eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
انقدر قوی باش! که رها کنی 🌱 و انقدر عاقل باش! برای آنچه که لایقش هستی؛ صبر کنی 🤍🌼 @Harf_Akhaar
📝 ✍روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد 🔹پادشاه به او خندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم  زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت. وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند 🔸روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست. مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشت که اسب سریع خودش را درون آب انداخت 🔹پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند . وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت : میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود. 🔸پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد 🔹پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و  به مرد فقیر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟ مرد فقیر گفت دُر را، از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم 🔸و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرا میکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید 🔹سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی؟ مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپزخانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! ✍آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد اصالت به ریشه است...
سعی کن عهدی را که با خدا در طوفان می بندی در هوای صاف فراموش نکنی...🤍🌼 @Harf_Akhaar
هیچ آگاه شدنی بدون رنج نیست... رنج که نباید تو را غمگین کند، رنج قرار است تلنگری باشد که بفهمی زندگی ات نیاز به تغییر دارد. آدم وقتی هوشیار می‌شود که زخم بردارد، مگذار رنج درمانده ات کند؛ رنج را تحمل نکن، آن را درک کن.🌼 كارل گوستاو يونگ @Harf_Akhaar
‌ 📚 مردی نابینا زیر درختی بر سر دو راهی نشسته بود. پادشاهی نزد او آمد، از اسب پیاده شد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی می‌توان به پایتخت رفت؟ پس از او وزیر پادشاه نزد مرد نابینا رسید و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می‌رود کدام است؟‌ سپس سربازی نزد نابینا آمد، ضربه‌ای به سر او زد و پرسید:‌‌ احمق،‌ راهی که به پایتخت می‌رود کدام است؟هنگامی که همه آن‌ها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد. مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید: به چه می‌خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سؤال کرد، پادشاه بود، مرد دوم وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.  مرد با تعجب از نابینا پرسید: چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: فرق است میان آن‌ها. پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می‌برد که حتی مرا کتک زد. نحوۀ رفتار هرکس نشانه شخصیت اوست، شرافت انسان به اخلاقش است. @Harf_Akhaar
هر وقت به لنز دوربین خیره میشوی یادت نرود لبخند بزنی.☺️ سالها بعد که میان خستگی های روزمره ات یک روز عصر خودت را به یک فنجان قهوه خوش عطر دعوت کردی و شروع کردی به ورق زدن عکس ها، به خاطرت نمی آید لبخندت واقعی بود یا صرفا خواسته بودی عکس بهترشود. همین لبخند بلاتکلیف شاید بتواند قهوه آن روز عصرت را بدون قند شیرین کند و به خودت بگویی بفرمایید قهوه با لبخند🌸😊 @Harf_Akhaar
مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جاده‌ای رها کرد و از آنجا دور شد. 🔸پیرمرد ساعت‌ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس‌های آخرش را می‌کشید. 🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را به‌سمت دیگری می‌چرخاندند و بی‌اعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را می‌رفتند. 🔸شخصی از آن جاده عبور می‌کرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند. 🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت: این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو می‌رسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد می‌شود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک می‌کنی؟ 🔸آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک نمی‌کنم، من دارم به خودم کمک می‌کنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک می‌کنم @Harf_Akhaar
نعمت های جهان روان و درحال حرکت هستند همانند باران! باران وقتی میبارد هرکس به اندازه ظرف باورهایش به نعمت های خداوند، سهم میبرد! ظرف ذهنت را برای درآغوش گرفتن هرچه بیشتر نعمت ها؛ بزرگ کن!!! آنوقت روزی تو هر روز نزد خداوند بیشتر میشود...🤍🌼 @Harf_Akhaar