هدایت شده از ࢪیـحـــٰانھ اۅ ؛
-مداحمیگفت؛
وقتے بانوهایِ بنیهآشم رو
به کنارِ قبرها آوردند،
همه به قبرِ محبوبشآن پناه بردند
هرکدام برسرِ قبری..
اما زینب؛
اما زینب
اما زینب
اما زینب
اما زینب
از قبری، به قبری..،
از کنارِ حبیبی نزدِ محبوبی..؛
{عظـم الله اجرکی بااربعین الحسین«ع» یازینـب«س»}
به یاد دل زینب باش..!
السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نباید میگفتی، حیف شد:))))
هدایت شده از آمال|amal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۴ ساله شد😊
#لبیک_یا_خامنه_ای
السلامعليالحسين
وعليعليأبنالحسين
وعليأولاالحسين
وعلياصحابالحسين✨
#امام_حسین_من♥️
حکایت عبدالله دیوونه
🌹اسمش عبدالله بود . .
تو شهر معروف بود به عبدالله دیوونه
همه میشناختنش!
مشکل ذهنی داشت
خانمش هم مثل خودش بود ... وضع مالی درست و حسابی نداشت
زوری خرج شکم خودش و خانمش رو میداد
تو شهر این آقا عبدالله دیوونه، یه هیئتی بود
هر هفته خونه یکی از خادمای هیئت بود
نمیدونم کجا و چطور ولی هرجا هیئت بود عبدالله دیوونه هم میومد . .
یه شب بعد هیئت مسئول هیئت اعلام کرد که هرکی میخواد هفته بعد هیئت خونه اش باشه بیاد اعلام کنه
دیدن عبدالله دیوونه رفت پیش مسئول هیئت
نمیتونست درست صحبت کنه
به زبون خودش میگفت . . . حسین حسین خونه ما💔
مسئول هیئت با خادما تعجب کرده بودن
گفتن آخه عبدالله تو خرج خودتو خانمت رو زوری میدی
هیئت تو خونه گرفتن کجا بود این وسط . . !'
عبدالله دیوونه ناراحت شد
به پهنای صورت اشک میریخت میگفت آقا ؛ حسین حسین خونه ما💔. .
خونه ما 💔💔
بعد کلی گریه و اصرار قبول کردن
حسین حسین خونه عبدالله باشه . .
اومد خونه
به خانمش گفت ، خانمش عصبانی شد گفت عبدالله تو پول یه چایی نداری
خونه هم که اجاره ست ... !!
چجوری حسین حسین خونه ما باشه
کتکش زد . .
گفت عبدالله من نمیدونم
تا هفته دیگه میری کار میکنی پول هیئت رو در میاری . .
واِلا خودتم میندازم بیرون از خونه
عبدالله قبول کرد
معروف بود تو شهر ، کسی کار بهش نمیداد هرجا میرفت قبول نمیکردن که
هی میگفت آقا حسین حسین قراره خونه ما باشه💔 . .
روز اول گذشت ، روز دوم گذشت ... تا روز آخر
خانمش گفت عبدالله وقتت تموم شد هیچی هم که پول نیاوردی
تا شب فقط وقت داری پول آوردی آوردی نیاوردی درو به رو خودت و هیئتیا باز نمی کنم . .
عبدالله دیوونه راه افتاد تو شهر هی گریه میکرد میگفت حسین حسین خونه ما💔💔💔
رفت ؛ از شهر خارج شد
بیرون از شهر یه آقایی رو دید
آقا سلام کرد گفت عبدالله کجا ؟ مگه قرار نبود حسین حسین خونه شما باشه ؟!
عبدالله دیوونه گریش گرفت
تعریف کرد برا اون آقا که چی شد و . . .
آقا بهش گفت برو پیش حاج اکبر تو بازار فرش فروشا
بگو یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بهت بده ، بفروش خرج حسین حسین خونه رو بده💔
عبدالله خندش گرفت دوید به سمت بازار فرش فروشا
به هرکی میرسید میخندید میگفت حسین حسین خونه ما . . خونه ما💔
رسید به مغازه حاج اکبر
گفت یابن الحسن سلام رسوند گفت امانتی منو بده !
حاج اکبر برق از سرش پرید عبدالله دیوونه رو میشناخت
گریش گرفت چشمای عبدالله رو بوسید عبدالله ... !!!
امانتی یابن الحسن رو داد بهش
رفت تو بازار فروخت با پولش میشد خرج ۱۰۰ تا حسین حسین دیگه رو هم داد . .
با خنده دوید سمت خونه نمیدونم گریه میکرد ، میخندید میگفت حسین حسین خونه ما 💔
رسید به خونه شب شده بود . .
دید خادمای هیئت خونه رو آماده کردن
خانم عبدالله رفت چایی و شیرینی گرفت
چه هیئتی شد اون شب 💔
آره یابن الحسن خرج هیئت اون شب خونه عبدالله دیوونه رو داد🚶🏻♂
عبدالله خودش که متوجه نشد
ولی دیگه عبدالله دیوونه نبود ، خیلی خوب صحبت میکرد
آخه یابن الحسن رو دیده بود💔😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حسین کیست...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
داستان کوتاهِ #جسارت
نگاهی به ماشین داعش انداختم که فاصلهی زیادی تا رسیدن به من نداشت و وحشیانه هر کی رو که سر راهشون میدیدن میکشتند. الان من بودم و چهل و دو سال از خاطرات عمرم... چشمهام رو بستم، صدای داد و فریاد مردم بیگناه سوریه و صدای تیراندازی درهم شده بود! یا باید خودم رو به سرنوشت میسپردم یا کار ناتمومو تمومش میکردم!
چشمهامو باز کردم و نفسعمیقی کشیدم. با آیهی وجعلنا خودم رو به ماشین داعش رسوندم و قبل از اینکه به سمتم تیراندازی کنن، دستام رو بالا بردم و داد زدم: اصبر، اصبر، انا منکم.
چند بار که این دو کلمه رو فریاد زدم، ماشین با رسیدن به من وایساد و مرد راننده و مردی که کنارش روی صندلی شاگرد نشسته بود پیاده شدن. هر دوشون متعجب بودن؛ مرد دوم با اشاره به من پرسید: من انت؟ (تو کیستی؟)
لب زدم و گفتم: احد اصدقائک (یکی از دوستدارانتون)
ماسک سیاهی که روی صورتش بود رو بالا زد و بیشتر نزدیک شد. خودم رو خوشحال نشون دادم و برای بوسیدن دستاش پیشقدم شدم. با اینکه حالم از این کار به هم میخورد، اما چارهای نداشتم. انگار از این کارم خوشش اومدد که رو به بقیه که توی ماشین بودن داد زد: هذا الرجل هو واحد منا (این مرد از ماست)
با هیجان گفتم: فهل هذا یعنی آنه یمکننی الانضمام الی حکومه الخلافه؟ (یعنی میشه منم به دولت خلافت بپیوندم؟)
لبخندی زد و با اشاره بهم گفت برم دنبالش! پشتسرش رفتم که درِ عقب رو برام باز کرد.
- اصعد!
توی ماشین نشستم که اونم سمت چپم نشست. چهار نفر بودن که دو نفر عقب و دو نفر جلو نشسته بودن و حالا با نشستن من ماشین پر شده بود. خودم رو شاد نشون دادم و به اسلحهها خیره شدم که همون مرد گفت: ما اسمک؟ (اسمت چیه؟)
- میران!
-انا ابوجلال (منم ابوجلالم)
لبخندی به معنی خوشبختم زدم که با کنجکاوی پرسید: هل تعرف کیفیه العمل بالمسدس؟ (کار با اسلحه بلدی؟)
حالا وقتشه نقشهای که تو ذهنم هست رو عملی کنم. خودم رو ناراحت نشون دادم و گفتم: لا تعریف. ( نه بلد نیستم)
یکی از اون داعشیها که روی صندلی شاگرد نشسته بود خطاب به ابوجلال با زبون استانبولی گفت:
_ Ondan emin misin? Ya Hac Kasım'ın güçlerindense?
(مطمئنی ازش؟ اگه از نیروهای حاج قاسم باشه چی؟)
_ Hac Kasım halkı çok cesurdur, böyle değil
(افراد حاج قاسم پر جسارتن! نه اینجوری!)
فکر میکردن استانبولی بلد نیستم! سعی کردم توی چهرهام احساسی بروز ندم ولی خوشحال بودم که نیروهای حاج قاسم، یعنی ما رو افرادی شجاع میدونستن!
خطاب به ابوجلال گفتم:
_ ماذا تقول؟(چی میگید؟)
_ لا يهم (مهم نیست)
سرمو پایین آوردم و نقشمو تو ذهنم مرور کردم.
هدفم ابوخوله بود... باید اونو به درک واصل میکردم! کسی که عامل بدبخت کردن و کشتن چندین فرد بی گناهه! بچه هایی که بخاطر این کثافت جون پاکشون گرفته شد! کسی که اینهمه آدمو آواره کرد...
نفهمیدم چند ساعت گذشت که صدای ابوجلال رشته ی افکارمو پاره کرد:
_وصلنا المسجد.أبو خولة يلقي كلمة (به مسجد رسیدیم. ابوخوله سخنرانی داره)
بهتر از این نمیشد! زودتر به هدفم میرسیدم...
خودم رو به نفهمی زدم و پرسیدم:
_ من هو أبو خولة؟(ابوخوله کیه؟)
_إنه قائدنا(رهبر ماست)
از ماشین پیاده شدیم و به سمت مسجد حرکت کردیم. ابوجلال گفت صبر کنم! و از من دور شد...
بعد از چند دقیقه برگشت و لباس و اسلحهای رو به سمتم گرفت:
_أنت واحد منا(تو یکی از مایی)
لباس و اسلحه رو ازش گرفتم و لباسامو عوض کردم.
ابوجلال گفت:
_ بعد المحاضرة سأعلمك كيفية استخدام السلاح (بعد از سخنرانی بهت کار با اسلحه یاد میدم)
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و هردو وارد مسجد شدیم.
مسجد پر بود از جوونایی که داشتن شستشوی مغزی میشدن! نگاهی به اطراف مسجد انداختم و با اشاره ی ابوجلال رفتم و در صف اول نشستم.
با خودم گفتم، یا امروز یا هیچوقت محمد! باید به این کابوسِ مردم مظلوم خاتمه بدی! تقاص خون همرزمات که به ناحق ریخته شد... از پشت بهمون خنجر زدن بی وجودا!
با زنده شدن اتفاقات چند ساعت پیش، به این تصمیمم مصممتر شدم!
چند ساعت پیش داعش به حلب حمله کرد و هر کی سر راهش بود رو کشت!
احمد، حسن، علی و رسول از بچه های گروه بودن که بعد از دفاعِسخت شهید شدن.
تعدادشون خیلی زیاد بود و من تنها نمیتونستم مقاومت کنم. لباسای نظامیم رو عوض کردم و بعدش تصمیم گرفتم کسی که مسبب این اتفاقات تلخ بود رو به سزای اعمالش برسونم!
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 داستان کوتاهِ #جسار
با صدای ابوجلال به خودم اومدم...
_ ماذا حدث؟لماذا تبكي؟(چی شد؟ چرا گریه میکنی؟)
آخ اصلا حواسم نبود! انقدر غرق اتفاقات تلخ شده بودم که نفهمیدم کِی گریم گرفت...
خطاب به ابوجلال گفتم:
_لقد كنت في الجهل لفترة طويلة.أنا سعيد لأنني فهمت الحقيقة! (اینهمه مدت تو جهل بودم. خوشحالم که واقعیتو فهمیدم!)
با رضایت لبخند زد.
به ابوخوله خیره شدم. هر لحظه تنفرم بیشتر و بیشتر میشد!
مهم نبود باهام چیکار میکردن! اسلحه رو آماده کردم...
بلند شدم و با اسلحه سمت ابوخوله خیز برداشتم.
چند گلوله نثارش کردم و غرق در خون افتاد زمین...
همه با تعجب بلند شده بودن. صدای جمعیت بالا رفته بود، اما یه دفعه همه جا از نظرم ساکت شد و فقط یه صدا اومد که میگفت: به زندگی جدیدت خوش اومدی محمد، رفیقات منتظرن!
لبخند محوی زدم و دستی که سمتم دراز شده بود رو گرفتم.
و این بود پایان دفتر زندگی ما!🥀
به قلم محیا رستمی🇮🇷
لینک برای نظرات👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16941607206476
هدایت شده از آمال|amal
- همه جا مینویسیم ۲۲ میلیون زائر
راهیِ کربلا شده اند . .
ولی کسی آمار دل های راهی شده
به کربلا رو نداره؟! ( :