنی میرفت با خدا ورزش میکرد، تا زورش زیاد شود و بتواند عالم را زیر و رو کند.
خداوند در حدیث قدسی میفرماید: هر بندهای را ببینم که قلبش غالباً بهیاد من است، ارادۀ زندگیاش را بهعهده میگیرم، مونس و همنشین و همصحبت او میشوم.
بعضی ها اینقدر در فکر خدا هستند که خدا به آن فکر و ذهن علاقه پیدا میکند، به حدّی که اگر چیزی بخواهد حواسش را پرت کند خود خدا نمیگذارد.
یکمقدار ذهنت را برای ادارۀ زندگی بگذار، اما بخش جدّی ذهنت را برای خدا و اولیاء خدا بگذار.
برای نعمات خدا و برای بهشت و قیامتِ خدا بگذار، ذهنت را به امور معنوی مشغول کن.
هدایت شده از حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
سوالی، حرفی، پیشنهادی، انتقادی
برای محفل کنترل ذهن دارید
در خدمتم
https://harfeto.timefriend.net/16461376001871
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
سوالی، حرفی، پیشنهادی، انتقادی برای محفل کنترل ذهن دارید در خدمتم https://harfeto.timefriend.net/16
البته که از صبح داریم حرف میزنیم باهم😂
ولی خب بازم برا محفل یه نظری بدید
ببین عالیه فقط یکم خودمونی بنویس خیلی ادبیه!
_______
ممنون
😁 آره خب متن کلام استاد هست
به نظرم صوت رو گوش بدید خیلی براتون جذاب تر باشه شما
https://eitaa.com/Ekip_haji739/87539 خب ببین هم صوت میزاری هم نوشته خب حداقل متن رو رون بنویس یعنی منظورم اینکه مثلا مجنـ⁶⁹ـون💛: بعضی ها اینقدر در فکر خدا هستند که خدا به آن فکر و ذهن علاقه پیدا میکند، به حدّی که اگر چیزی بخواهد حواسش را پرت کند خود خدا نمیگذارد. رو یکم به زبون خودمونی تغییر بده
____________
درست میفرمایید
سلام خب من ی گناهی رو انجام دادم، نمیدونستم، وافعا نمیدونستم، من ی دختر مذهبی ام اما هر دفعه که یاد غلطی که کردم میوفتم خیلی غصا میخورم، توبه نصوح کردم و امیدوارم خدا منو بخشیده باشه ولی همش به این فکر میکنم فطرتم لکه دار شده 💔
___________
وقتی انسان از کاری که کرده پشیمونه و حقيقتا توبه کرده و دیگه اون گناه رو انجام نمیده خدا توبش رو میپذیره
نا امیدی از رحمت خدا گناه کبیره هست
یه مسئله ای که هست اینه که عذاب وجدان الکی کار شیطونه و باعث میشه گناهان دیگه ای صورت بگیره
شما وقتی توبه کردی به هیچ عنوان نبايد اجازه بدی ذهنت به گذشته برگرده
کنترل ذهن یکیش همینه که الان هم گفتیم
ذهن تا رها میشه به گذشته بد میره
پس باید ذهنت رو کنترل کنی تا رها نشه
تا وقتی رها شد مستقیم بره پیش خدا
میشه رمان رو زود به زود بزاریددددد😁😁😁😁
________
پسر آمریکاییه رو؟
شیعه علی زحمتش رو دارن
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
میشه رمان رو زود به زود بزاریددددد😁😁😁😁 ________ پسر آمریکاییه رو؟ شیعه علی زحمتش رو دارن
سلام سلام
من دیشب نبودم
سپردم یکی از رفقا بزارن یادشون رفت
امشب ۴ قسمت میزارم جبران شه🌱
AUD-20210925-WA0000.mp3
7.24M
(الهی عظم البلاء)
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج💔
خیلےوقٺمونونمیگیرھرفقا-!🖐🏼
@Ekip_haji739
شب شب یاره
شب دلداره🎉
#عید_مبعث
@Ekip_haji739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
احسنت یا بدر العجم 🌱✨
عید مبعث برتمام مسلمانان جهان مبارک باد :)🎉
#عید_مبعث
~@Ekip_haji739~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یتیم مکه آقای جهان شد 😍
محمد سید پیغمبران شد 🌹
#عید_مبعث
[@Ekip_haji739]
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_دهم بعد از چند روز توی بیمارستان🏨 به هوش اومدم؛ دستبند به دست، زنجیر شده به تخت⛓ … هر چند بد
#قسمت_یازدهم
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم …
همه جا ساکت بود …❗️
حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد …📖
تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ …⁉️
جا خورد … این اولین جمله من بهش بود!
نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … (:
موضوعش چیه؟
قرآنه …
بلند بخون 🙂
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه...
مهم نیست. زیادی ساکته🚶🏻♂
همه جا آروم بود اما نه توی سرم …
می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت 🌱… حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
گریه ام گرفته بود …💧 بعد از یازده سال گریه می کردم …😓
بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …🚪
ادامه دارد...
#پسر_آمریکایی
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_یازدهم من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود …❗️ حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن
#قسمت_دوازدهم
صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕
حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد 😄
از خوشحالیش تعجب کردم...به خاطر خوابیدن من خوشحال بود😳
ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ 🙄
نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری بود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … . 🤝
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم...
اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم …
توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد … ♓️
وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم …😟
خیلی زود قضاوت کرده بودم … 🚶🏻♂
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .🔪
توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش … .⛓
مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه …🔗
#پسر_آمریکایی
حاجےمشتے|𝘏𝘢𝘫𝘪 𝘔𝘢𝘴𝘩𝘵y
#قسمت_دوازدهم صبح☀️ که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود🤕 حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد 😄
#قسمت_سیزدهم
اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود …
اما من😳؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم 😐
در واقع توی 8 سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود 🚶🏻♀
تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟!🧐
برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … 😳
همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت 😊بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: 25 سالمه … از حالت من خنده اش😁 گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من …
واقعا معذرت می خوام😔 … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن … خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه 👕…
اون پشت سر هم و با وجد خاصی 😍صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم😐 … .
توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه💎 می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد❣ … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
مثل فنر➿ از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش …
بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم👀 …
#پسر_آمریکایی