همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_سیُ_یکم حسین، رفیق و همکارم که خودش نوربالا می
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_دو
مانده بودم چطور به بابا و مامان و فاطمه ماجرای رفتن را بگویم. از اول امسال اصلا دلم، امانم را بریده بود برای رفتن. گهگاه هم چیزی گفته بودم از این اشتیاق اما نه آنقدر جدی که رفتنم را نزدیک بپندارند. وقتی رفتیم به خواستگاری فاطمه، فکر میکردند هوای سوریه رفتن از سرم افتاده اما خب نیفتاده بود! شاید برای شروع بد نباشد که از پدرِ فاطمه شروع کنم؛ عمویم! ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_سیُ_سه این روزها دور از شهر، با جمعی از فرماندها
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_چهار 🖐
این روزها از هر فرصتی استفاده میکنم برای بیشتر آماده شدن و بیشتر یاد گرفتن. صبح، دستم وسط تمرینات پیچ خورد! هرچه خواستم نادیدهاش بگیرم نشد. به اصرار حاجحمید رفتم که از دستم عکس بگیرم. مشکل، جدی نیست. برمیگردم به دفتر. مهرداد هم اینجاست. عکس دستم را میگیرم رو به نور:«حاجی دستمُ ببین!» حاجحمید میگوید نیازی به عکس نیست؛ دستت را بگیر رو به نور، استخوانت دیده میشود بس که لاغری! خندهی جمع، تأیید حرف حاجی است! ...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_شش
صبح زود راهی میشویم و من تفنگ ساچمهایام را میآورم. عمو را که میبینم جویای حال فاطمه میشوم. دیشب با هم حرف زدیم. باید به همین زودیها بروم به دیدارش. تفنگ ساچمهای آوردهام که کنار فرمانده، تیراندازی را تمرین کنم و حاجحمید اشکالاتم را بگوید. درست است که حاجحمید در دفتر هم رفتار پدرانهای دارد، اما بیرون از دفتر، رفتارش رفیقانهتر میشود! حس خوشایندی است.
از وقتی اجازه داده که به سوریه بروم، محبت و ارادتم به او بیشتر شده اما سعی میکنم مرز سرباز بودن را حفظ کنم. حاجحمید اما رفیقتر شده است. در چهره عمو میبینم که متوجه رفتار رفیقانه حاجحمید میشود. جایی ایستادیم برای تمرین تیراندازی. حاجحمید چند قوطی خالی پیدا کرده بود و به هوا میانداخت تا بزنمشان. ناامیدکننده نیستم اما نباید مغرور شوم!
اصلا درسِ امروز، درسِ افتادگی است؛ فرمانده بدون کلاس گذاشتن، برایت کلاس خصوصی تیراندازی بگذارد، وسط کوه!
حاجی اما به این قوطیها بسنده نمیکند. جایی وسط کوه، تابلویی زدهاند. حاجحمید مهرداد را فرامیخواند! خودش یک سوی تابلو میایستد و به مهرداد میگوید که آن سوی تابلو بایستد. عرض تابلو آنقدر کم و فاصلهام تا تابلو آنقدر زیاد هست که قدری هراس به دلم راه بدهم! حاجحمید دستی میکشد به موهای جوگندمیاش، یقهاش را مرتب میکند، صاف میایستد و صدای بلندش میپیچد توی کوه:«بزن!»
حرفهای ناگفته حاجحمید میرود توی قلبم و لرزش دستم را میگیرد. یعنی، گاهی اولین تیرِ خطا، آخرین تیرِ خطاست؛ یعنی اگر تیری به خطا بزنی -هرجا که باشی- انگار مرا نشانه رفتهای! مهرداد شوخی و جدی چشمهایش را میبندد و التماسم میکند که درست نشانه بگیرم! از آرامشِ چهره حاجحمید تا نگرانیِ چهره مهرداد، یک تابلو فاصله است!
نفسم را در سینه حبس میکنم و ماشه را میچکانم. هم تابلو بیخطوخش مانده و هم مهرداد و حاجی سالماند! شوخیهای مهرداد جدیتر میشود. دوباره نشانه میگیرم. چشمهایم هدف را جستجو میکنند. ماشه را میچکانم. صدای بمی از تابلو بلند میشود. حاجحمید لبخند میزند...
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_سیُ_هفتم یادم میافتد که حاجحمید همیشه میگفت
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_سیُ_هشت
بوی نوروز به مشامم میرسد! خیلیها را میشناسم که میگویند به نوروز که نزدیک میشویم، انگار عطر و بوی هوا تغییر میکند! راست میگویند. یکی دو هفته آخرِ اسفند با بقیه سال فرق میکند و برای من، اسفندِ امسال، متفاوتتر است. امسال هم فاطمه رنگ و روی جدیدی به زندگیام داده و هم به آرزویی که ماههاست دنبالش میکنم، نزدیکتر شدهام.
اینبار که به سمنان میآیم، تصمیم میگیرم شکستهبسته موضوع رفتن را با مادرم در میان بگذارم. استدلالهایی که ممکن بود برای مخالفت بیاورد را در ذهنم مرور میکنم تا برای دفاع آماده باشم! یکبار بالاخره سر صحبت را باز میکنم. کجدار و مریز فایده ندارد! قاطع و محکم میگویم مادر! میخواهم بروم! مادر، جا نخورد اما شروع کرد به استدلال کردن:
-حواست هست که الان دیگه همسر داری؟
-آره مامان! حواسم هست ولی میخوام برم!
-چشم به هم بزنی، این شیش ماه میگذره و باید آماده عروسی گرفتن بشی؛ اگه بری همه کارا عقب میفته.
-خدا بزرگه مامان! کارِ خاصی نداریم که؛ تشریفات نداره که عروسیمون، حواسم هست، خیالت راحت!
مادر انگار میدانست که این تحذیرها به حالم اثر ندارد، ای کاش اندازه عشقم به رفتن را میدانست... به مادر نگفتم که دوست دارم به خط مقدم جنگ بروم؛ و نخواهم گفت! میترسم که دلش بلرزد...
باید به فکر صحبت با فاطمه هم باشم. میدانم که رفتنم، برای او باید سختتر باشد اما باید منطقی بنشینیم به صحبت. حرف زدن آدمها با هم، دلهایشان را آرام میکند...
۳۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_سیُ_نه یک، دو، سه... بیست! خیز رفتم جلوی مادر؛
.
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_چهل
این روزها زمان، برایم بیشتر از قبل اهمیت دارد. شبها را دیرتر به پایان میبرم و روزها را زودتر شروع میکنم. روحم تشنهتر است برای بیداری. گهگاه که به خانه یار میروم، او هم متوجه این حالم میشود. قبل از اذان بیدار میشوم و میایستم به نماز. نماز به روحم استقامت میدهد و من برای سفر، بیشتر از قبل به آن احتیاج دارم. تلفیق تاریکی شب و خلوت، ترکیب شگفتی است. تاریکخانهی شب، مجالی است برای ظهور تصویرهای زیبا، روی کاغذ ویژهی روح! تاریکی، مترادف ظلمت نیست؛ چه بسا گاهی تاریکی ظلمتسوز است. سر در گریبانِ خلوت میکنم و غرق میشوم در فکرهایم. فاطمه را بیدار نمیکنم. مادرش که میپرسد میگویم او خودش ساعت را کوک کرده و بیدار میشود! من ساعتم را به وقت دیگری کوک کردهام! سر در گریبان خلوت میکنم... «خدایا! چه کسی بهتر از تو میشنود؟ چه کسی بهتر از تو میبیند؟ خدایا اگر تو ما انسانها را نمیشنیدی و نمیدیدی چه بیچاره بودیم... اگر تو ما را نمیخواستی، کدام خواستنی به درد ما میخورد؟ ای مهربان! ای عطوف! ای زیبای من! دلم به غربتت میسوزد و تو چه تنهایی... ای بهتر از هر بهترین! خدایا! کاش دلم مأوای آرامش بود؛ و آرامش تو هدیهای ارزنده است...»...
۴۰
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_دو ... نزدیک نیمهشب، حرفها توی دلم جا نمی
گناه، غرقمان کرده و غفلت، دلمان را سیاه کرده. نشانهاش میخواهی؟ همین بیتفاوتی است. حیوان اگر ببیند میرنجد ولی انسان به جایی میرسد که نمیرنجد...
خدایا کمکم کن. مرا آزاد کن از بند نفسانیت و هوسها... خدایا! بنده تو که باشم، آزادترین مخلوقم...» ...
۴۲
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_سه یک، دو، سه... سه هفتهای از قول و قرار
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_چهلُ_چهار
نیمهشب باز قلم مرا به خلوت میخواند. درد دل میکنم؛ از خودم به خدا شکایت میبرم...
«شکایت دارم از خودم... از همتم شکایت دارم! همتم محکوم است؛ همتم نسبت به آرمانم محکوم است. تلاش و جهدم نسبت به تکلیفم محکوم است. همتم نسبت به ادعایم محکوم است. قلبم مدعی حقش شده است! قلبم عشقی طلب میکند که عقل به او نداده است... آری، عشق قدم اولش عقل است. گاهی در درونم جنگ بالا میگیرد. سخنم زاییدهی جنگ است. عشق طلبکار است؛ عقل طلبکار است؛ من بدهکارم...
اما من چه کسی هستم؟ چگونه میتوانم حسابم را صاف کنم؟ خدایا تو مسیر را نشانم بده! تنهاییام در این گیرودار افزون شده است... کاش میتوانستم قلبم را مملو از عشق کنم. یا عقلم را سرشار از اندیشهی زلال کنم، تا صلحِ درونم، آرامش را به من هدیه بدهد! بارخدایا! راهنمای من باش... حقتعالی! دستم خالی است و دلم بدحالی دارد. کمکم کن...» ...
۴۴
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_پنج حساب و کتاب سلف دانشگاه، چند روزی است ف
چشمهایش توی تاریکی برقی میزند. ترکیبِ سیاهی از اندوه و غبارِ نمزده، گونههای کوچکش را پوشانده. چیزی میگوید و دوتایی، با برادر، دست هم را میگیرند و به دو میروند. کلمات از ذهنم میگریزند. ساعتی بعد برمیگردیم. غذاها تمام میشوند اما شب، تمام نمیشود. آن برادر و خواهر انگار خواب را هم با خود به دو برده بودند... حساب و کتاب قلبم هنوز نامیزان است... بیخوابی میکشاندم پای قفسه کتابهایم. انسانِ کاملِ علامهی شهید را برمیدارم و ورق میزنم. کلمات با صدای علامه در ذهنم مرور میشوند:«فرق انسان و غیرانسان این است که انسان، صاحبدرد است.» بغضِ گلوگیر، شعر میشود در ذهنم: هرکجا دردی، دوا آنجا رود...
۴۵
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
همراه شهدا🇮🇷
چشمهایش توی تاریکی برقی میزند. ترکیبِ سیاهی از اندوه و غبارِ نمزده، گونههای کوچکش را پوشانده. چی
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_چهلُ_شش
مسافر جاده میشوم و میروم به ورامین؛ خانهی مادربزرگ. مهربان است و معنوی؛ مثل همه مادربزرگها. از هیاهوی دنیا که خسته میشوی، میتوانی پناه ببری به کنج خانهاش. هرسال نزدیک عید که میشد، خودم را میرساندم به خانهاش که دستتنها نماند برای خانهتکانی. امسال هم گردگیری خانهاش روزیام میشود! پنجشنبهی قبل از عید است. مادربزرگ مرا که توی قابِ در میبیند، از احوال فاطمه میپرسد:«چرا دخترعموت رو نیاوردی؟» میزنم به در شوخی:«تنهایی خونه رو بهتر تمیز میکنم!» لابد مادربزرگ فکر میکرده حالا که دوتا شدهایم، گذارم به خانهاش نمیافتد. خوشحال شده بود از دیدنم. جلدی زنگ زد که امین، پسرداییام بیاید به کمک.
تمام وقت را خندیدیم و کار کردیم. گردهای خانه رفتهرفته پاک میشدند و من فکر میکردم، میشود خدای محولالاحوال، سال نو که میرسد، گردهای دل مرا هم پاک کند؟...
۴۶
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_شش مسافر جاده میشوم و میروم به ورامین؛ خا
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_چهلُ_هفت
ظهر شنبه است که به مقصد حرم راه میافتیم سمت مشهد. عاشق که میشوی، دیگر همهی زمان با هم بودن، جزو خاطرات خوب سفر محسوب میشود. عشق، حتی فاصلههای دور را هم نزدیک میکند. زمان مثل برق و باد میگذرد؛ و خوش میگذرد. فاطمه هم خوشحال است. شب که میرسد دل آدم بیقرارتر میشود تا زودتر رزق اولین نگاه را بردارد.
ماه دارد خودش را میرساند به شب بدر اما حالا هم که چند روزی مانده، آسمان روشن است. نزدیک مشهد که میرسی اما دیگر این ماه نیست که آسمان را روشن میکند. مشهد، شبها هم خورشید دارد. کنار فاطمه به انتظارِ روزنی که حرم را نشانمان میدهد نشستهام؛ پلک بر هم نمیگذاریم تا به خورشید سلام کنیم.
دیروقت است که به مشهد میرسیم. چند ساعتی مانده به تحویل سال. به اقامتگاه میرویم و کمی استراحت میکنیم. طولی نمیکشد که راهی حرم میشویم. من که خوابم نبرد! هوای سردِ سحرگاه مشهد نمیتواند مانع زائرانی باشد که آمدهاند تا سال را در کنار امامشان آغاز کنند. هنوز فاصله زیادی مانده تا حرم که توی سیل جمعیتی که به سمت امام در حرکتاند، جاری میشویم؛ گم میشویم در انبوه زائران...
۴۷
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_هشت ساعت، هشت صبحِ روز یکم فروردینماه سا
در طول سفر دو سهروزهمان، هرچه توانستیم عکس گرفتیم! عکسها فقط ترکیب تصویرها نیستند؛ عکسها حس و حالِ لحظهها را هم در خود ذخیره میکنند! حس و حال این لحظهها را دوست دارم....
۴۸
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_چهلُ_هشت ساعت، هشت صبحِ روز یکم فروردینماه سا
📗 ادامه کتابِ
《 راستي دردهایم کو ؟ 》
#قسمت_چهلُ_نه
دو سه روزی که در مشهدیم مثل باد میگذرد و راهی سمنان میشویم. طبق معمول هرساله، بساط عید دیدنیها به راه است. طبیعی بود که امسال عید دیدنیهای من و فاطمه خاصتر باشد. هرجا که میرفتیم، کلی آرزوی خوب دشت میکردیم! اولین پنجشنبهشبِ بعد از نوروز بود. با فاطمه چندجایی عیددیدنی رفتیم. ایستگاه آخر، منزل مادربزرگ فاطمه بود. موقع خواب به فاطمه گفتم که صبح میخواهم بروم مسجد؛ دعای ندبه. میگفت فردا را بمان که صبحانه را با هم بخوریم. باشهای گفتم و خوابیدیم.
برای نماز که بیدار شدم، دیگر خوابم به چشمانم نیامد. اولین دعای ندبه سال 95 توی گوشم زمزمه میشود. هوا هنوز سرد است. از خانه مادربزرگ فاطمه پیاده راه میافتم تا مسجدالمهدی(عجلالله). بیداری، با این که کارِ کوچکی است در مقابل وظایفی که داریم، اما مهم است. کمترین کار ما شاید این باشد که لااقل کمی-فقط کمی!- از خوابمان برای امام بزنیم! و صدالبته ندبه، فرصتی است برای فکر کردن به امام؛ فکر کردن به این که کجای مسیرِ یاریاش هستیم... من میخواهم سربازِ او باشم....
۴۹
#ادامه_دارد
#یادشهداباصلوات
📔#راستی_دردهایم_کو
#همراه_شهدا