eitaa logo
حکیمانه
956 دنبال‌کننده
229 عکس
0 ویدیو
0 فایل
🌷به نام خدایی که قلم را آفرید🌷 ادمین: @Realbrother #داستان_کوتاه #کلام_بزرگان #تکه_کتاب #متن_برتر #دیالوگ تنها حرف خدا و اولیاءش است که کاملا درست است. مابقی صرفا نظریات اشخاص است. 👌 کانالی مرجع برای تمام کانال های فرهنگی، سینمایی و ادبی ✌
مشاهده در ایتا
دانلود
◀️ مداد ▶️ پسرک از پدر بزرگش پرسید: پدر بزرگ درباره چه می نویسی؟ پدربزرگ پاسخ داد: درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، تو هم مثل این مداد بشوی ! پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید : اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام ! پدر بزرگ گفت : بستگی داره چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی : صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد. صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی. صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است. صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است. و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی و بدانی چه می کنی. به ما بپیوندید. 👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
یکی از دردناک‌ترین لحظه‌های زندگی احتمالا لحظه‌ای است که آدم می‌بیند سال‌های پیشِ رویش، کمتر از سال‌های پشتِ سرش هستند! 📚مردی به نام اُوه 🕴فردریک بکمن #تکه_کتاب 🔵 @Hakimaneh 👈
وقتی بمیری، برای کارایی که انجام ندادی پشیمون میشی... #کلام_بزرگان 🕴 آلپاچینو ✅ @Hakimaneh 🌹
◀️ قهوه زندگی ▶️ چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی، هر یک شغل‌های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت‌ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند. آن‌ها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف‌هایشان هم شکایت از زندگی بود! استادشان در حین صحبت آن‌ها قهوه آماده می‌کرد؛ او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجو‌ها خواست که برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان‌های متفاوتی قرار داشت: شیشه‌ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان‌های دیگر. وقتی همه دانشجو‌ها قهوه‌هایشان را ریخته بودند و هریک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت:«بچه‌ها، ببینید؛ همه شما لیوان‌های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان‌های زمخت و ارزان قیمت روی میز مانده‌اند!» دانشجو‌ها که از حرف‌های استاد شگفت‌زده شده بودند، ساکت ماندند و استاد حرف‌هایش را به این ترتیب ادامه داد:«در حقیقت چیزی که شما واقعاً می‌خواستید قهوه بود و نه لیوان، اما لیوان‌های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاه‌تان به لیوان‌های دیگران هم بود؛ زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف‌ها زندگی را تزیین می‌کنند، اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان‌های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تأثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه‌تان به لیوان باشد و چیز‌های با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد. پس از حالا به بعد تلاش کنید نگاه‌تان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم‌هایتان را بسته‌اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید. به ما بپیوندید. 👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
چیز هایی که نیاز نداریم را با پولی که نداریم برای پز دادن به آدم هایی که دوست نداریم می خریم. #دیالوگ 📽 Fight Club 🔵 @Hakimaneh 🌺
◀️ بازمانده ▶️ تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد او با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد او ساعت ها به اقیانوس چشم می‌دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم!» به ما بپیوندید. 👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
شاید زندگی آن جشنی نباشد كه آرزویش را داشتی... اما حال كه به آن دعوت شده ای، تا می توانی زیبا برقص ..! #کلام_بزرگان 🕴چارلی چاپلین ✅ @Hakimaneh 🌹
◀️ معلم ▶️ یکی از دانشجویانی که زیر نظر دکتر حسابی درس می خواند پس از چند ترم رد شدن به دکتر حسابی گفت : شما سه ترم است که من را از این درس رد می کنید ولی من که نمی خواهم موشک هوا کنم فقط می خواهم در روستا یک معلم شوم . دکتر حسابی پاسخ داد : شاید تو نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، اما تو نمی توانی به من تضمین دهی که یکی از دانش آموزان تو در روستا ، نخواهد که موشک هوا کند! به ما بپیوندید. 👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
تنها کسی که بیشترین درجه بدبختی را شناخته باشد میتواند بیشترین درجه خوشبختی را نیز درک کند، انسان باید در حال مرگ باشد تا بداند زنده بودن چقدر خوب است. 📚کنت مونت کریستو 🕴الکساندر دوما #تکه_کتاب 🔵 @Hakimaneh 👈
دنیا جای خطرناکیه نه بخاطر کسایی که کار بد میکنن بلکه بخاطر اونایی که میبینن و کاری نمیکنن #دیالوگ 📽 Mr. Robot (2015) 🔵 @Hakimaneh 🌺
◀️ مزرعه سیب زمینی ▶️ پیرمردی تنها در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود . پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد : “پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی. داستان کوتاه و آموزنده علاقه به پدر: طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: “پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام”.* *ساعت ۴ صبح فردا مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟* *پسرش پاسخ داد : “پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم”. به ما بپیوندید. 👉👉🌹 @Hakimaneh 🌹👈👈
ما آدمهای احمـــقی نبودیم ســــاده بودیم و از روی سادگی به احمق ها اجازه دادیم تا در زندگی مان دخالت کنند! #کلام_بزرگان 🕴 ارنستو چه گوارا ✅ @Hakimaneh 🌹