⛓شهیدی که با غل و زنجیر به قبر رفت....
🌷شهید غلامحسین خزاعی :
وصیت می کنم که زنجیرهایی را که خریده ام بدست و پایم ببندید و در قبر قرار دهید...
🍃🍃🍃🍃
این شهید با استناد به آیه ۴۹ سوره ابراهیم که می فرماید:
✨وَتَرَى الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفَادِ✨
«روز قیامت مجرمین را در حالی که دست و پایشان در زنجیر بسته است، محشور می کنند.»
دوست داشت روز محشر با دست و پای بسته در زنجیر حاضر بشود تا لطف الهی شامل حالش بشود..
حاج قاسم سلیمانی:
حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند. حسین عاشق اباعبدالله الحسین علیه السلام بود...
غلام عباس خزاعی، برادر شهید، مامور اجرای این وصیت شد.
🌾او می گوید:
زنجیرها معمولی بود. تقریبا دو متر طول داشت. ساعت ۹ شب زنجیر را برداشتم و با چند نفر از دوستانش به ستاد معراج رفتیم.
شهدا را برای تشییع آماده کرده بودند.
تابوت را آوردند و آن را باز کردند. با آرامش خوابیده بود. از دوستان خواهش کردم وصیت را اجرا کنند اما هیچ کدام قبول نکردند. صورت حسین را بوسیدم. زنجیر را زیر دست و پایش انداختم و با نخ کاموا حلقه را گره زدم. باز هم صورت او را بوسیدم. به این ترتیب به وصیت عمل کردم.
📚زنجیرها نشر گرا کرمان
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🌷شهید والامقام حاج قاسم سلیمانی:
فکر کردم به او نگویم پسرش(در تصادف) کشتهشده است.
گفتم این جنگ طولانی است، این عملیات. تو برو جانشین تو بماند. یک خندهای کرد و گفت:
میدانی چی میگی؟
به من میگی تو بحبوحه عملیات من بروم؟
گفتم آره.
گفت بخاطر پسرم؟!
او امانت بود از پیش خدا به من تماس گرفتند و گفتم که بچه را دفن کنید، رضایت بدهید و راننده را آزاد کنید.
از این موضوع گذشت و روزی من در روز پاسدار یکسال قبل از #شهادت او در اجتماعی که پاسدارها بودند گفتند که من پاسدار نمونه رو بنا به توصیه برادری انجام بدهم. بالای سن آمدم، آنجا شروع کردم به صحبت کردن در بحث پاسدار نمونه او هم آن آخر جمعیت نشسته بود یک چفیه سفید دور سرش بسته بود، دستش زیر چانهاش بود.
این چهره توی چشمان من به یادگار جامانده است.
وقتی رسیدم به اسم او و گفتم فلانی(پاسدار نمونه) من دیدم، احساس کردم انگار زمین بازشده و او در زمین فرومیرود.
آنقدر گریست😭، زیر بازوهایش را گرفتند آوردند به سمت من، وقتی این شی را از دست من گرفت با چشم پر از اشک تو چشم من نگاه کرد و گفت به من ظلم کردی!
این فرهنگ، این فرهنگ ناجی است.
۱۳۹۵/۲/۱۴
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🥀برسد به دست آنهایی که از اساس مسموم اند
✨نوجوان ها وجوان های ما آنی نیستند که شما تصور می کنید بچه های این آب وخاک آنهایی هستند که تمام قد غیرت بودند و درمواقع سختی قدرتمندانه درعرصه های مختلف حضور دارند کمی تاریخ را ورق بزنید و چهره شهر هارا نگاه کنید ؟
👈شما روی توهم حساب باز کرده اید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پشتپردهمسمومیت
دختراندانشآموزچیست؟!
Rasouli-Hejab.mp3
2.66M
خواهرم
چادرت ارزش است باور کن...
🎤حاج مهدی رسولی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🥀دانش آموز داریم تا دانش آموز
✨بیش از ۳۶هزار شهید دانش آموز در کشور داریم که دربرهههای حساس و سرنوشت ساز کشور نقش آفرینی کردند و حماسه آفریدند. هشت سال دفاع مقدس بیشترین حماسه از این دانش آموزان را به تصویر کشید. در واقع بیش از یک ششم شهدای دوران دفاع مقدس را دانش آموزان تشکیل میدهند
🔹تاریخ ایران، پر از قهرمانان بزرگ و شگفتانگیز است. برخی از آنها رنگی از تخیل یافتهاند و با افسانهها آمیختهاند؛ به همین دلیل هم «اسطوره» خوانده میشوند. مثل رستم، سیاوش، آرش کمانگیر و... که ساخته و پرداخته داستانسراها و شاعران هستند.
🔹 تا ۴۰ سال قبل، نبرد شخصیتهای اسطورهای با اهریمنان محدود به افسانهها بود. اما ایران ما در این چهار دهه شاهد ظهور ابرقهرمانانی است که در دنیای واقعی با شیطانهای بزرگ و کوچک به نبرد برخاستند.
🔹 شهدای انقلاب و دفاع مقدس و مدافعان حرم، نمونه چنین اسوههایی هستند؛ مردانی که همچون رستم، سر دیوها را بریدند، همچون سیاوش از آتش خشم و کین بدکیشان گذشتند و چون آرش کمانگیر، همه جان خود را برای حفظ مرزهای ایران فدا کرد.
🔹اما دریغ که بسیاری از این دلیران، هنوز هم که هنوز است برای بسیاری از مردم و به ویژه نسل جدید شناخته شده نیستند! ما نام این بزرگان را هر روز میشنویم؛ نام بسیاری از میادین، خیابانها و بزرگراهها با اسامی شهدا مزین شده است؛ غافل از اینکه مرام و مسیری که این شهدا طی کردند، بزرگراههایی رهایی بخش برای رسیدن به جامعه آرمانی است.
سرگذشت و سرنوشت بینظیر ستارهها.
👈خوشا آنان که علی اکبر وار در جوانی پر کشیدند ...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
۲۳
... عصر جمعه راهی میشوم تا صبح، سر کارم حاضر باشم. شب به دانشگاه میرسم. کارهای عقبماندهام را انجام میدهم. خوابم نمیبرد. اسفندِ امسال اصلا اسفندِ بیخوابی است. دلخوشی جدیدم این شده که حالا گهگاه میتوانم به خانه عمو بروم و فاطمه را ببینم. صبح تا عصر مشغول کارهای دفتر بودم. هنوز آن اندوهِ پیشین را میشود در چهره حاجحمید دید. امروز سرش خیلی شلوغ بود و فرصت نشد با هم زیاد صحبت کنیم.
حاجی با روزهای اولی که او را دیدهام فرق کرده. یادم نمیرود آن اوایل ورودم به دانشگاه را و آن اولین برخورد را. رفته بودیم مشهد؛ اردو. وسط شلوغیها داشتم با بچهها از پلههای هتل پایین میآمدم که چشم حاجی افتاد به من. با شگفتی وراندازم کرد و زد به درِ شوخی. چهرهام از سنم عقب افتاده بود و گهگاه از این شوخیها میشنیدم. یادم نیست در جواب شوخی حاجی چه گفتم اما یادم هست که نتوانستم درست نگاهش کنم. سرم را پایین انداختم و خندیدم. بعدها که ارتباطم با حاجی بیشتر شد، میدیدم که زهرِ سختیها را با همین شوخیها میگیرد. از اردو که برگشتیم، حاجی دستور داده بود که بردن بچهها به هتل قدغن شود. گفته بود بچهها از این به بعد بروند مسجدی یا حسینیهای. از این رفتارهایش ذوق میکردم. به گذشته که نگاه میکنم، میبینم آن تصمیمِ سرِ بزنگاهِ در آن دوراهیِ مابین کامپیوتر خواندن در دانشگاه سمنان و رفتن به دانشگاه امام حسین(علیهالسلام) یا آن تصمیمِ سر بزنگاهِ دوراهیِ بعد از فارغالتحصیلی، یعنی ماندن در دانشگاه یا برگشتن به سمنان، اگر فایدهاش فقط آشنایی با حاجحمید باشد، میارزیده.
نتایج انتخاب رشته که آمد، خیلیها مشورت میدادند که برو کامپیوتر بخوان اما سرآخر دلم انتخاب دیگری کرد. روزهای آخر تحصیل هم خیلیها مشورت میدادند که در دانشگاه بمان. میخواستم برگردم و برای شهرم کاری بکنم، اما قانع شدم که اگر بمانم، شاید بتوانم برای دانشجوهایی که از همهجای ایران میآیند، کاری بکنم. دانشگاه فقط یک نفر نیرو میخواست و اکیپ ما سهنفره بود. آخر هم با ماندن هرسهنفرمان موافقت کردند و این شد آغاز ارتباط بیشتر من و حاجی. سه سال قبل، وقتی مسئول دفترش شدم، پاییز بود اما دلم بهاری بود. حالا میفهمم که حاجی کی پاییزی است و کی بهاری...
...
#قسمت_بیست_سوم
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
معرفی کتاب شنام 🌱
کومله ها سی تا چهل نفر را که در اسارت داشته اند و تعداد آنها هم در طول مسیر تغییر می کرده، از این روستا به آن روستا می برند و همین طور این روند ادامه دارد تا زندان سردشت که دوران اصلی اسارت راوی و دیگر اسرا در آنجا شروع می شود. در دوران اسارت، کومله ها می خواهند کیانوش را اعدام کنند اما یکی از خانواده هایی که از ترس گروه دموکرات به کومله ها پناه آورده بوده، نمی گذارد او را اعدام کنند. شیلان، دختر خانواده ای که راوی را نجات می دهند رابط های عاطفی با او برقرار می کند که به دلیل تعصبات قومی به سرانجام نمی رسد و... راوی بعد از یک سال(شهریور ۱۳۶۱) از اسارت آزاد می شود و در سپاه کرمانشاه متوجه می شود شیلان هم فرار کرده است. تا بهار ۶۲ منتظر شیلان می ماند که شاید به خانه شان بیاید و وقتی او نمی آید، به خانه آنها در سقز می رود و در می یابد که شیلان اسیر کومله شده است.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#خاطرات_کیانوش_گلزار_راغب 🕊🌱
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada