eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
624 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عبدالله ام حسین آبرویم جدا نمی‌شوم من از عمویم منم به پایش شهید آخر الله اکبر الله اکبر استوری شب پنجم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علي‌الحسين وعلي‌علي‌أبن‌الحسين وعلي‌أولاالحسين وعلي‌اصحاب‌الحسين✨ ⁦♥️⁩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در آرزوی دیدن ِ این تصویر با چشمانم:) در آرزوی بودن در حرم💔!
دِلبَر تو باشی]
پناه من . . .
دل ندارمـ‌‌ که‍ به معشوق ِ زمینی بدهمـ! دل ِ من گوشه‍ٔ صحنت به خدا جا مانده‍:(💔
خدایا‌تمام‌اندوه‌هایم‌را باچیزی‌زیباجایگزین‌کن! -مثلا‌زیارت‌آقام‌امام‌حسین😄♥️^^
بریم واسه پارت جدید✨ لطفا قبل از خوندن پارت، ۱۰ صلوات برای سلامتی سربازان گمنام آقا امام‌زمان‌«عج» و سلامتی و ظهور مولامون، حضرت‌ولیعصر‌«عج» بفرستین🙃
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عـ♥️ـشق" وارد سایت شدم، اولین چیزی که توجه‌ام رو به خودش جلب کرد میز رسول بود و بچه‌ها که دورش جمع شده بودن. به خیال اینکه خبر مهمی شده، خودم رو بهشون رسوندم. انگار از دیدنم جا خوردن و هول کردن! سلام و احوال‌پرسی کردم و گفتم: جمع شدین دور هم، خبریه؟ سعید سریع لبخند زد و جواب داد: نه آقامحمد، سرمون خلوت بود گفتیم یکم گپ بزنیم. با اینکه باور نکردم، اَبرویی بالا انداختم. + آها صحیح، باید حدس می‌زدم! خندیدن و رسول پرسید: هدیه‌زهرا خوبه آقا؟ خیلی دلم براش تنگ شده. لبخندی زدم و جواب دادم: قربونت، دیروز یه ذره تب داشت بی‌قراری می‌کرد. ولی الان بهتره خداروشکر.. نفس راحتی کشید. - خب الهی شکر... فرشید با تأسف سر تکون داد. ~ توروخدا قیافشو نگا! تو از اون بچه کم‌طاقت‌تری که... بچه‌ها خندیدن و لبخند کم‌رنگی زدم، دستم رو آروم روی کمر فرشید کشیدم و گفتم: سر به سرش نذار. داوود با اعتراض و مثلاً دلخور گفت: آقا شما رسول رو از همهٔ ما بیشتر دوست دارین! فرشید و سعید به نشونهٔ تأیید حرفش سر تکون دادن. به سرم زد اذیت‌شون کنم! خیلی جدی گفتم: مگه نمی‌دونستین؟ با لب و لوچهٔ آویزون بهم دیگه نگاه کردن، رسول از خدا خواسته با شیطنت گفت: می‌بینین چقدر محبوبم؟ دل‌تون بسوزه! همون‌طور که سعی داشتم خنده‌ام رو کنترل و پنهان کنم، ضربهٔ آرومی به شونه‌اش زدم. + من اهل تبعیضم آقارسول؟ لبخندش محو شد و نگران آب دهنش رو قورت داد. - نه آقا این چه حرفیه؟ نیم‌نگاهی به بچه‌ها انداختم که بخاطر مقاومت در برابر خندیدن صورت‌هاشون سرخ شده بود! + خب دیگه، پس به این نتیجه می‌رسیم که همه‌تون رو به یه اندازه دوست دارم! الانم به کارتون برسین، خسته نباشین. سریع موقعیت رو ترک کردم و رفتم اتاقم، امیدوار بودم بچه‌ها خیلی اذیتش نکنن. حقیقت این بود که ته ته دلم این جوونِ موفرفریِ بانمک رو فقط یکم🤏🏻 بیشتر از بقیه دوست داشتم! با خنده سر تکون دادم و مشغول رسیدگی به کارام شدم. با چشمام مسیر رفتن آقامحمد رو دنبال کردم، ضربه‌ای به شونه‌ام خورد و باعث شد به خودم بیام. ~ خببببب استادرسول، که محبوبی آره؟ داوود دنبالهٔ حرف فرشید رو گرفت. - دل‌مون بسوزه، هوم؟ سرگردون به سعید نگاه کردم که اَبروهاش رو توی هم کشید. × خودت رو به مظلومیت نزن‌ها، آقای‌محبوب! نفسم رو سنگین بیرون دادم و با کلافگی دستی لای موهام کشیدم. + چیکار کنم که دست از سرم بردارین؟ فرشید حالت فکر کردن به خودش گرفت و بعد از چند لحظه گفت: آممم بستنی خوبه! نه بچه‌ها؟ داوود و سعید هم تأیید کردن. عینکم رو برداشتم و همون‌طور که شیشه‌هاش رو تمیز می‌کردم گفتم: خیلی‌خب، قول میدم بستنی بگیرم براتون! ولی الان کار دارم. سعید شونه‌هام رو گرفت و فشارِ ریزی بهشون وارد کرد. × عه؟ تا الان که خلوت بودی، چی شد یهو شلوغ شدی محبوب‌جان؟ ریز خندیدم و آروم هولش دادم عقب... + برین، برین که دارین وقت دنیا رو می‌گیرین! با خنده رفتن سرکارشون و منم مشغول شدم، خیلی زود کارم تموم شد. کش و قوسی به بدنم دادم و بعد از جمع کردن وسایلم راه خروج رو در پیش گرفتم که یاد قولم به بچه‌ها افتادم! پا کج کردم طرف میز سعید، سخت مشغول کار بود. نیم‌نگاهی بهم انداخت و آروم گفت: رسول کار دارم، شوخی و دست انداختن‌هات بمونه واسه بعد... قیافهٔ مظلومی به خودم گرفتم. + به جونِ سعید این دفعه قصدم دست انداختن نبود! خواستم بگم به سارا قول دادم زود برم خونه که بریم خرید واسه بچه، تو واسه بچه‌ها بستنی بگیر من بعداً باهات حساب می‌کنم. چشمکی زد. - از اونجایی که دامادمونی و خوش‌قول و پای خواهر و خواهرزاده‌ام وسطه، حله! خندیدم که گفت: ولی جدی، امروز وسیله نیاوردی! می‌خوای خودم برسونمت؟ با قدردانی نگاهش کردم. + دمت‌گرم داداش، خودم میرم! باهاش دست دادم و بعد از خداحافظی زدم بیرون... باید یه مسیری رو پیاده می‌رفتم تا بتونم تاکسی بگیرم، دوباره یاد بحث امروزمون افتادم که با رسیدن آقامحمد نیمه‌کاره رها شد. « چشم‌های همه‌شون از تعجب گرد شد! داوود ناباور لب زد: نه... + آره! فرشید کنجکاو پرسید: خب... تو از کجا می‌دونی؟ پشت چشمی نازک کردم و گفتم: بیخودی که بهم نمیگن مغزمتفکر! سعید نفس عمیقی کشید. × خب... اگه واقعاً فردا تولدش باشه که خیلی وقت نداریم، باید به فکر کادو و این چیزا باشیم. یهو با مشت به بازوم کوبید، از درد اَبروهام رو توی هم کشیدم و دستم رو روی بازوم فشار دادم. + چته دیوونه؟ × می‌مُردی دیروز می‌گفتی؟
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_سربازان_گمنام "مدافع عـ♥️ـشق"
فرشید پوزخندی زد. ~ آقا مثلاً مغزمتفکره! داوود وسط بحث‌شون پرید. - بیخیال بچه‌ها، هنوزم دیر نشده. دونه‌دونه کادو بگیریم یا یدونه از طرف همه؟ سعید دستی به ته ریشش کشید. × به نظر من که یه چیز بگیریم از طرف همه‌مون، وقت نداریم خیلی! بقیه هم تأیید کردیم و فرشید اولین پیشنهاد رو داد. ~ ادکلن چطوره؟ مخالفت کردم و گفتم: من میگم یه چیزی بگیریم که موندگار باشه، ادکلن چندوقت بعدش تموم میشه. داوود اضافه کرد: تازه رایحه موردعلاقهٔ آقامحمدم نمی‌دونیم. سری تکون دادم. + من می‌دونم، روایح تلخ رو دوست داره. بیشترم رایحه قهوه! بچه‌ها متعجب بهم دیگه نگاه کردن و بعد به من.. + چیه؟ فرشید شونه‌ای بالا انداخت و سعید گفت: هیچی، خب اینکه رد شد. پیشنهاد بعدی؟ داوود سریع گفت: کتاب! این‌بار سعید مخالفت کرد. × کتاب رو یه بار بخونه تموم میشه، فوقش بگیم خیلی خوشش بیاد چندبار بخونه.. سرم رو به نشونهٔ تأیید تکون دادم، فرشید چشم تنگ کرد و رو بهم آروم گفت: ببینم، موضوعات موردعلاقهٔ آقامحمد رو که دیگه نمی‌دونی؟! لبخند دندون‌نمایی زدم. + چرا اتفاقاً، درام دوست داره! به علاوهٔ موضوعات سیاسی _ امنیتی و دفاع‌مقدس... قیافه‌هاشون خیلی بامزه شده بود. جرقه‌ای به ذهنم خورد، اما تا اومدم پیشنهادم رو بیان کنم آقامحمد سر رسید! » با صدای بوق ماشین رشتهٔ افکارم پاره شد، تا به خودم بیام صدای جیغ لاستیک‌های ماشین که روی آسفالت کشیده شدن بلند شد و پرت شدم چندمتر اون‌طرف‌تر! گیج بودم، راننده از ماشین پیاده شد و اومد بالای سرم... با وجود تاری دید به وضوح معلوم بود رنگش پریده! کوبید توی سر خودش و حرف‌هایی زد که نفهمیدم. بی‌توجه بهش گوشیم رو از جیبم درآوردم و با اولین شماره‌ای که افتاده بود تماس گرفتم که خیلی زود صدای محمد توی گوشم پیچید. - جانم رسول؟ لبام تکون می‌خورد، اما صدایی ازش خارج نمی‌شد. لحن محمد نگران شد. - رسول؟ حالت خوبه؟ با کلی تلاش به سختی لب زدم: ت‍..تصادف... کردم! گوشی از دستم رها شد و صدای محمد گنگ و گنگ‌تر، چند نفری جمع شده بودن. چشمم به راننده افتاد که داشت با موبایلش صحبت می‌کرد. کم‌کم پلکام روی هم افتاد و دیگه نفهمیدم چی شد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن: "لحظہ‌اۍ با تو نشستن بھ جھان مےاَرزد رِفیق♥️!" منتظر نظرات‌تون هستم کپی از رمان، در ایتا با ذکر نام‌نویسنده آزاد✅ «⭕️اگر در پیام‌رسان دیگه‌ای (سروش، روبیکا و...) کپی می‌کنید، لینک‌کانال و نام‌نویسنده هر‌دو باید باشند... در غیر این صورت، کپی حرامه و رضایت ندارم!❌» لینک کانال⇩ https://eitaa.com/Modafa_Eshgh
خدایا دیدن چنین صحنه هایی... #بنت_المهدی
+عقل و ذهن و روح و قلب و احساسم درگیر حسین است و همین مرا بس است!)
حسین جان! من هرگز در زندگی به اندازه الان که خودم را به تو سپرده‌ام احساس امنیت نکرده‌ام...
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_چهاردهم پدرم خیلی زود یک روحانی پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود
😱🔥 آخری بهم پیامک داد با این مضمون: "خانم شیطونک..زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده!الان در قالب تن تو روح یک جن وجود دارد!انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده!لطفا خودت رو خسته نکن..اول و آخرش مال مایی!اینم آدرس جشن:تهران .......!" بیژن طبق شناختی که از من داشت محال بود به فکرش خطور کنه که من بخوام از کار هاشون با کسی صحبت کنم..! اما با ذکرهایی که اقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا اختیارم دست خودم بود اما گاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه رو احساس میکردم..! تمام متن پیامک بیژن رو برای شماره ی همراه اقای محمدی(پلیسی که در جریان کار بود)فرستادم.! خودم رفتم مشغول ذکر شدم... اقای موسوی بهم گفته بود هر چی وسیله که علامت یک چشم روش هست و دارم ببرم بزارم امام زاده یا یک جای مقدس تا اثرشون از بین بره! من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که این گردنبد که روش تک چشم حک شده بود برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ بلکه علامت چشم چپ شیطان بود و باعث جذب اجنه و شیاطین اطرافم میشد..! اون گردنبند و انگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود رو سپردم به مامان تا بگذاره امام زاده و خودم مدام اسفند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسفند بلند میشه جن درونم یک جورایی اذیت میشه و من رو هم اذیت میکنه...! فردا عاشورا بود و من برنامه ها داشتم! میخواستم با ذکر خدا و گریه بر ارباب خودم رو پاک کنم....! میدونستم روز سختی در پیش دارم... توکل کردم و به انتظار روزهای خوش نشستم....! _مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_پانزدهم آخری بهم پیامک داد با این مضمون: "خانم شیطونک..زور الکی نزن چون یک جن
😱🔥 امروز روز عاشورا بود... چشم که باز کردم خودم رو روی تخت با بولیز قرمز رنگم دیدم! مطمئنم دیشب تو خواب شیطان درونم تن من رو به حرکت در آورده ولباس قرمزم رو پوشیدم! قبل از رفتن به بیرون اتاقم رفتم سراغ کمد لباس‌.. بولیز مشکی رو برداشتم تا بپوشم... هر کاری میکردم بولیز قرمزه درنمی اومد! انگار به بدنم چسبونده باشندش! با اراده ای قوی گفتم: "کور خوندی ابلیس!اگر شده پاره اش کنم درش میارم..!" آستینش رو درآوردم دوباره کشیده شد تنم! دکمه هاش که انگار قفل شده بود! عصبی شدم و گفتم: "اماده باش من ازت نمیترسم!نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا بیشتره...!" بلند بلند خوندم: (اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم یاصاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی... یاصاحب الزمان ادرکنی و لا تهلکنی... یاصاحب الزمان...!" هر چی این ذکر رو تکرار میکردم اختیار خودم بیشتر دستم می اومد تا اینکه به راحتی لباسم رو با لباس مشکی عوض کردم! دیروز بابا و مامان به خاطر من عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هر طریقی شده بفرستمشون عزاداری.. میدونستم خودم روز سختی در پیش دارم و از طرفی پدر و مادرم نذر داشتن! اخه وجود من رو از لطف ارباب میدونستند! نذر داشتن تا با پای برهنه برای غم حسین(ع) در هیأت سینه بزنند و پدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بده! پس باید میرفتن... خودم نذر کردم که امروز قطره ای اب ننوشم و دست به دامان حسین(ع)در خانه ی خدا رو بزنم...! و عجب روزی بود! چیزهایی دیدم که هر صحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من با مدد خداوند تحملش کردم....! مامان و بابا رو به زور راهی هیأت کردم.. خودم رفتم طرف دستشویی تا وضو بگیرم.. نگاهم افتاد تو آیینه.. احساس کردم کسی زل زده بهم! خیلی بی توجه شیر آب رو باز کردم.. منتها دستم به اختیار خودم نبود هی میخورد به آیینه..به دیوار و... دوباره شروع کردم: "اعوذ و بالله من شیطان الرجیم... اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم و...!" به هر بدبختی بود دست و صورت و آرنج هام رو اب ریختم و وضوگرفتم.. وقتی میخواستم پاهام رو مسح کنم تا خم شدم یکی از پشت سر کله ام رو کوبید به سنگ روشویی! درد وحشتناکی تو سرم پیچید اما از پا نیانداختم.. با هر سختی که بود وضو گرفتم و شاید بشه گفت این سخت ترین و شیرین ترین وضویی بود که در عمرم گرفته بودم! سخت بود به خاطر اینکه نیرویی نمی گذاشت وضو بگیرم و شیرین بود به خاطر اینکه اراده ی من بر اراده ی شیاطین پیروز شده بود..! سجاده رو پهن کردم .. چادر نمازم رو انداختم سرم.. سجاده از زیر پام کشیده شد و با سرخوردم به زمین.....! نتونستم به نماز بایستم... نشستم به ذکر گفتن.. دوباره صدای مردی از حلقومم بیرون می اومد و این بار فحش های رکیکی از دهانم خارج میشد...! به شدت گلوم خشک شده بود... بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم و لیوان ابی پر کردم تا بخورم.. یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم! هرچی خواستم لیوان رو بزارم رو ظرفشویی نمیتونستم! لیوان چسبیده بود به دهنم! انگار شخصی به زور میخواست آب رو به خوردم بده! در اثر تکانهای بیش از اندازه ی دستم لیوان روی سرامیک های اشپزخانه افتاد و شکست.. ناگهان نیرویی به عقب هلم داد! پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شد و خون بود که میریخت کف اشپزخونه! دست کردم یه قران کوچک رو اپن بود برداشتم.. چسلوندم به خودم... _مهرنیا
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
#در‌دام‌شیطان😱🔥 #قسمت_شانزدهم امروز روز عاشورا بود... چشم که باز کردم خودم رو روی تخت با بولیز قرمز
😱🔥 لنگ لنگان در کابینت داروها رو باز کردم و چند تا چسب برداشتم... نشستم کف اشپزخونه و مشغول چسب زدن به پاهام شدم.... یک دفعه.. دیدم.... همینجور که چسب دوم رو روی زخم میزدم و پیش خودم(یاصاحب الزمان الغوث و الامان)رو میگفتم.. احساس کردم یه چیزی داخل بدنم از پاهام داره میاد بالا! همینجور اومد و اومد و اومد و یکباره یه دود غلیظ و سیاه رنگ همراه با بازدمم که الان تند شده بود بیرون اومد...! دوده در مقابل چشمای من تبدیل شد به آدم کریه المنظری که ناخنهای بلندی داشت.. پاهاش مثل سم بود و یک دم هم پشتش داشت...! واااای خدای من‌.. این ابلیس داخل تن من لونه کرده بود؟! خوشحال شدم از اینکه بالاخره از تنم بیرون کشیدمش... جن یک نگاهی به من کرد و یک نگاه به خونهای کف اشپزخانه و شروع به لیسیدن خونها کرد! حالا میفهمیدم که هیچ ترسی از این ابلیسک ندارم! مگه من انسان اشرف مخلوقات نیستم؟! مگه خدا برای نجات من قران و پیغمبر و دوازده نور پاک بر زمین فرو نفرستاده؟! پس من قوی تر از این اهریمن هستم! تا نخوام نمیتونه آسیبی به من بزنه... آروم و بی تفاوت از کنارش رد شدم... دید دارم میرم تو اتاق به دنبالم اومد... دیگه همه چی دست خودم بود! به اختیار خودم با خیال راحت به نماز مستحبی ایستادم... وای چه آرامشی داشتم..! اونم گوشه ی اتاق ایستاده بود خیره به من‌.. حرف های بسیار رکیکی از دهنش خارج میکرد... بی توجه بهش ادامه دادم... نمازم که تموم شد متوسل شدم به ارباب... برای دل خودم روضه میخوندم و گریه میکردم و اونم با صدای بلند و بلندتر فحش میداد..! اما انگار میترسید بهم نزدیک بشه..! عزاداریم بهم چسبید..‌ از اتاق رفتم بیرون اما همچنان قرآن دستم بود.. اونم مثل سایه پشت سرم میومد.. رفتم اشپزخونه تا یک نهار ساده برا بابا و مامان درست کنم... یکدفعه ایفون رو زدن... یعنی کی میتونست باشه؟! بابا و مامان کلید داشتن! کسی هم قرار نبود بیاد..! ایفونمون تصویری بود... تا چشم به تصویر پشت آیفون افتاد بدنم شل شد... خدای من....! دو نفر تو مانیتور ایفون یک تن بی سر رو نشونم دادند بعدش جسد رو انداختن و سرخونین پدرم رو بالا آوردن! از ته سرم جیغ میکشیدم... حال خودم رو نمیفهمیدم.. نگاه کردم گوشه ی هال.! اون جن خبیث با صدای بلند بهم میخندید... دوباره ایفون..دوباره سر خونین بابام... جلو در از هال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم...! نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای گریه ی مامان که اب رو صورتم میریخت چشام رو باز کردم..! درکی از زمان و مکان نداشتم... مامان چرا سیاه پوشیده؟! یکدفعه چهره ی خونین بابام اومد پیش نظرم‌.. بدنم به رعشه افتاد... نکنه بابام رو کشتن؟! تا شروع کردم به لرزیدن مامان صدا زد: "محسن زود بیا اب قند رو بیار داره میلرزه!" بابا با لیوان اب قند از اشپزخونه امد بیرون... خیالم راحت شد که زنده است! اومدم بگم من خوبم چیزیم نیست... اما هر چی کردم نتونستم حرفی بزنم! انگار که قدرت تکلم رو ازم گرفتن... مادرم گریه میکرد و -یاحسین- میگفت.. به یکباره از گوشه ی اتاق صدای فحش شنیدم..‌ بازم اون شیطان خبیث رو به مادرم فحشش میداد! دیگه طاقت نیاوردم... حمله کردم به طرفش میخواستم دهنش رو خورد کنم! رسیدم بهش زدم زدم... مامان و بابا به خیالشون من دیوونه شدم! اخه اونا جن رو نمی‌دیدن! محکم گرفتنم و بردن تواتاقم به تخت بستنم...! ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ _مهرنیا
😱🔥 بابا هی گریه میکرد و می گفت: "دختر باهوشم...دختر نابغه ام...دختر نخبه ام.. مگه تو نبودی که تو کنکور رتبه ی تک رقمی آوردی؟! مگه تو همونی نیستی که تو هوش سر آمد همه ی بچه های تیزهوش بودی؟! اخه چه کار باهات کردن؟! خدا ازشون نگذره که با جوونای مردم این کار می کنن...!" هی گریه کرد و مویه... مثل اینکه زنگ زده بودن اقای موسوی حضوری بیاد ببینتم..! یک قرص خواب دادنم بدون کلامی خوابیدم... شب شده بود... مثل اینکه بابا رفته بود دنبال اقای موسوی! مامان برام سوپ آورد و چون دستام بسته بود خودش دهنم کرد.. حق بهشون میدادم! اخه با این رفتار چند روزه ام فکر میکردن من دیوونه شدم..! سوپ رو که داد صدای یاالله یاالله بابا اومد! مثل اینکه اقای موسوی اومده بود... مامان روسریم رو درست کرد و خودشم چادر به سر رفت تو هال.. چند دقیقه بعد اقای موسوی داخل شد... مثل ادم های لال سرم رو به نشانه ی سلام تکون دادم... اونم جواب داد. مثل اینکه بابا تو راه تمام اتفاقی رو که افتاده بود براش تعریف کرده بود! رو کرد به بابا و مامان و گفت: "اگر مشکلی نیست شما بفرمایید بیرون من باید تنها با دختر خانمتون صحبت کنم.!" بابا و مامان بی هیچ حرفی رفتن بیرون.. اقای موسوی نشست رو صندلی روبرویم و گفت: "میدونم نمیتونی صحبت کنی..آیا حرف های منو میفهمی؟!" سرم رو تکون دادم یعنی بله! موسوی: "خوبه..ببین دخترم از وقتی پام رو تو این اتاق گذاشتم یه جور سنگینی و گرما حس میکنم! کسی داخل اتاق هست؟!" ‎‌‌‌‌ _مهرنیا
السلام‌علیک‌یا‌قاسم‌بن‌الحسن🖐🏻🖤
نیازمندی‌ها:
پسرِ ارشدِ شیرِ جمل انداز منم، قاسم ابن الحسنم. آمدم گردنِ یل‌هایِ عرب را بزنم، قاسم ابن الحسنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من نزدم،اقام زد!!!! خاطره زیبای مهدی رسولی درباره عملیات کربلای۵