eitaa logo
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
595 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
10 فایل
﷽ «یا مَن لا یُرجَۍ اِلا هُو» اِی آن کہ جز او امیدے نیست👀♥️! ˼ حَنـیـن، دلتنگے تا وقٺ ِ قࢪار(:✨ ˹ " ما را بقیہ پـس زدھ بودند هزارباࢪ! ما را حـسیـن بود کہ آدم حساب کرد🙃🫀. " کانال ناشناس‌مون↓ - @Nagofteh_Hanin < بہ یاد حضرٺ‌مادࢪۜ >
مشاهده در ایتا
دانلود
حَنـʜᴀɴɪɴـین'🤍
﷽ " ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمت‌اول» #حلما ماشین رو پارک کرد و با لبخند گفت: بفرمایید! کوله‌ام رو از عقب
" ؏ـطر ِ نࢪگس " «قسمت‌دوم» گزارش‌ها رو مرتب کردم تا وقتی آقامحمد اومد براش ببرم. با اطلاعاتی که به کمک علی از لپتاپ کوروش بدست آورده بودیم به چندتا منبع مهم رسیده بودیم و از دیشب تا چند دقیقه پیش پشت سیستم مشغول جمع‌آوری اطلاعات ازشون بودم. مطمئن بودم آقامحمد بعد از خوندن گزارشات و دیدن اطلاعاتی که حاصل تلاش چندساعتم بود، برام یه تشویقی خوب رد می‌کرد! سعید اومد طرفم و گفت: رسول به آقامحمد زنگ بزن ببین کِی میاد؟ آقای‌عبدی جلسهٔ فوری گذلشتن! حله‌ای گفتم و رفت اتاق کنفرانس، موبایلم رو برداشتم و شماره‌ی آقامحمد رو گرفتم اما جواب نداد. چندبار دیگه هم باهاش تماس گرفتم اما دریغ از جواب عجیب بود! معمولاً هیچ‌وقت تماس‌هایی که از این خط سفید داشت رو بی‌پاسخ نمی‌ذاشت، ولی حالا... زنگ که خورد، فوری وسایلم رو جمع کردم و با نگار از کلاس بیرون رفتیم. دبیر نیومده بود و می‌تونستیم کمی زودتر بریم خونه، خوشبختانه موبایلم همراهم بود که به بابا خبر بدم. توی حیاط مدرسه بودیم و می‌خواستم واسه چندمین‌بار شماره‌ی بابا رو بگیرم که نگار گفت: حلما تو همهٔ تمرین‌هایی که خانم‌کمالی جلسه‌ی پیش داده بود رو حل کردی؟ سرم رو از توی گوشی بلند کردم و گفتم: آره، چطور؟ - هر کاری کردم، دوسه‌تاش رو نتونستم حل کنم! لبخند زدم و گفتم: عیب نداره، رفتی خونه عکس‌شون رو برام بفرست. خودم واست توضیح میدم. چشماش درخشید و با ذوق گفت: مرسی رفیق‌قشنگم! با صدای بوق ماشین، نگاهم رو به بیرون دوختم و با فکر به اینکه باباست خوشحال شدم. اما با دیدن ماشین پدر نگار همهٔ ذوقم رفت! نگار خداحافظی کرد و رفت، دوباره شماره‌ی بابا رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم. بازم جواب نداد! ناامید گوشی رو پایین آوردم و لبم رو گاز گرفتم، از استرس ضربان قلبم بالا رفته بود. در مواقع عادی اینکه جواب نمی‌داد طبیعی بود، اما دیشب باهاش صحبت کردم و گفت موبایلش رو دم‌دست می‌ذاره و حتماً خودش میاد دنبالم.. می‌خواستم به مامان یا عزیز زنگ بزنم، اما پشیمون شدم! مامان که همین دیروز رفت مأموریت، عزیز هم با توجه به اینکه نزدیکای اذان بود، مسجد بود و بی‌خبر.. نمی‌خواستم نگران‌شون کنم. به خصوص به خاطر وضعیت قلب بیمار عزیز! می‌ترسیدم دلشوره‌ام بی‌دلیل نبوده باشه. ~ حلماجان، تو چرا هنوز نرفتی؟ با صدای خانم‌عظیمی، مدیر مدرسه چرخیدم عقب و گفتم: پدرم دیر کرده! ~ می‌خوای برات آژانس بگیرم؟ به سختی لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: نه ممنون، یکم دیگه صبر می‌کنم. اگه نیومد... نتونستم ادامه بدم! دلم گواهِ بد می‌داد. با لبخند جواب داد: هر طور خودت صلاح می‌دونی عزیزم، من فعلا هستم. در هم بازه، بیا توی حیاط.. درست نیست اینجا بمونی! چشمی گفتم و پشت سرشون رفتم داخل، خانم‌عظیمی رفتن توی سالن و منم روی نیمکت توی حیاط نشستم. دوباره شماره‌ی بابا رو گرفتم و بازم جواب نداد. با خودم گفتم این‌بار دفعه‌ی آخره و اگه جواب نداد از خانم‌عظیمی می‌خوام برام آژانس بگیرن. و مطمئناً وقتی بابا برمی‌گشت بابت بدقولیش باهاش قهر می‌کردم. به هر حال خودش کمی، فقط کمی لوسم کرده بود🤏🏻 شماره‌اش رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم، داشت قطع می‌شد که بالاخره جواب داد! سریع بلند شدم و قبل از اینکه حرف بزنه شروع کردم صحبت کردن. + بابا معلومه شما کجایی؟ مگه قول ندادی گوشیتو حتماً جواب بدی؟ خب دلم هزار راه رفت، همهٔ بچه‌ها رفتن فقط من موندم توی مدرسه! - سلام! با شنیدن صدای نازک و زنانه‌ای چشمام گرد شد و به وضوح حس کردم رنگ از رخم پرید! به سختی لب زدم: س‍..سلام، گوشی پدر من... دست شما چیکار می‌کنه؟ با لحن معمولی گفت: متأسفانه پدرتون تصادف کردن، آوردن‌شون بیمارستان میلاد! به محض اینکه لباساشون رو آوردن، صدای زنگ موبایل‌شون بلند شد. منم جواب دادم که بهتون اطلاع بدم. لطفاً هر چه سریع‌تر خودتون رو برسونید بیمارستان! خون توی رگام یخ زد، پیشونیم به آنی خیس عرق شد. زانوهام سست شدن، اما با تکیه دادن دستم به نیمکت مانع افتادنم شدم. زیرلب یا‌حسینی زمزمه کردم و با صدایی که خودمم به سختی شنیدم گفتم: من... من همین الان راه می‌افتم! گوشی رو قطع کردم و چنگ زدم به کوله‌ام، اشکام بی‌اراده جاری شدن و هق‌هقم بالا رفت. با صدای لرزون لب زدم: خدایا بابامحمدمو از خودت می‌خوام! یاصاحب‌الزمان، بابای من سرباز شماست. خودتون مراقبش باشید آقا... خودم رو رسوندم به دفتر مدیر و بدون در زدن وارد شدم، نفهمیدم دقیق چی گفتم و چی شنیدم. خانم‌عظیمی مدام ازم می‌خواست آروم باشم و براش توضیح بدم، ولی هیچ کدومش ازم برنمیومد! به خودم که اومدم توی آژانس بودم و بی‌قرار واسه رسیدن به بابا... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م.اسکینی پ.ن: تو همان عطر گل‌یاس و نسیم ِ سحرۍ! ڪھ اگر صبح نباشے، نفسے در من نیست(:❤️‍🩹 منتظر نظرات‌تون هستم♥️ 𝑴𝒐𝒅𝒂𝒇𝒂_𝑬𝒔𝒉𝒈𝒉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السلام‌علےالحسين وعلےعلۍأبن‌الحسين وعلےأولادالحسين وعلےاصحاب‌الحسين✨ ♥️⁩
دعای روز بیست‌وپنجم ماه‌مبارک‌رمضان💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1612069240-107571-760.mp3
3.62M
آخرین جمعه ماه رمضان بعد از نماز دعا فراموش نشه!
حاج‌حسین‌آقایکتا: خون کلید فتح قدس خواهد بود! "و این کلید از آن جنس کلیدها نیست که نچرخد" خواهید دید...
روزِ قدس، روزِ حیاتِ اسلام است. - امام‌خمینی ′ره′
هر که را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست بی شهادت، مرگ با خسران چه فرقی می کند؟ ..
بی‌طرف‌ها همیشه بی‌شرفند ! ای شهید سکوت‌ها غزه . . 💔
فلسطین زنده خواهد ماند، فلسطین پیروز خواهد شد Palestine will endure, Palestine will triumph.