eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
8.5هزار ویدیو
75 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_سه خودم برایشان غذا می‌برم. نشسته‌اند و
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 به مقر که برمی‌گردم، باز پیام‌های فاطمه را می‌بینم. -«تو که قول داده بودی، سرِ چهل و پنج روز برگردی... همه منتظریم که برگردی... چرا نمیای؟ چرا زیر قولت زدی؟ چهل و پنج روزه که منتظر دیدنت موندم... عباس... تو رو به خدا زودتر برگرد...» به تصویری که از فاطمه توی گوشی‌ام دارم نگاه می‌کنم؛ مکث می‌کنم؛ یک، دو، سه... باید قلم بردارم. بار سنگین این دلتنگی را جز همدمم، قلم نمی‌تواند به دوش بکشد. کاغذی برمی‌دارم و نقش‌های دلتنگی را به واژه تبدیل می‌کنم و به بند نوشتن می‌کشم‌شان... «همسر عزیزم... این نامه را می‌نویسم بیش‌تر برای تنگی دل خودم. شنیدی می‌گویند سخن که از دل برآید، بر دل نشیند؟ صداقتم را به حرمت صدای لرزانم بپذیر. زندگی روح دارد و جسم؛ مثل انسان. جسمش دیدنی‌های آن است؛ روحش که به جسمش جان می‌دهد، عشق است... من همیشه دوست داشتم یک عاشق ببینم؛ همیشه دوست داشتم ببینم عاشق چگونه زندگی می‌کند؟ چه می‌گوید؟ چگونه فکر می‌کند؟ آخر خیلی می‌شنیدم از سوز و گداز و درد و درمان عشق... عشق بسیار مقدس است. عشقِ هرچه غیر خداست، مجازی، و حقیقی خداست. اما مکر خداوند زیباست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی می‌رسیم. من دوست دارم عاشق بشوم؛ از تو شروع کنم تا بتوانم ذره‌ای عشق حقیقی را درک کنم. دوست داشتن، مقدمه‌ی عشق است اما عشق نیست. اگر بخواهیم عاشق هم باشیم باید تلاش کنیم... تلاش در محبت کردن، تلاش در رفتار خوب و پسندیده. عشق مربوط به صورت نیست؛ صورت، ظاهرِ عشق است، مقدمه‌ی عشق است؛ اما ادامه‌اش با روح است؛ اخلاق مربوط به روح است. دوستت دارم فاطمه‌جان. امیدوارم من و تو بتوانیم عاشق شویم... خیلی دوستت دارم؛ دلم برایت تنگ می‌شود عشقم... ع د» ... .... ۱۳۴ 📔
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_چهار به مقر که برمی‌گردم، باز پیام‌ها
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 بچه‌ها از دیروز در تکاپوی طرح‌ریزی و اجرای یک عملیات بودند؛ روز و شب ندارند برای گرفتن خاکریزی که آن سوی روستای قراصی، در دست تکفیری‌هاست. تکفیری‌ها اما دست‌مان را خوانده‌اند؛ به خاطر همین، زمان عملیات مدام تغییر می‌کند. سپیده که زد، رحیم و حسین رفتند نزدیک خط دشمن؛ برای عملیات شناسایی. فرمانده، نمی‌گذاشت که من جلو بروم. من و مهدی طهماسبی ماندیم. دو روزی بود که با حسین و سهراب آمده بودند به خط ما. سهراب هم از بچه‌های آرام اما کاربلدِ دانشگاه است. چند هفته‌ای می‌شد که حسین را ندیده بودم؛ از وقتی که علی‌اصغرِ تازه به دنیا آمده‌اش، سفرش را به تأخیر انداخت. دیروز صدایم را پشت بیسیم شنیده بود. دیدم کسی پشت بیسیم می‌گوید:«تَندِم»! سریع کُدش را شناختم. گفتم ابویاسین! شمایی؟ خودِ خودش بود. تمام خاطرات سقوطِ آزاد تندم آمد توی ذهنم. رفتم به چهار ماه قبل؛ صبحِ سردِ اواسط بهمن‌ماه سال قبل؛ جایی در حصارک کرج. لباس چتربازی پوشیده بودیم و قرار بود با بالگرد برویم به ارتفاع سه هزار متری. سقوط آزاد با سرعت 240 کیلومتر بر ساعت! بر خلاف بعضی از همراهان، دلهره نداشتم؛ با این که بار اولم بود که سقوط را تجربه می‌کردم. توی بالگرد می‌خندیدم و با بچه‌ها که بعضی‌هاشان کُپ کرده بودند، شوخی می‌کردم. با یکی از اساتید هوابرد، چتر دونفره‌ای پوشیده بودیم و آماده رهایی بودیم. بی‌هراس پریدم. تجربه شگفت‌آوری بود. دیدن زمین از بالا، یعنی وسعت دید بیشتر. برای آن که بیش‌تر ببینیم، باید اوج بگیریم... بین زمین و آسمان سیر می‌کردیم. وسط سقوط، گوشی‌ام را از جیبم درآوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن! بعد که پایمان به زمین رسید، بچه‌ها می‌خندیدند که شوک ناشی از پرش، دست و دل و پای دیگران را می‌لرزاند، تو وسط معرکه فیلم می‌گیری؟ حسین که از حالم پرسید، گفتم فکر می‌کردم سخت‌تر از این باشد، حالا اگر بگویند، تنها بپر، تنها هم می‌پرم. خاطرات هم‌پروازی را در ذهنم مرور می‌کردم... ... .... ۱۳۵ 📔
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_پنج بچه‌ها از دیروز در تکاپوی طرح‌ریز
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر بغلش کردم. خوابِ دو سال قبلش را برایم گفت. می‌گفت خواب دیده که حاج‌حمید او را با من به مأموریتی می‌فرستد؛ به جنگ. توی خواب حاج‌حمید به حسین سفارش کرده بود که مراقبت من باشد! خندیدیم به تعبیرش که حالا انگار واقع شده بود. حسین را که یک دل سیر دیدم، رفتم که به نیروهایم سر بزنم؛ در خانه‌ام؛ خانه‌ی کمیل. آدم گاهی به خانه‌ای که فقط نامش از آنِ اوست تعلق خاطر پیدا می‌کند؛ و بالاتر از آن، به آدم‌های خانه... اعصاب آدم‌های خانه خراب بود! تکفیری‌ها می‌آمدند روی خاکریزشان و پرچم سفیدی دستشان می‌گرفتند و می‌دویدند. می‌خواستند روحیه نیروها را تضعیف کنند. فاصله‌شان با ما زیاد بود و تیرهای بچه‌های خانه کمیل، نمی‌توانست حال تکفیری‌ها را بگیرد! نیروهای عراقی و سوری، نمی‌توانستند خشم‌شان را فروبخورند. به سمت آن‌ها تیراندازی می‌کردند اما این به هدف نخوردن‌ها و نرسیدن‌ها، خشم‌شان را بیش‌تر می‌کرد. فرماندهان هرچه می‌گفتند این کارها، جنگ روانی است، تیراندازی نکنید، به خرجشان نمی‌رفت. دلم طاقت نداد. سخت بود برایم که دشمن جلوی چشم‌مان جولان بدهد. پا پی شدم که یک قناصه در اختیارم بگذارند. آن‌قدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدند. چفیه‌ی عربی را بستم به پیشانی‌ام. نشستم پشت خاکریز. صورتم را گذاشتم روی بدنه قناصه و از توی دوربین، خاکریز دشمن را تماشا کردم. جنبنده‌‌ی پرچم به دست، هنوز روی خاکریز می‌دوید. آرام بودم. چشم‌هایم را دوختم به خاکریز دشمن. نفسم را در ریه‌هایم زندانی کردم. چند نفر از نیروهای عراقی و سوری نشسته بودند دور و برم و نگاه می‌کردند. دلم، فرمان شلیک را صادر کرد. ماشه را چکاندم. گلوله، فاصله ما و تکفیری‌ها را زوزه‌کشان، به چشم بر هم زدنی طی کرد. پرچم سفید تکفیری‌ها افتاد. نیروها جان تازه‌ای گرفتند. تکبیر می‌گفتند و شادی می‌کردند. حالا کسی جرأت ندارد که سرش را از آن خاکریز بالاتر بیاورد. این سو و آن سو می‌شنیدم که یک تک‌تیرانداز به خط آمده! سرمان که خلوت می‌شد، با حسین قناصه را برمی‌داشتیم، می‌رفتیم برای تأدیب و کل‌کل می‌کردیم با تیربارچیِ تکفیری‌ها! آفتاب، پشت سر ما بود؛ پشت خاکریز خودی. ... ۱۳۶ 📔
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_شس در منطقه که حسین را دیدم یک دل سیر
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 آموزش‌های تیراندازی که به خاطر درگیری‌ها موقتا تعطیل شده بود، دوباره راه افتاده. نیروهای نبل و الزهراء و نیروهای عراقی با اشتیاق، نکات تیراندازی را گوش می‌دهند، عمل می‌کنند و یاد می‌گیرند. امروز رحیم هم با ما همراه شده. با بچه‌های عراقی روی ارتفاع، تمرین تیراندازی می‌کنیم. توپخانه سوری‌ها کنارمان مستقر شده و خان‌طومان را می‌زند؛ چون احتمال می‌رود که دشمن بخواهد خان‌طومان را بگیرد. نمی‌دانم چه شد که یکی از قبضه‌های توپ منفجر شد. انفجار آن‌قدر شدید بود که توجه همه را جلب کرد. قبضه‌های توپ توی یک مزرعه قرار داشتند و علف‌ها و باقی‌مانده‌ی کشت، تا ارتفاع نیم‌تر، زمین را پوشانده بود. آتش افتاد به جان علف‌های خشک. از دور می‌دیدیم که کسانی دارند روی علف‌ها خاک می‌ریزند تا آتش را خاموش کنند. به رحیم گفتم، بروم کمک‌شان؟ رو تُرُش کرد که لازم نکرده، خطرناک است! تا این را گفت، دوباره صدای انفجار مهیبی پیچید توی دشت و آن‌ها که مشغول خاموش کردن آتش بودند، پا به فرار گذاشتند. باز به رحیم گفتم بروم پایین؟ رحیم گفت آن‌ها فرار کردند، تو می‌خواهی بروی؟! گفتم آتش دارد پیش‌روی می‌کند، می‌رسد به مهمات و باز انفجار رخ می‌دهد؛ باید مهمات را از جلوی آتش بردارم. رحیم گفت اگر رفتی و یک قبضه توپ دیگر منفجر شد چه؟ آخر تو با این بدن لاغرت می‌خواهی بروی صندوق مهمات جابجا کنی؟ لازم نکرده! به جبر نگهم داشت. حرف‌هایش هنوز تمام نشده بود که انفجار سوم هم رخ داد. رحیم نگاهم کرد که بفرما! کار خدا بود که آتش اندک‌اندک خاموش شد. از میدان تیر که برمی‌گردیم، نگران سیبل‌هایی هستم که در منطقه بلاس مانده‌اند؛ برای سیبل‌ها از بیت‌المال هزینه شده. به رحیم می‌گویم کارمان که تمام شد، سیبل‌ها را ببریم، این‌جا از بین می‌روند. رحیم نگاهم کرد که یعنی حالا وسط این درگیری‌ها آوردن سیبل‌ها چه صیغه‌ای است! من اما می‌خواستم آن‌چه را که تحویل گرفته‌ام، درست تحویل بدهم؛ بیت‌المال مسلمین، زیان را برنمی‌تابد... ... ۱۳۷ 📔
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_هفت آموزش‌های تیراندازی که به خاطر در
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بیش‌تر پشت خط با بیسیم کارها را دنبال می‌کنم. تکفیری‌ها گاه و بیگاه با خمپاره‌ها و موشک‌ها از ما پذیرایی می‌کنند. آتش، بی‌امان از آسمان می‌بارید. با تکفیری‌ها 400 متر بیش‌تر فاصله نداشتیم. جمعی از نیروهای اهل نبل و الزهراء بیش‌تر توی دشت پیشروی کرده بودند و تا دویست‌متری به دشمن نزدیک شده بودند. تیربار تکفیری‌ها که روشن شد، یکی از نیروهایم شهید شد و یکی مجروح. آن که مجروح شد را برگرداندند اما شهیدمان ماند توی دشت. آرام و قرارم رفت. پشت بیسیم گفتم آتش بریزید و مرا پوشش بدهید تا بروم و پیکر شهید را برگردانم. می‌دانستم که تیربارچی‌های دشمن در کمین‌اند اما دلم رضا نمی‌داد که پیکر شهیدمان، بی‌پناه بماند. هرچه بیش‌تر اصرار می‌کردم فرمانده فوج با رفتنم بیش‌تر مخالفت می‌کرد. می‌گفت بی‌تابی نکن! آتش دشمن شدید است و اگر بروی خودت هم شهید می‌شوی. من می‌گفتم نمی‌خواهم پیکر شهیدمان بیفتد دست تکفیری‌ها... به جبر، توی مقر نگهم داشتند. یاد آن پیکر در دشت افتاده، بغض می‌شد و می‌رفت تا راه گلویم را بگیرد... چند ساعت بعد که توی مقر بودم، صدای یک انفجار مهیب، گوش‌هایم را آزرد. به سرعت رفتم به سمت محل انفجار. ماشین مهمات را در انتهای کوچه‌ای بن‌بست، با موشک تاو زده بودند. هر لحظه امکان دارد موشک دوم را به ماشین دیگری که در تیررس‌شان بود، بزنند. دوربین‌های پیشرفته‌ای داشتند و منطقه را خوب دیده‌بانی می‌کردند. کسی از بچه‌ها انگار دلش را نداشت که برود و ماشین دوم را از تیررس دشمن دور کند. تا پیش‌قدم شدم و پا جلو گذاشتم، یکی از نیروها پرید سمت ماشین و آن را برد به محلی امن‌تر. توی ماشین اول، چهار نفر از نیروها، در آتش خشم دشمن می‌سوختند. سریع دست‌بکار خاموش کردن آتش شدم تا پیکرها بیش از این نسوزند. نیروها را سروسامان می‌دادم که آتش زودتر خاموش شود. آتش که خاموش شد، صورت‌های سوخته نیروها هم آشکار شد. انسان‌ها همراه آن ماشین به کلی سوخته بودند. دوده‌ها آینه ماشین را کدر کرده بودند. چشم تیز کردم اما نمی‌توانستم تشخیص بدهم که کدام نیروها هستند. حس عجیبی داشتم. صحنه‌ای که در برابرم بود، مرا به حیرت وامی‌داشت. نظیر آن را هرگز ندیده بودم. چهار انسان که اجزای پیکرشان، کاملا سوخته بود. حیران بودم اما هول نه؛ با خودم فکر می‌کردم که این نیروها در آن لحظات آخر چه احساسی را تجربه کرده‌اند. سوختن، این استعاری‌ترین و تمثیلی‌ترین نوع جان دادن، حالا در برابر چشم‌هایم بود. به نظرم آمد که جان دادنِ شکوهمندی است. ذوقِ سوختن... خواستنی است. بچه‌ها که آمدند تا پیکرها را ببرند، گوشه‌ای ایستادم به تماشا. صحنه‌ها شعر می‌شد در دفتر ذهنم: چو ذوق سوختن دیدی، دگر نشکیبی از آتش اگر آب حیات آید، تو را ز آتش نیانگیزد... لابد این نیروها هم در انتهای آن کوچه‌ی بن‌بست، ذوق سوختن را چشیده بودند. دیگر چرا هراس از آتش، وقتی آتش، آبِ حیات می‌شود؟ و راستی که این کوچه‌ها هم دیگر بن‌بست نیستند... دارم به این صحنه شگفت نگاه می‌کنم که حمودی می‌گوید یکی از این شهدا، ایرانی بود. گوش تیز کرده بودم که حرف‌هایش را با یکی از نیروها بشنوم. نمی‌دانم چرا دلم برای امیر شور می‌زد؛ نکند این پیکر... چندباری توی بیسیم صدایش کردم اما جوابم را نداد. پنج دقیقه‌ای که گذشت، صدایش را پشت بیسیم شنیدم و خیالم راحت شد. حمودی، نشانی می‌دهد از آن شهید ایرانی. حسین هم خودش را می‌رساند. نشانه‌های حمودی و پلاک سوخته‌اش را که بررسی می‌کنند، شهیدمان شناسایی می‌شود. آن شعله‌ها انگار به جان من هم سرایت کرده بود. فهمیدیم که آن شهید ایرانی، مهدی طهماسبی بوده است. یادم آمد که دیروز، نماز مغرب و عشاء را دوتایی، با هم به جماعت خوانده بودیم. دو سه روز بیش‌تر از آمدنش به خط نمی‌گذشت. چه خوش‌اقبال بود که قربانی‌اش پذیرفته شد. مگر نه این که خدا قربانی هابیل را سوزاند و این نشانه پذیرفته شدن قربانی بود؟ ما از نسل هابیلیم... در خزانه‌ی خدا هنوز هم آتش هست... ... ۱۳۸ 📔
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_هشت منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرا
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 آفتاب که خودش را پشت دشت پنهان کرد، به حسین گفتم برایم یک دوربینِ دید در شب جور کند. اصرار کرد که بگویم دوربین را برای چه می‌خواهم. گفتم بیا برویم پیکر شهید را از دشت بیاوریم. حسین گفت بگذار از فرمانده فوج اجازه بگیریم. پاسخ فرمانده روشن بود: به صلاح نیست! به سهراب هم که گفته بودم، مرا نهی کرده بود. می‌گفت اگر تکفیری‌ها دوربین مادون قرمز داشته باشند، شک نکنید که برنمی‌گردید! فاصله ما و تکفیری‌ها، آن‌قدر کم است که صدای اذان و دعایشان را می‌شنویم! اذانِ تکفیری‌ها! من دلم آرام و قرار ندارد. نمی‌خواهم پیکر شهیدمان، دست دشمن بیفتد. هوای دشت گرم است، آن شهید، امروز را روزه بوده... بغضم را می‌خورم. از فرمانده فوج که ناامید شدیم، با حسین تصمیم گرفتیم سری به بچه‌ها بزنیم. رفتیم پیش احمد که جایی از خط را حفظ می‌کرد. کنار احمد، روی زمین چمباتمه زدم و گرم صحبت شدیم. وسط حرف‌ها گفتم خبر داری که مهدی طهماسبی شهید شده؟ خشکش زد و بعد، وا رفت! به خودش که آمد، با تعجب گفت شهید شد؟ در جواب تعجبش گفتم بگو انا لله و انا الیه راجعون! انگار که دلش تکان خورده باشد؛ رفت توی عالم خودش. سرش را انداخته بود پایین و چند دقیقه‌ای هیچ نمی‌گفت. سرش را بلند کرد: انا لله و انا الیه راجعون... استرجاع که گفت، آرام شد. تعجب از این است که شهید نمی‌شویم، نه این که شهید می‌شویم! خوانده‌ایم انا الیه راجعون، تا ببینی تا کجاها می‌رویم... ... ۱۳۹ 📔
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوسیُ_نه آفتاب که خودش را پشت دشت پنهان کرد، به
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 از پیش احمد که آمدیم، فرصتی شد که با حاج‌حمید، فاطمه و خانواده تماس بگیرم. با حاج‌حمید درد دل کردم. صدای آرامش از پشت خط، چهره‌اش را در نظرم مجسم می‌کرد. دریایی از مهر توی دلم موج می‌زد اما نخواستم که با بیانش، دلتنگی‌ام را نشان بدهم. بعد از حاج‌حمید نوبت خانواده رسید. مادر فاطمه نگران بود. گفتم این‌جا بیمه حضرت زینبیم؛ دعا کنید در جنگ با تروریست‌ها پیروز شویم تا شما را بیاورم سوریه و با آرامش و امنیت زیارت کنید... روحیه می‌دهم بهشان! قاعدتا باید برعکس باشد! من اما می‌کوشم که بهشان دلداری بدهم! بعد از زن‌عمو، زنگ می‌زنم به خانه خواهرم. زیاد صحبت نکردیم. احوال‌پرسی کردیم و خداحافظی. آقاهادی، شوهرخواهرم می‌پرسید کِی برمی‌گردی؟ نمی‌دانستم. گفتم ان‌شاءالله می‌آیم. به بابا که زنگ زدم، تا صدایم را شنید، گفت تو که قرار بود این روزها سمنان باشی... دوباره برایش می‌گویم که اوضاع منطقه بحرانی است و لازم است یک هفته‌ای بیش‌تر بمانم. بابا ابراز دلتنگی می‌کند: -عباس! دلم برات تنگ شده... برگردی بوسه‌بارونت می‌کنم... دلم برای بوسه‌هایش تنگ شده اما چیزی نمی‌گویم... ادامه می‌دهد: -آسیبی ندیدی؟ راستش رو بگو! دست و پاهات، همراهت هستن؟ -خدا یه عقلی به من بده بابا؛ دست و پا نداشتم هم نداشتم! -چشم‌انتظارم... بگو و بخندم با بابا که تمام شد، گوشی را می‌دهد دست مامان. احوال‌پرسی می‌کنیم. صدای مهربانش، دلم را آرام می‌کند. -عباس! چقدر صدات نورانی شده! -مامان! چهره نورانی شنیده بودیم اما صدای نورانی نه! چند لحظه‌ای سکوت می‌کنیم. -مامان! یادت هست قبلا به من گفته بودی که اگر شهید شدی، باید روز قیامت دستم رو بگیری؟ -حالا ما یه چیزی گفتیم! همه فامیل منتظرن که برگردی... دعا می‌کنن برای اومدنت. - زیاد دعا نکنید، شاید دعاتون برعکس مستجاب بشه! بیش از این جدیِ آمیخته با شوخی، نمی‌توانستم از احساسی که در درونم جریان داشت، با مادر حرف بزنم. نگران بودم که مبادا نگرانش کنم. از حرف زدن با بابا و مامان، آرامش گرفته‌ام. همیشه دوست داشتم دست و پای مامان را ببوسم اما این کار را نکردم؛ الان هم بغضی شده در گلویم. کاش مرا به حضرت زینب(سلام‌الله علیها) ببخشد... کاش بابا از سر دینی که بر گردنش دارم بگذرد... در خدمت به بابا و مامان کوتاهی کرده‌ام و حالا سخت پشیمانم... کاش علیرضا و مهدی، برادرانم، کم نگذارند برایشان... چقدر حرف نگفته توی دلم هست... پناه می‌برم به مناجات علی(علیه‌السلام) که آهنگش، آرامشِ شب‌های من است:«مولای یا مولای... انت القوی و انا الضعیف؛ و هل یرحم الضعیف الا القوی؟» چه کسی جز تو بر منِ ضعیف رحم می‌کند؟... ... ۱۴۰ 📔
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهل از پیش احمد که آمدیم، فرصتی شد که با ح
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 می‌رویم که به نیروهای نزدیک خط مقدم سر بزنیم. درد دل‌هایشان را می‌گویند و مشکلات‌شان را؛ و از هر دری سخنی. حرف‌هایشان با مهری که از آن‌ها به دل داشتم، مخلوط می‌شد و می‌رفت توی قلبم. و این، لابد از چشم‌هایم پیدا بود. یکی از جوان‌های آرپی‌جی‌زنِ نبل و الزهراء، این مهر را از توی چشم‌هایم خواند. با هم گرم گرفتیم، انگار که دوستانی قدیمی هستیم. چشم‌های پر از مهربانی‌اش را از چشم‌هایم برنمی‌داشت. دلم می‌خواست هدیه‌ای به او بدهم. هدیه، از واژه‌های مشترک زبان ماست! میدان رزم شده بود، میدانِ مهر! دیدم چیز درخوری ندارم که به او هدیه کنم. دستکش‌هایم را از دست‌هایم بیرون کشیدم و گذاشتم توی دست‌های آن جوان سوری. حسین به نجوا می‌گفت این دستکش‌های مخصوص نظامی، گران‌قیمت‌اند؛ چرا راحت می‌دهی‌اش برود؟ گفتم این جوان سوری شاید ماه‌ها، شاید سال‌ها این‌جا مشغول دفاع باشد؛ ما میهمانِ چندروزه‌ایم؛ این دستکش‌ها بیش‌تر به دردش می‌خورد. جوان از دستکش‌ها خوشش آمده بود و از هدیه گرفتن خوشحال شده بود. معطل نکرد. انگشتر زیبایش را درآورد، گذاشت توی دستم و درآمد که اگر من شهید شدم، یادم کن! برای دست چپم، حلقه نامزدی و برای دست راستم، انگشترِ هدیه. بغلش کردم و انگشتر را دستم کردم که ببیند دوستش دارم. واقعا هم دوستش دارم... هم خودش را و هم هدیه‌اش را... ... ۱۴۱ 📔
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهلُ_یک می‌رویم که به نیروهای نزدیک خط مقد
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 توی درگیری‌ها مدام لباس‌هایمان از خاک پر می‌شود. تنی به آب می‌زنم. حسین که مرا دید گفت غسل شهادت هم کردی دیگر؟ گفتم چه کنیم؛ برای همین راه آمده‌ایم... خندید. صحبت‌مان که تمام شد، رفتم که لباس‌هایم را بشویم. این روزها بیش‌تر لباس مشکی محرمم را به تن کرده‌ام. توی مقر یک ماشین لباس‌شویی داشتیم و گهگاه با آن لباس‌هایمان را می‌شستیم. یکی از بچه‌ها که دید می‌خواهم لباس مشکی‌ام را بشویم، لباسش را داد دستم و گفت کمیل این را بینداز توی ماشین. لباسش را انداختم توی ماشین. لباس مشکی‌ام را با دست شستم. نگران بودم که رنگ پس بدهد و لباس بچه‌ها را خراب کند و مدیون‌شان بشوم. لباسم را که شستم، پشت بیسیم اعلام کردند که توی خط کمک می‌خواهند. فرصت نشد لباس را پهن کنم. رفتم به خط. به فاطمه پیام داده بودم اما هنوز نخوانده بود. برایش نوشتم:«آمدم، نبودی... وعده ما بهشت...» ... ۱۴۲ 📔
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهلُ_دو توی درگیری‌ها مدام لباس‌هایمان از خاک
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 بچه‌ها مشغول پیگیری دوباره عملیات شده‌اند. قرار بود قبل از نماز صبح به خط بزنند و خاکریز را از چنگ دشمن بیرون بکشند. نیروهای شناسایی، ساعت‌ها منطقه را زیرنظر گرفتند. رحیم که می‌خواست برود از او خواستم که مرا با خودش ببرد. بهانه‌ای آورد و طفره رفت. پا پی شدم که مرا با خودش ببرد. راضی نشد؛ می‌گفت اگر بیایی یک چشمم باید به تو باشد! فرمانده از من خواسته که توی مقر بمانم پای بیسیم و مشغول کارهای مخابراتی باشم. امیر را هم گذاشته پیش من تا مراقبم باشد که جلو نروم! حالم گرفته است! این ماندن، آزارم می‌دهد اما چاره‌ای نیست جز فرمان‌پذیری. تمام شب را بیدار بودم. چشم‌هایم را روی هم نگذاشته بودم که گوشی‌ام، الله‌اکبرِ اذان صبح به وقت حلب را گفت؛ ساعت، ۳ و نیمِ سحر است که بلند می‌شوم، وضو می‌گیرم و توی سحرگاهِ سردِ منطقه، نمازم را می‌خوانم. دوست ندارم سر از تربت بردارم. تربت، دروازه است؛ دروازه‌ی ورود به شهرِ آرامش... نمی‌دانم چرا قطره‌های اشک، سجاده‌ی سحرم را خیس می‌کنند؛ من اشک را به پای هرچیزی نمی‌ریزم... چیست در درونم که شایسته گریستن است... تاریک است اما نور می‌تابد به دلم... از درونِ این صلصالِ کالفخارِ شکسته، صدایم را می‌شنوی؟ ... ۱۴۳ 📔
همراه شهدا🇮🇷
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهلُ_سه بچه‌ها مشغول پیگیری دوباره عملیات ش
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 عملیات، موفقیت‌آمیز بود. صدای بچه‌ها را پشت بیسیم می‌شنوم. از این که دشمن را عقب رانده‌اند خوشحال‌اند. بدون حتی یک مجروح، خاکریز را فتح کرده بودیم. گلویم پر بود از بغضِ نرفتن؛ اما پا به پای‌شان خوشحالی می‌کردم و روحیه می‌دادم بهشان. با وجود موفقیت‌ها اما حملات دشمن، سخت و سنگین بود. صدها نفر از تروریست‌ها به منطقه هجوم آورده‌اند. اغلب وابسته به القاعده‌اند؛ از احرارالشام و جبهه‌النصره گرفته تا حزب ترکستان شرقی چین و البته ارتش آزاد. بینشان چشم‌آبی و موبور هم می‌توانستی پیدا کنی! بعد از عملیات، بعضی از بچه‌ها برگشتند اما کار هنوز تمام نشده بود. مرتب با بیسیم با نیروهایی که نزدیک تروریست‌ها بودند، در تماس بودیم. امیر پشت بیسیم، با بچه‌هایی که توی خط‌اند دائم در ارتباط است. اصرار می‌کردم که بگذارند بروم! امیر می‌گفت اگر بنا به رفتن‌مان بود، رحیم می‌گفت. یکی دو ساعت بعد، سفره‌ای پهن می‌کنیم که مختصر صبحانه‌ای بخوریم؛ حلواشکری آورده بودند و اندکی پنیر! وسط صبحانه باز حسرت نرفتن، دلم را می‌آزارد:«حیف شد که مرا نبردند...» امیر شوخی‌جدی، عقده نرفتنش را سرم خالی می‌کند:«از این حرف‌ها نزن! من هم که مانده‌ام، پاسوز تو شدم! برای این که تو عقب بمانی، مرا هم این‌جا نگه‌داشتند!» گفتم هرچه به من بگویند، انجام می‌دهم... ... ۱۴۴ 📔
همراه شهدا🇮🇷
📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 #قسمت_صدوچهلُ_چهار عملیات، موفقیت‌آمیز بود. صدای بچه‌ه
. 📗 ادامه کتابِ 《 راستي دردهایم کو ؟ 》 وسط حرف‌ها بچه‌ها باز پای شهادت را کشیدند وسط. می‌خندیدیم اما می‌دانستیم که این حرف‌ها فقط شوخی نیست. شرایط دشواری بود و بچه‌ها دائم زیر آتش بودند. هر لحظه ممکن بود یکی از بچه‌ها را از دست بدهیم. یادم می‌آمد که حسین وقتی می‌رفت، سربندی که زهرا، دختر کوچکش برای روز مبادا به او داده بود را گذاشت توی جیبش. نقشِ روی سربند یاابالفضل بود. زهرای پنج‌ساله وقتی سربند را به بابا می‌داد گفته بود اگر اوضاع خیلی خطرناک شد، آن را ببند به پیشانی‌ات. این‌ها را می‌دانستم و دلم شور می‌زد. اگر شهادت به ترجیح است، ترجیح می‌دهم آن شهید، من باشم. این را به امیر گفتم که من فقط نامزد دارم و اگر بنا به دل کندن باشد، راحت‌تر می‌توانم دل بکنم... شما دختران کوچکی دارید که منتظرند برگردید... دخترها بابایی‌اند. بابا که نباشد، بی‌قراری می‌کنند و آرام کردنشان، سخت است. سفره را مثل همیشه خودم جمع می‌کنم و هرکس می‌رود پی کار خودش. می‌روم پیش امیر که به کمک بچه‌های مخابرات رفته است. تازه به منطقه آمده‌اند و خیلی با کد و رمز آشنا نیستند. می‌خواهم چند دقیقه‌ای چشم‌هایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. آرزوها و دعاها محاصره‌ام می‌کنند. آدمیزاد در طول شبانه‌روز به آرزوهایش فکر می‌کند اما آرزوهایی که قبل از خواب به ذهن‌ها هجوم می‌آورند، فرق دارند؛ واقعی‌ترند، خواستنی‌ترند. آدم‌ها جلوه‌ای از آرزوهای قبل خوابشان هستند! آرزو می‌کنم، دعا می‌کنم... هنوز چشم‌هایم گرم نشده، دلتنگی فاطمه می‌پیچد توی دلم... چند لحظه‌ای نگذشت که خبرِ خطرناک شدن اوضاع قراصی را در بیسیم اعلام کردند، سروصدایی در مقر به پا شد. از خواب پریدم. رفتم به اتاق بیسیم. سیدغفار و چند نفر از بچه‌ها داشتند اوضاع را بررسی می‌کردند. تصمیم بر این شد که بروند به روستای قراصی برای کمک به بچه‌ها... ... ۱۴۵ 📔