👈خاکریز خاطرات
من مردمبارزه هستم ؛ نه پشت میز...
ازوزارت امورخارجه وچندجای دیگه پیشنهادکارداشت؛ امارفت عضوسپاه
شدوگفت: توی مملکت جنگ باشه ومن برم جای دیگه ؟!! من تازنده ام؛
رزمنده ام... یه بارهم رفیقش بهش گفت : اگه جنگ تموم بشه چی؟
اون موقع چیکارمیخوای بکنی؟
گفت : میرم فلسطین...
گفت: اگه جنگ فلسطین هم تموم بشه چی؟ گفت میرم جاییکه یه
مظلوم داره فریادمیکشه و کمکش
میکنم
خاطره ای از زندگی سردار
🍃🥀 شهیدعباس ورامینی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #وصیت_نامه_بسیجی_شهید_احد_قلیزاده
🌷قدر امام عزیز را بدانید که هنوز عالم او را نشناخته و شاید نشناسد؛ چرا که دارای #مقامات_عالی_عقلی میباشد
@Hamrahe_Shohada
137.1K
🎤قرائت وصیتنامه شهید احد قلی زاده
با صدای گرم علیرضا کریمی
مجری سابق صدا و سیما
دهه ۶۰ برنامه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
#همراه_شهدا
15.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الله اکبر
یا ایها الانسان!
ما غرک بربک الکریم؟!
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت به من سخت نگرفت...
🔹 روایت عاشقانه از همسر شهیدی که در عملیات تروریستی در مزار سردار سلیمانی آسمانی شد...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
دم قهرمانهای باشرف ایرانی گرم بابت حضور دلگرم کننده شان در لبنان...
✅اخلاق ورزشی و روحیه پهلوانی داشتن از اصل ورزش مهم تر است
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
24.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَمِيرَالْمُؤمِنيِنَ
یاعلی بن ابیطالب علیه السلام
عاقبتبخیری و مرگ باعزت یار امیرالمومنین علی بن ابیطالب
علیه السلام
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
در اواخر حیات امام (ره)، خانم به شاهعبدالعظیم برای زیارت رفته بودند و دیر شده بود. در حالی که آقا معمولا ساعت ۲ بعدازظهر ناهار میخوردند امام یک ساعت و نیم سر سفره نشسته بودند تا خانم بیاید و غذا نخورده بودند. هیچگاه امام (ره) از خانم نخواستند که فلان چیز را برای شان بیاورند؛ آب، چای و ....
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
بــســم الــلــه الــرحــمــن الــرحــیــم #قــســمــتــ_هفــدهم #داســتــانــ_عــشــقــ_آســمــا
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_آخر 😭😭
#داستان_عشق_آسمانی_من
ماموریت یک ساله محمد تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود
دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد
تو پذیرایی نشسته بودیم محیا روی سینه محمد خوابیده بود خیلی ب محمد وابسته بود
منمـ آشپزخونه جمع جور میکردم
دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم محیا بده ببرم بذارم تو تختش
محمد:نه خودم میبرم تو بشین
محمد نشست کنارم :بانو کجا سیر میکنی ؟
_همین جام
محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا
-بازم ماموریت 😣😣
محمد:قیافشو تروخدا
با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه
-اما دلم شور میزنه محمد
چندروزی بود نجف آباد بودم که جاریم زنگ زد تعجب کردم جاریم اهل طلا نبود چرا باید زنگ میزد به پدرم
صبح زود ۱۳شهریور ۹۰ پدرمادرم لباس مشکی پوشیدن گفتن مادربزرگ فوت کرده باید بریم قم
-مامان تروخدا برای محمد اتفاق افتاده
مامان:نه دخترم بریم قم خونتون
تمام راه دلم شور میزد
تسبیح محمد به قلبم فشار میدادم تا آروم بشم
اما وقتی رسیدم خونه پارچه مشکی که سپاه زده بود
دنیام تیر و تار شد
من موندم یه محیا یک ساله
و محمدی که حالا تو گیلانغرب به آرزوش رسیده بود
خانم سیلمانی اشکاش پاک کرد گفت خوب زهراجان اینم داستان ما امیدوارم مورد پسند شما و اعضای کانالتون باشه
محیا :مامان با خاله زهرا بریم پیش بابا
خانم سلیمانی:بریم دخترم
تو راه مزارشهدا دلم خواست یه ذره از صبر زینبی این بانوان داشته باشم
آدرس مزارشهیدسلیمانی:
قم.گلزار شهدای امامزاده جعفر. ردیف ۲۰ . شهدای سردشت و شمالغرب
نام نویسنده:بانوی مینودری
#همراه_شهدا