دوست داشتنِ شما...
رنج واقعیتِ نبودنتان را کم میکند❤️🩹
🕊شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
🍃شهید محمدحسین یوسف الهی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
♦️سید حسن نصرالله : وقتی دولتی میآید که مجموعهای مجانین و افراطیهاست، ان شاء الله این، آزادی قدس را برای ما جلو میاندازد.
♦️منابع فلسطینی از درگیری های مسلحانه بین اعضای مقاومت و نیروهای رژیم صهیونیستی در کرانه باختری و زخمی شدن یک نوجوان در تیراندازی نیروهای اسراییلی خبر دادند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ:
🔸 دوستی صادقانه...
رفاقت به سبک شهدا
🔰 حاج حسین یکتا
🌹 #شهدا #رفاقت #دوستی
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
هم حسرت کربلا و هم درد فراق
بیچاره دلم!
چه صبر خوبے دارد...
السَّلامُ علےَ الحُسَینْ
و علےٰ علےِ بْنِ الحُسَینْ
و علےٰ اوْلادِ الحُسَینْ
و علےٰ اَصحاٰبِ الحُسَینْ
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از لحاظ روحی به چنین پشت سر گذاشتنی احتیاج دارم...
نشر دهید و همراه ما باشید
#شهید_مصطفی_صدر_زاده
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#شهیده_زهرا_بی_آزار ، یکی از پرسنل کادر درمان بیمارستان میلاد تهران بود .او که در روال پرستاری از بیماران کرونایی به این بیماری مبتلا شده بود، در تاریخ شنبه 15 شهریور ماه 1399 ، جان خود را نثار راه سلامت کرد
و پیکر مطهر این شهیده مدافع سلامت، در قطعه 50 گلزار شهدا در جوار سایر شهدای مدافع سلامت به خاک سپرده شد.
روحش شاد 🌷
#شهدای_مدافع_سلامت
#همراهشهدا
@Hamrahe_Shohada
··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
توے خط مقدم فاو بودیم
بچه ها سرآرپی جی رو باز میڪردند و داخلش سیر میریختند😬😱
شلیڪ ڪه میڪردیم براثرانفجار و گرما،بوے تند سیر فضا رومےپوشاند😅
بیچاره عراقے ها فڪر میڪردند ایران شیمیایے زده!😰😷
یه ترسے وجودشون رو مےگرفت ڪه بیا و ببین😜😂😂😂
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
روزهای سخت ؛
همیشه دوستان واقعی را
معلوم خواهد کرد ...
پن: هفت نفر برای نجات یک نفر!
جان خود را برای همرزمشان میدادند!
جبهه سراسر عشق بود❤️🩹
#رفاقت
#مجروحین
#دفاع_مقدس
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
* #داستــــان 💞#عاشقـــانه_دو_مدافـــع 💞 #قسمت_۵۷ حرمش میرم تو برای دفاع از چادرش بمون اسماء فقط
* #داستــــان
💞#عاشقـــانه_دو_مدافـــع 💞
#قسمت_۵۸
تا فرودگاه ییام
چند دقیقه سکوت کرد و گفت: باشه عزیزم
_ کاسه رو دادم دستش ، به سرعت چادر مشکیمو سر کردم و سوار ماشین
شدم
زهرا هم با ما اومد
به اصرار علی ما پشت نشستیم و زهرا و اردلان هم جلو
احساس خوبی داشتم که یکم ییشتر میتونستم پیشش باشم
از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم
_ نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم: علی با این لباسا شبیه برادرا شدیا
اخمی نمایشی کرد و گفت: مگه نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم: شییه علی من بودی
به کاسه ی آب نگاه کردو گفت: این دیگه چرا آوردی
خوب چون میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم که زود برگردی
_ سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم: علی دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟؟
یکمی فکر کردو گفت: به ماه نگاه کن
سر ساعت ۱۰ دوتامون به ماه نگاه میکنیم
لبخندی زدم و حرفشو تایید کردم
علی تند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بی بلا
_ بقیه ی راه به سکوت گذشت
باالخره وقت خداحافظی بود
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم به خاطر اردلان
تونستیم بیایم
اردلان و زهرا خداحافظی کردن و رفتن داخل ماشین
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: علی برگردیا من منتظرم
پلک هاشو بازو بسته کرد و سرشو انداخت پایین
دلم ریخت
دستشو گرفتم: علی ، جون اسماء مواظب خودت باش
همونطور که سرش پایین بود گفت: چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
_ به ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود
اسماء جان برم ؟؟
قطره ای اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم: برو اومدنی
گل یاس یادت نره
چند قدم ، عقب عقب رفت. دستشو گذاشت رو قلبش و زیر لب زمزمه
کرد:عاشقتم
من هم زیر لب گفتم: من بیشتر
برگشت و به سرعت ازم دور شد با چشمام مسیری که رفت رو دنبال کردم.
در رفتن جان از بدن ، گویند هر نوعی سخن
من با دو چشم خویشتن ، دیدم که جانم میرود
_ وارد فرودگاه شد. در پشت سرش بسته شد
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوی چشمام سیاه شد
سعی کردم خودمو کنترل کنم. کاسه ی آب رو برداشتم و آب رو ریختم هم
زمان ،،سرم گیج رفت افتادم رو زمین، کاسه هم از دستم افتاد و شکست
_ بغضم ترکید و اشکهام جاری شد. زهرا و اردلان به سرعت از ماشین پیاده
شدن و اومدن سمتم
اردلان دستمو گرفت و با نگرانی داد میزد خوبی
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتن و سوار ماشینم کرد
سرمو به صندلی ماشین تکیه دادم و بی صدا اشک میریختم
_ اومدنی با علی اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچی اردلان و زهرا باهام حرف میزدن جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد. سرجام صاف نشستم و گفتم چی اردلان ...
هیچی میگم میخوای بریم کهف ؟؟؟
سرمو به نشونه ی تایید نشون دادم...
قبول کردم که برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد
ممکن هم بود که داغون ترم کنه چون دفعه ی قبل با علی رفته بودم
وارد کهف شدم. هیچ کسی نبود، رفتم وهمونجایی که دفعه ی قبل با علی
نشسته بودیم ،نشستم.
قلبم کمی آروم شد. اصلا مگه میشه به شهدا پناه ببری و کمکت نکنن ...
_ دیگه اشک نمیریختم ، احساس خوبی داشتم
چشمامو بستم و زیرلب گفتم: خدایا هر چی صلاحه همون بشه به من
کمک کن
و صبر بده
حرفهایی که میزدم دست خودم نبود
من، اسماء ای که انقد علی رو دوست داشت خودش با دست های خودش
راهیش کردو الان از خدا صبر و
صلاحشو میخواد.
_ روزها همینطوری پشت سر هم میگذشت
حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم اکثرا خونه بودم حتی پنج شنبه ها هم
نمیرفتم بهشت زهرا
هر چند روز یکبار علی زنگ میزد بهم اما خیلی کوتاه حرف میزد و قطع!!!!*
* _ #نویسنده✍"#السيدةالزينب"
ادامــه.دارد....
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷شهید سید مرتضی آوینی:
بگذار اغیار درنیابند....
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada