#بداهه_نوشت
صدای لگدهای بی امان،
بوی دود و آتش،
بوی میخ های داغ شده،
صدای شکستن سینه،
صدای ضربه های وحشیانهی غلاف،
صدای نالهی عرش.
تو را یاد چه می اندازد؟
بای ذنب قتلت؟
#صدیقهء_شهیده
#فاطمیه
✍🏻#زینب_صبور
🗒️@HamQalam
#درحوالیحرم
میخواهم به دیوار تکیه دهم...
اما ناگاه دلم میلرزد که نکند پشت کنم به ضریحتان و بیحرمتی کنم به مقامتان...
پس حساب قدم هایی که خلاف مسیر شما برداشته ام چه میشود؟
گناه کوچکم قامت پشت کردهام بوده است...
العفو 🌿
#سوگند_مولایی
🗒@HamQalam
یک تجربه و نکته مهم
در این دوره ۱۸ ساله از فعالیت روزنامهنگاریام و حضور در بین طلاب و فضلا به این نتیجه رسیدهام که یادگیری نوشتن و نویسندگی بدون یادگیری کار تشکیلاتی بیثمر است.
تبلیغ دینی، ماهیتش اجتماعیشدن است.
تبلیغ دینی پازل بزرگی از تکههای مهمی همچون ادراک فرمی، ادراک معرفتی، ادراک رسانهی، ادراک علمی، ادراک تشکیلاتسازی، ادراک زبانی و ادراک رسانهای است.
میدانم این روزها فصل امتحانات است، اما ترغیب یک مخاطب به نوشتن و کار گروهی کار دشواری نیست.
خودتان را برای ترغیب میلیونی جمعیت بانوان ایرانی به عفاف و حیا و حجاب آماده کنید. ترغیب یک نفر آغاز و تمرینی بر تبلیغ گستردهتر آینده است.
التماس دعا
✍#استاد
🗒@HamQalam
#تلنگر
🌱کنار خیابان ایستاده بودم
باخودم گفتم:
آخرین مدل ماشیني كه در آينده سوار میشم چیه؟
همون لحظه يه آمبولانس نعشکش از بغلم رد شد.
روش نوشته بود
فکرشو نکن، آخرش مسافر خودمی.
#گناه_نکنیم
🗒️@HamQalam
داستان یک کلمه
۱- "یک کلمه بگویید" این حرف استاد در روز اول کلاس نویسندگی بود. "یک کلمه"، چقدر گفتنش سخت بود، گویا همه کلمات در جایی از ذهن پنهان شده بودند تا بر زبان جاری نشوند یا اگر کلمه ای خودنمایی میکرد او را نپسندیده و رد میکردم.
استاد ادامه داد: "هر کلمه ای که اولین بار به ذهنتون میرسه رو بگید". با اعتماد به حرف استاد اولین چیزی که به ذهنم آمد را گفتم؛ بعد، از ما خواست وصف یا اضافهای برایش انتخاب کنیم. بیربط یا باربط چیزی را به آن کلمه اضافه کردم کار جایی سخت شد که باید با این کلمه و وصفش جمله بنویسم به ذهنم مراجعه کردم مثل روز اول تولد لوح سفید بود کانه هیچ کلمه ای را نمی شناختم و هیچ معرفتی را کسب نکرده بودم تا آنها را در کنار هم بنشانم. تلاشم را کردم و دوباره به ذهنم مراجعه کردم؛ اما این بار هم خطا می داد و هیچ کلمات معناداری را که با کلمه انتخابی جور در بیاید، پیدا نمی کرد.
گویا کیسهی ذهنم سوراخ شده بود و تمام معلوماتش را به خاطر عدم تکرار از دست داده بود، ثمره بیست سال درس خواندن در موقع نوشتن به کار نیامده بود، در سیر و سلوک ذهنی بودم که یاد دوران مدرسه و زنگ انشا افتادم، انشاهایی که هیچ کدام را خودم ننوشته بودم و در زنگ انشا خواننده انشای نوشته شده خواهرم بودم در همان حال و هوا سیر می کردم که صدای استاد مرا به خود آورد؛ "جمله تون رو بخونید" به کاغذم نگاه کردم مثل ذهنم سفید بود مظلومانه به استاد نگاه کردم و گفتم چیزی ننوشتم و آن شروع تمام نادانی هایم بود.
۲- باید دوباره رجوع می کردم به تمام خوانده هایم، باید با تکرار، مفاهیم مرده را احیا می کردم. به سراغ کتاب های مختلفی رفتم، تورقی کردم و شروع کردم به مطالعه داستان ها و حکایات، به سراغ واژنامهها رفتم و دوباره آنها را خواندم همه را بلد بودم انگار احیا اتفاق افتاده بود. کم کم کلمات خودنمایی می کردند و در ذهنم رژه می رفتند فکر کردم تا حاضرند باید با نوشتن حبسشان کنم دست به قلم شدم و شروع کردم به نوشتن، کلمات مثل واگن های قطار کنار هم ردیف می شدند بدون اینکه صبر کنم یا به غلط نوشتن توجه کنم، فقط نوشتم و بعد در آخر چند بار با صدای بلند خواندم تا غلط هایش را اصلاح کنم، خوب یادم هست چقدر ذوق کرده بودم هر پنج دقیقه یکباری می آمدم و نوشته ام را می خواندم و ذوقش را می کردم. به بند کشیدن کلمات با نوشتن و تکرار آن رمز زنده نگه داشتن واژگان در ذهن بود و همین شد اساس کار من.
۳- کلمات دیگر با من همراه شده بودند تصمیم گرفتم آنها را برای خودم حفظ کنم و مکتوباتم را دستهبندی کردم.
- تفکر مکتوب
- فهم مکتوب
- سخنرانی مکتوب
نتیجه حبس کلمات، تریبونی برای انتشار افکار، افهام و نظرات شد و اینگونه "یک کلمه" آغازگر نوشتن شد.
✍🏻پازکی
🗒@HamQalam
Abdolreza Helali - Nahelatal Jesm.mp3
4.92M