eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه شهدا🇮🇷
♦️زلزله عظیم و آخرالزمانی جنوب ترکیه را لرزاند
♦️رئیس‌جمهور در پیام‌های جداگانه‌ای وقوع حادثه دلخراش زلزله در ترکیه و سوریه را به رؤسای جمهوری و مردم ۲ کشور تسلیت گفت و بر آمادگی ایران برای ارائه کمک‌های امدادی فوری تاکید کرد.
آغاز عملیات والفجر مقدماتی 🌱 در ساعت ۲۱:۳۰ دقیقه روز ۱۳۶۱/۱۱/۱۷ پس از اعلام رمز مبارک یاالله، یاالله، یاالله عملیات از پنج محور شمال و جنوب رشیده، صفریه و ارتفاعات چرمر و خاک آغاز شد و نیروها در تاریکی مطلق شب به منظور پاکسازی میادین مین و شکستن خطوط دفاعی دشمن و رخنه در این خطوط پیشروی کردند. @Hamrahe_Shohada
🙃🍃 هروقت حاجی از منطقه به منزل می‌آمد،بعد از اینڪه با من احوال‌پرسی می‌کرد با همان لباس خاکے بسیجی به نماز می‌‌ایستاد.. یڪ روز به قصد شوخی گفتم: تو مگر چقدر پیش ما هستی که به محض آمدن،نماز می‌خوانی؟! نگاهی کرد و گفت: هروقت تو را می بینم احساس می‌کنم باید دو رڪعت نماز شُکر بخوانم.. @Hamrahe_Shohada
😁😂   برای اینکه شناسایی نشیم تو مکالمات بی سیم برای هر چیزی یک کد رمز گذاشته بودیم. کد رمز آب هم 128 بود.من هم بی سیم چی بودم .چندین بار با بی سیم اعلام کردم که 128 بفرستید.اما خبری نشد .باز هم اعلام کردم برادرای تدارکات 128تموم شده برامون بفرستید ، اما خبری نمی شد .تشنگی و گرمای هوا امان بچه ها را بریده بود. من هم که کمی عصبانی شده بودم و متوجه نبودم بی سیم رو برداشتم و با عصبانیت گفتم مگه شما متوجه نیستیدبرادرا؟ میگم 128 بفرستید بچه ها از تشنگی مردند.تا اینو گفتم همه بچه ها زدند زیر خنده و گفتند با صفا کد رمز رو که لو دادی.اینجا بود که متوجه اشتباهم شدم و با بچه ها زدیم زیر خنده و همه تشنگی رو یادشون رفت.😄😁 @Hamrahe_Shohada
شهید سید مجتبی نواب صفوی می گفت: خواب امام حسین (ع) رو دیدم. حضرت بازو بندی روی دست راستم بستند روی بازوبند نوشته شده بود: فدائیان اسلام... واسه همین اسم گروهمون شد فدائیان اسلام... منبع: کتاب دانشجویی نگاهی به زندگی و مبارزات رهبر فدائیان اسلام 💚 🕊🌱 @Hamrahe_Shohada
✳️نامه جالب یکی از جوانان آلمان غربی به امام و پاسخ ایشان 🔹 ۵۷/۱۱/۱۱ 🔹اهالی نو فل‌لوشاتو چند تن از معتمدین شهر را همراه با بسته‌ای از په رسم هدیه به حضور امام فرستاد و نسبت به امام اظهار ارادت کردند. امام از میهمان‌نوازی آنها تشکر کرد. یکی از جوانان یادداشتی به خدمت امام نوشت. در نامه او آمده است: آقای خمینی عزیز نمی‌خواهم با تقاضای خود مزاحم شما بشوم، اما تا دیروز مشکلی داشتم می‌خواهم با مساعدت شما حل کنم. امیدوارم با محبتی که دارید کمکم کنید نامزدم به زودی هدیه سالروز تولدش را دریافت می‌کند، هدیه‌ای که از قلب من به او تقدیم می‌شود. او مشتاقانه دستخط بزرگان را گردآوری می‌کند و کلکسیونی از این دستخط‌ها دارد. چقدر خوشحال می‌شود که سلامی از شما دریافت کند. 🔸امام در پاسخ نوشت: بسمه تعالی سعی کنید برای جامعه فرد مفیدی باشید. سعی کن تحت تأثير قدرت‌های شیطانی واقع نشوید، سعی کنید متعهد باشید ان شاء الله سلامت باشید، روح الله الموسوی الخمینی 🔹امام پس از به جا آوردن نماز مغرب و عشا چند کلمه‌ای با حاضران و نمازگزاران سخن گفت و اظهار داشت چون ممکن است در سفرم به ایران خطراتی وجود داشته باشد، دوست ندارم هیچ‌کسی در این سفر با من همراه باشد این گفته امام ضجه و ولوله‌ای برپا کرد، صدای گریه و شیون از همه جا برخاست، حاضران يکصدا فریاد برآوردند که ما شما را تنها نمی‌گذاریم، در ذهن آنها تداعی کرد. امام هنگام حرکت به سمت فرودگاه طی اعلامیه‌ای از ملت فرانسه تشکر کرد.

📚فصلنامه تخصصی پانزده خرداد، شماره ۶، صص ٢٩٧-٢٩۶
 
@Hamrahe_Shohada
♦️ امام روح الله خمینی: زجر ما این است که ما را حبس کردند یا زندان بردند؟ یا زجر این است که پای بعضی از علماء را اره (اشاره به ) کردند؛ آقا! توی روغن سوزاندند زجر ما این است که ۱۰ سال، ۱۵ سال، ۸ سال، ۷ سال، علمای ما در حبس هستند @Hamrahe_Shohada
رهبر معظم در بازدید از موزه شکنجه گاه ساواک در سال ۸۴: این سلول دو متر و ۴۰ سانتیمتر در یک متر و ۶۰سانتیمتر بود. من ۸ ماه در این سلول بودم.» در برابر تابلوی عکس منوچهری که با یقه باز و چهره‌ای کریه به مخاطبان خود چشم دوخته است: «با همین چهره و قیافه و یقه باز که یک چیزی هم به گردنش انداخته بود، نگاهی به من کرد و گفت: خامنه‌ای توئی؟ گفتم: بله. پرسید: مرا می‌شناسی؟ گفتم: نه. گفت: من منوچهری هستم. و نگاه کرد به چهره من تا اثر حرفش را در صورتم ببیند. خیلی چیزها درباره‌اش شنیده بودم و فورا او را شناختم، ولی به روی خودم نیاوردم. بعد گفت: “من تو را خوب می‌شناسم، تو همان کسی هستی که مثل ماهی از دست بازجو لیز می‌خوری. تک تک کارهای تو چیزی نیست، اما دانه دانه اش خدا می‌داند که چیست.» 🌿☘🌿☘ @Hamrahe_Shohada
💠روحـــیه بـــالای رهبـــری در مواجهه با شکنجه روحی ریش تراشی ایشان توسط ساواک در زندان💠 شنیده شده بود که ریش روحانیون را در زندان می‌تراشند. از بیرجند که راه افتاده بودند این فکر رهایش نمی‌کرد گاه موهای نه چندان پرپشت خود را می‌کشیـــد تا به دردی که با کشــاندن تیغ بر صـــــورتش برمی‌خواست، عادت کند. رهبری معظم: «وحشت عظیمی از آن آنچه در بــیرجند انتظارش را داشتــــم و آن عبارت بود از تراشیدن ریش، خشکِ خشک.. منتظرش بودم.» و آن لحظه از راه رسید و درب انــباری سابق باز شد.آرایشــــگر یک گروهـبان در چهارچوب در ظاهر شدند. یک صندلی هم با خود آورده بودند. به او اشاره کردند که بیاید و روی صندلی بنشیند. شنیــــده بود بعضی روحانیون هنگام تراشــــیدن ریش مقاومت کرده‌اند. شاید حضور گروهبان برای مقابله با این مقاومــت ها بود. رهبری معظم: «مقاومتی نداشتم و نکردم. آماده بودم. چون می دانستم فایده ای ندارد. دست و پای من را می‌گیرند و بعد مقداری کتــک می‌زنند و بعد آن کاری که نــباید بـشود… خواهد شد.» نشست. منتظر بود دســـــت آرایشگر بالا بیاید و لبه تیغ را روی صورت او ممــاس کند ناگهان دید آن چه روی صـــورت او به راه افتاده دستگاه مو زن است. تمــام نگرانیها و انتظارهای موحش غیــب شان زد. رهبری معظم: «این قدر خوشــــحال شده بودم... که بی اختیار با این سلــــمانی و آن گروهــــبان مرتب بنا کردم حرف زدن و خـــــندیدن... تعجب می‌کردند اینـــــها که من چه طور آخوندی هستم که دارند ریشم را کوتاه می‌ کنم و من این قدر خوشحالم... {تمام که شد} به او گفتم ....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📗 ادامه کتاب《 راستي دردهایم کو ؟ 》 ۲ 5⃣ پنج ماه قبل یک، دو، سه... یک نظر مگر چقدر طول میکشد؟ سرش پایین است و درست نمیبینمش. کلی کلنجار رفته بودم با خودم. پرسوجو کرده بودم، مشورت گرفته بودم و حاال انگار دارم تصمیم نهایی را میگیرم. از توی آینه ماشین که نمیشود تصمیم گرفت اما بیثمر هم نیست! آینهی ماشین همیشه برای دیدن عقب نیست، گاهی میشود با آن در زمان جلو رفت، کسی را دید که آیندهاش به آیندهات مربوط میشود! مشغول این فکرها هستم که به خودم میآیم و میبینم چشم در چشم شدهایم! به سبک موالنا، «چون خمشان بیگنه، روی بر آسمان » میکنم! او هم انگار چیزکی فهمیده! فکری میشود از بعد آن نگاه... درنگ دیگر جایز نیست، هست؟ قاب توی آینه ماشین را جایی در ذهنم ثبت میکنم. دلم آشوب است. تقال برای حفظ ظاهر! این هیجان، نباید مرا از چیزی که هستم، دور کند. گامها را باید محکم برداشت. ... 📔