هدایت شده از ❲ حَسیبــا . .🖤′ ❳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیده زینب کمایی :
من اون کسی که گفت دخترا شهید نمیشن رو حلال نمیکنم ..💔
-شهیدهفائزهرحیمی
#کرمان
@Hasibaa_ir
هدایت شده از کرانه عشق🇵🇸
5.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب حکایتی شده ،
حکایتِ شیعه و دختربچه و گوشواره💔
بسماللّٰه✨
روایٺاول: پاسداࢪ؏ـشق
- به یاد شهدای حادثه تروریستی کرمان، ۱۳دیماه۱۴۰۲:)
#الهه
با تکانهای دستی، هینی میکشم و با وحشت چشمانم را باز میکنم!
صدای نفسهایم با تپشهای نامنظم قلبم درآمیخته است.
~ الههجان خوبی؟ خواب بد دیدی؟
مات به ثنا نگاه میکنم، لحظه به لحظهٔ خوابی که دیدهام همچنان مقابل چشمانم است.
ثنا لیوان آبی مقابلم میگیرد، با دستهای لرزان لیوان را گرفته و به لبهایم نزدیک میکنم.
چند جرعه مینوشم و بعد آرام زمزمه میکنم: یاحسین!
لیوان را روی میز میگذارم و دستی به چشمهایم میکشم، از ثنا میپرسم: ساعت چنده؟
~ دو و بیست دقیقهٔ ظهر!
با چشمان گرد شده نگاهش میکنم.
+ خیلی خوابیدم که! چرا بیدارم نکردی؟
لبخند مهربانی به صورتم میپاشد.
~ خیلی خسته بودی، دلم نیومد.
با قدردانی نگاهش میکنم، صدای زنگ موبایلم بلند میشود. ثنا میگوید: من میرم دیگه، توام زودتر بیا.
سری تکان میدهم، بعد از خروجش از اتاق موبایلم را از جیب روپوش سفید رنگم بیرون میکشم.
با دیدن نامش، چشمانم میدرخشند و همان لبخند همیشگی میهمان لبهایم میشود.
بیدرنگ آیکون سبز رنگ را به سمت بالا میکشم و موبایل را کنار گوشم میگذارم.
+ بهبه سلاااام محمدآقا! چه عجب قربان، افتخار دادید صداتون رو بشنویم.
میخندد، همانطور آرام و مردانه!
- علیکمالسلام الههخانوم، احوال شریف؟ بدونِ ما خوش میگذره؟
پوزخندی میزنم و یک تای اَبرویم را بالا میاندازم.
+ عالی، بهتر از این نمیشه!
لحنش خونسرد میشود.
- آها، این یعنی مهم نیست الان کرمانم! باشه، پس برمیگردم تهران و...
چشمانم گرد میشوند و با ذوق حرفش را قطع میکنم.
+ بگو جونِ الهه!
- به جونِ الهه...
خوشحال میخندم.
+ وای الهی دورت بگردم که همیشه خوش خبری! کِی میای حالا؟
باز طنین خندهاش در گوشم میپیچد.
- اولاً خدا نکنه، ثانیاً نزدیکم، یه سر برم گلزارشهدا بعدش میام دنبالت بریم پیش مامان اینا تبریک بگیم.
چینی به پیشانیام میدهم.
+ گلزارشهدا چه خبره؟
- خانوم ما رو باش... سالگرد حاجیهها!
با خجالت لب میگزم.
+ لعنت به این حافظه! تا دیروز یادم بود، دیگه شلوغ شدم فراموش کردم. الانم شیفتم، نمیتونم بیام!
با تعجب میپرسد: دیشبم که شیفت بودی! از پا میافتی خدایی نکرده...
از دلنگرانیاش ذوق میکنم، آرام میگویم: بچهٔ یکی از همکارا مریض شده بود، همسرشم مثل شما مأموریت بود، دیگه خواهش کرد دلم نیومد نه بگم...
لحنش ملایم و شیرین میشود.
- الهی قربون دل مهربونت برم!
زیرلب خدانکنهای میگویم، نفس عمیقی میکشد.
- پس من جای هردومون زیارت میکنم.
لبخندی به مهربانیاش میزنم.
+ دست شما درد نکنه، التماس دعا آقا!
- محتاجیم به دعاتون خانوم! یاعلی...
+ علییارت!
تماس قطع میشود. موبایل را مقابل صورتم میگیرم و دستم را روی نام زیبایش میکشم.
«محمدِمن♥️»
این میم مالکیت بینهایت سرمستم میکند! وجود محمد باعث میشود همیشه احساس امنیت داشته باشم و آرامشی از جنس عشق...
شغلش سخت است، سنگین است، پاسدار است دیگر! پاسداࢪ؏ـشق(:
با این وجود، شریک زندگی دنیا و آخرت من اوست!
یادآوری خوابی که دیدهام، شیرینی افکارم را تلخ میکند.
لبخندم محو و نگرانی به دلم سرازیر میشود، سرم را تندتند تکان میدهم و افکار آزاردهنده را پس میزنم.
جلوی آینه میایستم و بعد از مرتب کردن مقنعهام، از اتاق بیرون میروم.
ساعت چهارعصر شده و بیمارستان غلغله است!
چه کسی فکرش را میکرد دوباره در این تاریخ داغ ببینیم؟
به سختی جلوی ترکیدن بغضم را گرفتهام، آن کودک شیرخواره... با کاپشن صورتی و گوشوارهٔ قلبی! گناهش چه بود؟
نمیدانم پسرِ نوجوان مقابلم چندمین مجروحیست که برایش سرم وصل کردهام، دستی به پیشانی عرق کردهام میکشم و باز شمارهٔ محمد را میگیرم.
همچنان خاموش است! دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. ورد لبانم صلوات است و حین رسیدگی به مجروحین ناخودآگاه خوابی که دیدهام را مرور میکنم.
آنقدر غرق در افکارم هستم و حواسم به اطرافم نیست که ناگهان محکم با کسی برخورد میکنم.
پریشانحال سر بلند میکنم، ثنا است!
با دیدنم، رنگ از رخش پریده و با زمزمهٔ اسمم قدمی عقب میرود.
متعجب و کمی ترسیده نگاهش میکنم، چشمانش سرخ و خیس هستند.
با گامهایی لرزان جلو میروم.
+ چ..چی شده؟
لبش را گاز میگیرد و چشمانش پر از اشک میشوند، قلبم تقلا میکند و نفسهایم تو خالی شدهاند.
ناخواسته بازوهای ثنا را میگیرم و تکانش میدهم، تن صدایم از شدت ترس و نگرانی بالا میرود.
+ میگممممم چییییی شدهههه؟
هقی میزند و سرش را آرام به عقب برمیگرداند.
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
بسماللّٰه✨ روایٺاول: پاسداࢪ؏ـشق - به یاد شهدای حادثه تروریستی کرمان، ۱۳دیماه۱۴۰۲:) #الهه با ت
رد نگاهش را میگیرم و...
یاحسین! یک پیکر دیگر است!
با چشمان ریز شده و ترسی که از نفسهای لرزانم پیداست، به سختی جلو میروم و سعی میکنم نام روی کاغذ را بخوانم.
«شهید سیدمحمد علوی»
چشمانم تا آخرین درجه باز میشوند، بیش از ۲۴ساعت است که نخوابیدهام و حتماً اشتباه خواندهام.
باز هم جلوتر میروم و دوباره میخوانم.
«شهید سیدمحمد علوی»
دستم را جلوی دهانم میگیرم و ناباور جلو میروم. امکان ندارد، حتماً کابوس است!
کنار پیکر روی زانوهایم میافتم و با هول پارچهٔ رویش را کنار میزنم.
کنار زدن پارچه و دیدن چهرهاش، فقط یکثانیه طول میکشد. اما این یکثانیه به اندازهٔ یکسال میگذرد. انگار زمان متوقف شده است...
دوباره آن خواب لعنتی جلوی چشمانم میآید! پیکرهایی پیچیده در ملحفههای خونین و بعضی متلاشی شده... دنبال محمد میگردم، با هقهق صدایش میکنم و برعکس همیشه جوابی نمیشنوم. تا اینکه بالاخره قامت مردانهاش را زیر یکی از همان ملحفههای خونین پیدا میکنم!
چندبار پلک میزنم، خواب نیست، کابوس و توهم هم نیست. واقعیت است!
محمدِمن، با چشمانی بسته، فارغ ز هیاهوی اطرافش در آرامش خوابیده است.
چشمم به موهای قهوهای سوختهاش میخورد، همان چندتار سفید را در بینشان میبینم. مردِمن سیسال از خدا عمر گرفته و به پاس پاسداری از عشق شکستهتر از سنش شده است!
نگاهم روی ریشهایش قفل میشود، قهوهای سوخته... همرنگ موهایش!
دست لرزانم را روی صورتش میکشم، زمختی ریشهایش در زیر انگشتانم از هر ابریشم و مخملی نرمتر و ملایمتر است.
آرام لب میزنم: محمد!
نه تکان میخورد و نه هیچچیز دیگر... لبهای خشکم را با زبان تر میکنم و کمی خودم را جلوتر میکشم.
دوباره صدایش میزنم: محمدجان!
باز هم جوابی نمیدهد. تازه از مأموریت دوماههاش برگشته، خسته است دیگر... مثل بعضی عصرهای جمعه میخواهد کمبود خوابش را جبران کند.
دستم را در موهایش میکشم تا مثل سحرها بیدارش کنم که تازه متوجه سردی بیش از اندازهٔ بدنش میشوم!
سرمای تنش به من هم منتقل میشود، با ترس دستم را پس میکشم.
+ محمد؟!
صدایم آنقدر ضعیف است که خودم هم نمیشنوم. به یکباره با نیرویی که منبعش را نمیدانم، نام زیبایش را فریاد میزنم: محمدددددد...
دستهایی دور بازوهایم حلقه میشوند، سریع به پشت سرم نگاه میکنم. ثنا با گریه تمنا دارد بلند شوم.
دوباره نگاهم را به محمد میدوزم و سعی میکنم ثنا را از خود جدا کند.
+ ولممممم کننننن! محمدجاااااننننن، محمددددممممم، چشماتو باز کننننن...
بیفایده است. خوابش سبکتر از یک پر بود!
اگر خواب بود، با جیغ و دادهایم بیدار میشد.
اما من همچنان به امید تمام شدن این کابوس و دوباره دیدنِ چشمهای سیاه و درخشانش باز هم صدایش میزنم. با جیغ، با داد، با گریه و خواهش و التماس...
نمیدانم چقدر میگذرد، هقهق و جیغهایم گلویم را خراشیدهاند و اینبار به اجبار فقط نگاه میکنم و آرام اشک میریزم.
قلبم درد دارد، بغض دارد، دلتنگ است. دلتنگ آن نگاه پاک و عاشقانه!
حرفهای همیشگی محمد در ذهنم چرخ میخورند.
«اگه شهید شدم، غصه نخوریها! میرم پیش آقام، اونجا جامم خوبه. منتظرت میمونم تا بیای و یه زندگی جدید رو شروع کنیم!»
و به نقل از خودش، در دل با خود میگویم:
هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ است!
بیشهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند؟
یکی از آقایان پرستار، کنار محمد مینشیند و ملحفه را روی صورت نورانیاش میکشد.
چشمانم را میبندم و با دلی شکسته، آرامتر از همیشه لب میزنم: سفرت بخیر، پاسداࢪ؏ـشقِ من!
پایان ِ روایٺاول🌙
𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉 🖤
هدایت شده از ✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
این وسط وظیفه خودم میدونم که از نیروهای امنیتی برون مرزی و داخلی تشکر کنم که به صورت خاموش یا آشکار دارن تمام سعی و تلاششون رو میکنن و از جون مایه میذارن؛ ولی بعضی از همون کسایی که جونشون رو به این سربازا مدیون هستن بهشون تیکه میندازن و فحش میدن(:
خسته نباشید...🌿🤍🙂
پ.ن:لازم به ذکره تموم این چهارسال که می گفتیم چرا انتقام سردار رو نمیگیرن این شیر مردا دونه دونه عاملای شهادت حاجی رو تو کشورشون مجازات میکردن و....
#پلاڪ
داری با این بیاراده بازیهات،
آینده ات رو تباه میکنی ...!
حواست هست دیگه؟!
•••
در زندگی دنبال کسانی حرکت کنید
که هر چه به جنبههای خصوصیتر زندگیشان نزدیک میشوید تجلی ایمان را بیشتر ببینید..♡
#فرمانده