eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
7هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست داشتنِ شما... رنج واقعیتِ نبودنتان را کم می‌کند❤️‍🩹 🕊شهید سپهبد حاج‌ قاسم سلیمانی 🍃شهید محمدحسین یوسف‌ الهی @Hamrahe_Shohada
♦️سید حسن نصرالله : وقتی دولتی می‌آید که مجموعه‌ای مجانین و افراطی‌هاست، ان شاء الله این، آزادی قدس را برای ما جلو می‌اندازد.
♦️منابع فلسطینی از درگیری های مسلحانه بین اعضای مقاومت و نیروهای رژیم صهیونیستی در کرانه باختری و زخمی شدن یک نوجوان در تیراندازی نیروهای اسراییلی خبر دادند. 
هم حسرت کربلا و هم درد فراق بیچاره دلم! چه صبر خوبے دارد... السَّلامُ علےَ الحُسَینْ و علےٰ علےِ بْنِ الحُسَینْ و علےٰ اوْلادِ الحُسَینْ و علےٰ اَصحاٰبِ الحُسَینْ @Hamrahe_Shohada
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از لحاظ روحی به چنین پشت سر گذاشتنی احتیاج دارم... نشر دهید و همراه ما باشید @Hamrahe_Shohada
، یکی از پرسنل کادر درمان بیمارستان میلاد تهران بود .او که در روال پرستاری از بیماران کرونایی به این بیماری مبتلا شده بود، در تاریخ شنبه 15 شهریور ماه 1399 ، جان خود را نثار راه سلامت کرد و پیکر مطهر این شهیده مدافع سلامت، در قطعه 50 گلزار شهدا در جوار سایر شهدای مدافع سلامت به خاک سپرده شد. روحش شاد 🌷 @Hamrahe_Shohada
شهید‌ بهشتی هر‌ انسانی اگر ‌بپرسد… @Hamrahe_Shohada
··|🗣😂|·· 😁 توے خط مقدم فاو بودیم بچه ها سرآرپی جی رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند😬😱 شلیڪ ڪه میڪردیم براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند😅 بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده!😰😷 یه ترسے وجودشون رو مےگرفت ڪه بیا و ببین😜😂😂😂 @Hamrahe_Shohada
روزهای سخت ؛ همیشه دوستان واقعی را معلوم خواهد کرد ... پ‌ن: هفت نفر برای نجات یک نفر! جان خود را برای همرزمشان می‌دادند! جبهه سراسر عشق بود❤️‍🩹 @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
* #داستــــان 💞#عاشقـــانه_دو_مدافـــع 💞 #قسمت_۵۷ حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون اسماء فقط
* 💞 💞 تا فرودگاه ییام چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم _ کاسه رو دادم دستش ، به سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین شدم زهرا هم با ما اومد به اصرار علی ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو احساس خوبی داشتم که یکم ییشتر میتونستم پیشش باشم از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم _ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: علی با این لباسا شبیه برادرا شدیا اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه نبودم ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شییه علی من بودی به کاسه ی آب نگاه کردو گفت: این دیگه چرا آوردی خوب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم که زود برگردی _ سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علی دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟؟ یکمی فکر کردو گفت: به ماه نگاه کن سر ساعت ۱۰ دوتامون به ماه نگاه میکنیم لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم علی تند تند زنگ بزنیا چشم چشمت بی بلا _ بقیه ی راه به سکوت گذشت باالخره وقت خداحافظی بود ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم به خاطر اردلان تونستیم بیایم اردلان و زهرا خداحافظی کردن و رفتن داخل ماشین تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علی برگردیا من منتظرم پلک هاشو بازو بسته کرد و سرشو انداخت پایین دلم ریخت دستشو گرفتم: علی ، جون اسماء مواظب خودت باش همونطور که سرش پایین بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش _ به ساعتش نگاه کرد دیر شده بود سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود اسماء جان برم ؟؟ قطره ای اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنی گل یاس یادت نره چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمه کرد:عاشقتم من هم زیر لب گفتم: من بیشتر برگشت و به سرعت ازم دور شد با چشمام مسیری که رفت رو دنبال کردم. در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود _ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بسته شد احساس کردم سرم داره گیج میره جلوی چشمام سیاه شد سعی کردم خودمو کنترل کنم. کاسه ی آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم زمان ،،سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسه هم از دستم افتاد و شکست _ بغضم ترکید و اشکهام جاری شد. زهرا و اردلان به سرعت از ماشین پیاده شدن و اومدن سمتم اردلان دستمو گرفت و با نگرانی داد میزد خوبی نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کرد سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم _ اومدنی با علی اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم هرچی اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم. تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چی اردلان ... هیچی میگم میخوای بریم کهف ؟؟؟ سرمو به نشونه ی تایید نشون دادم... قبول کردم که برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد ممکن هم بود که داغون ترم کنه چون دفعه ی قبل با علی رفته بودم وارد کهف شدم. هیچ کسی نبود، رفتم وهمونجایی که دفعه ی قبل با علی نشسته بودیم ،نشستم. قلبم کمی آروم شد. اصلا مگه میشه به شهدا پناه ببری و کمکت نکنن ... _ دیگه اشک نمیریختم ، احساس خوبی داشتم چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چی صلاحه همون بشه به من کمک کن و صبر بده حرفهایی که میزدم دست خودم نبود من، اسماء ای که انقد علی رو دوست داشت خودش با دست های خودش راهیش کردو الان از خدا صبر و صلاحشو میخواد. _ روزها همینطوری پشت سر هم میگذشت حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اکثرا خونه بودم حتی پنج شنبه ها هم نمیرفتم بهشت زهرا هر چند روز یکبار علی زنگ میزد بهم اما خیلی کوتاه حرف میزد و قطع!!!!* * _ ✍"" ادامــه.دارد.... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•