اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
یااباصالحَ المَهدی
یاخلیفةَالرَّحمن
و یا شریڪَ القران
ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ
سیِّدی و مَولای
ْ الاَمان الاَمان الاَمان ورحمة الله وبرکاته
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🌷 ☘🥀هر روز با شهدا
««دعای_کومله!!
🌷یادش به خیر! چقدر سختی کشیدیم! شبها فقط دو ساعت میخوابیدیم. آنقدر گرم بود که انگار در حمام سونا بودیم، ولی خستگی همه را بیهوش میکرد. اما بابایی همان دو ساعت را هم آرام نمیگرفت. دور میافتاد و به همه بچه ها سر میزد. تمام بچهها را میشناخت. یک شب یکی از بچهها از شدت گرما رفته بود بالای کانکسها خوابیده بود. حاجی فهمیده بود یکی کم است. خیلی گشته بود تا بالاخره صبح بالای کانکس پیدایش کرده بود.
🌷....صدایش زده بود که پسرم تو آن بالا چه کار میکنی؟! آن بنده خدا هم که مست خواب بود توی همان حال خواب و بیدار گفته بود: حاجی داشتم دعای کومله میخواندم، خوابم برد. حاجی خندیده بود که: اولاً کمیل، نه کومله، دوماً نماز صبح که خواندی با چی وضو گرفتی؟ گفته بود: با آب. حاجی گفته بود پاشو بیا عزیزم توی کتری چایی بوده نه آب. تو با چایی وضو گرفتی و نماز خواندی.
🌿🌹خاطره اى به ياد فرمانده 🍃🥀شهيد معزز احمد بابايى🥀🍃
راوى: رزمنده دلاور على حاجى زاده
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
🍃🥀 وقتی می دید کسی پول نیاز دارد به راحتی به او قرض میداد حتی بعضی سرباز هایش هم از او قرض گرفته بودند .با همیشه با اطرافیانش سر صحبت را باز می کرد تا از وضعیت مالی آنها باخبر شده و در حد توان خود گامی برای رفع نیاز مالی آنها بردارد.
✨به راحتی هم پول هایی را داده بود می بخشید اول باید مطمئن شد که این فرد به آن پول احتیاج ندارد در غیر اینصورت می گفت : برو ان شاالله دفعه بعد که پول را آوردی ازت میگیرم.
🏷 راوی : حمزه منتظری دوست و همرزم 🍃🥀شهید مدافع حرم عبدالصالح زارع بهنمیری🥀🍃
🍃🥀شهیدعبدالصالح_زارع🥀🍃
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
شهید جمشید تکروستا🌷🌷
شهید «جمشید تكروستا» از شهدای دوران دفاع مقدس است. او در نامه ای از جبهه برای پدرش می نویسد: «پدرجان، جایم خوب است. به مادربزرگم و به مادرم بگو ناراحت نباشند.»
شهیدجمشید تك روستا در روستاي قارپوزآباد(صالحیه) از توابع شهرستان ساوجبلاغ به دنيا آمد. پدرش ولي الله، ميوه و تره بار فروش بود و مادرش ماه سلطان نام داشت. تا دوم راهنمايي درس خواند. كارگري مي كرد. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور يافت. ششم آذر ۱۳۶۳، در كوه بالا سرو آباد مریوان هنگام درگيري با گروه هاي ضد انقلاب با اصابت گلوله به شهادت رسيد. گلزار مطهر وي در زادگاهش قرار دارد.
در ادامه متن نامه به یادگار مانده شهید تکروستا را بخوانید.
بهخدمت پدر مهربانم و مادر عزیزم و مادربزرگ نورچشمم؛
سلام پس از عرض سلام
سلامتی شما را از درگاه خداوند متعال خواهان و خواستارم و امیدوارم که در زندگی خود خوش و خرم بوده باشید و ثانیا، اگر شما هم از راه لطف و مرحمت زیادی از احوالات اینجانب نوکرت جمشید تکروستا را خواسته باشید؛ بحمدالله سلامتی حاصل و برقرار است و ملالی در بین نیست جز دوری شما که آنهم امیدوارم هرچه سریعتر دیدارها تازه گردد.
باری عرض میشود پدرجان، من یک نامه برای شما از لشگر64 فرستادم. نمیدانم که به دستتان رسیده یانه ولی پدرجان، ما را ازلشکر 64 ارومیه آوردند به جندالله ارومیه که الان یک هفته میشود اینجا هستیم. یکشنبه رسیدیم به اینجا. ما را بردند به ماموریت که یک روستا بود به نام «کورهلا» که آنجا پایگاه است. فقط شبها 2:30 نگهبانی داشتیم.
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
ارسالی از کاربران گرامی
همراه شهدا🇮🇷
شهید جمشید تکروستا🌷🌷 شهید «جمشید تكروستا» از شهدای دوران دفاع مقدس است. او در نامه ای از جبهه برای
حالا امروز باز برگشتیم به جندالله که از همین جا به سپیورکس تلفن زدم که تعطیل بود ولی به سیمان زدم که گرفت. گفتم: حسین یکه فلاح را می خواهم. گفتند: کدام قسمت من هم نمیدانستم به هرحال با سیمان حرف نزدیم. خلاصه پدرجان، جایم خوب است. به مادر بزرگم و به مادرم بگو ناراحت نباشند اگر خدا بخواهد بعداز45 روز الی 2 ماه دیگر به مرخصی می آیم.
پدرجان، حالت چطوراست خوب هستی؟ از مغازه چه خبر؟ فروش داری یا نه ؟
پدرجان، برایم بنویس ببینم کارت گواهینامه را نوبت زدند یا نه ؟ سلام گرم مرا به مادر نور چشمم و مادر بزرگ مهربان و خواهران عزیزم و شهربانو و فاطمه و برادرانم وجیه الله، و یدالله و فتح الله و علی خوشکله و دامادم صفر و بابا کرم، دارا، حسین علی، محمدحسن، دائی احمد، حمدالله، رمضان، نقی میرزا، علی نقی، صفر، باقر، قربان، حضرت قلی با اهل خانواده برسان.
برادرم وحید چطور هستی؟ سلام مرا به شیخ برسان.
خداحافظ . جواب نامه فوری فوری فوری اول آذر ماه 1363
#همراه_شهدا
@Madahi_Zakerin968_60592615088333.mp3
زمان:
حجم:
3.12M
من آرامش دارم
کُنج صحن گوهرشاد تو
از پنجره فولاد تو کربلامو گرفتم
🎤 کربلایی #محمدرضا_نوشه_ور
🌷 #یا_امام_رضا (ع)❤️
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💚
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
#بسم_رب_الشهدا #قسمت_شانزدهم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا رفتم بیرون فقط گوشی خونه خریدم تا زدمش ب ب
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_هفدهم
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
در باز کردم دیدم زینب پشت دره
از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست
دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد
تعارفش کردم بشینه
زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم
-برات شربت بیارم میام
زینب: شربت 😳😳😳
من روزه ام عزیزم
-روزه ؟
روزه چیه ؟
زینب: هیچی عزیزم بیا بشین
حنانه ببین
من از بابام و داییم هیچی یادم نیست
حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن
بابام که خودت میدونی مفقودالاثره
حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا چه قول و قراری هست
اما هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه ک ب مسئولا اصرار کردی تا بردنت
دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم
من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم
زينب:حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت
چندشب دیگه شبهای قدره
بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا
اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم
زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد
رفتم سر کمد لباسام
اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام
دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم
سه چهار روز بود کارم شده بود
چادرو بذارم جلوم و گریه کنم
بعداز سه چهار روز گریه شماره زینب گرفتم
-الو سلام زینب ......
#ادامه_دارد
#همراه_شهدا
آیا میدانستید محمدباقر قالیبافِ نوزده ساله فرمانده سه برادر و پدرش در دفاع مقدس بود
فرمانده قالیباف سومین پسر خانواده هستند
✅گفتنی هست قالیباف تنها فرمانده دفاع مقدس بود که همزمان فرماندهی دو لشکر را بر عهده داشت
دو لشکر فاتح و خط شکن...
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada