‹🌼🤍›
شاه اسماعیل صفوی ، علاقه شدید به صوفی گری داشت و برای زیارت مزار شمس به شهر خوی* زیاد سفر می کرد.
طوری که 40 روز در کنار منار شمس در خوی، چله گرفت و شکار کرد و با شاخ های قوچ، مناری بر مزار او ساخت.
روزی شاه اسماعیل، با لباس مبدل سوار اسب در خوی بر مزرعه گندمی رفت. صاحب مزرعه ، سر بالا گرفت و گفت: ای مرد مواظب باش مزرعه مرا نابودی کردی. شاه چون نزدیک رسید، از اسب پایین آمد و گفت: چقدر به این مزرعه هزینه کرده ای؟ کشاورز گفت: 5 سکه اشرفی. شاه پرسید: چقدر انتظار برداشت وفروش محصول داری؟ گفت: 50 سکه اشرفی طلا.
شاه دست در جوال اسب کرد و 50 اشرفی داد و گفت: برو و کار نکن. مرد از این حرکت شناخت او شاه است. به دنبالش راه افتاد.
شاه به مزرعه دیگری رفت اما نگذاشت اطرافیان با او وارد مزرعه شوند و با اسب روی گندم زار حرکت کرد، اما صاحب مزرعه سر هم بالا نیاورد و چیزی نگفت.سلامی داد و گفت: چقدر هزینه این مزرعه کرده ای؟ گفت : 5 سکه اشرفی. گفت: چقدر انتظار برداشت داری؟ گفت: 200 سکه اشرفی طلا.
شاه دست در خورجین کرده و 200 سکه داد. کشاورز اولی ناراحت شد و گفت: من ندانستم شما سلطان اسماعیل هستید و گرنه بی ادبی نمی کردم. به من نیز کاش این اندازه محبت می کردید .
شاه اسماعیل گفت: این مرد بر عکس تو صبور بود و هم خوش گمان. وقتی مرا با اسب بر روی گندم های خود دید، خودش فهمید، کسی که با اسب بر روی گندم زار حرکت می کند یا شرور است یا مومن. چون نگاه کرد دید من شرور نیستم پس صبر کرد و دنبال حکمت این کار من بود. پس اگر بدانیم که خدا هم می بیند و مومن است در برابر مشکلات و تلخی ها صبر می کنیم. ناصبری ما از ناشناختن خداست.
دوم این که این مرد به کرم من امید داشت و خوش بین بود و مرا به چشم مردی توانگر دید .با این که 50 سکه ارزش محصول او بود ولی 4 برابر گفت و من دانسته قبول کردم چون سزای خوش بینی به سلطان ، دریافت پاداش نیک است. ولی تو خوش بین نبودی و مرا به چشم گدا و ناتوان دیدی. سزای مزد تو هم آن است که در قلب خود داشتی. پس بدانیم که به خدا نیز هر اندازه در چشم توانگر و کریم نگاه کنیم همان اندازه از سفره و خوان کرمش بهره مند خواهیم شد. و سزای خوش بینی به خدا نیز ، قابل توصیف نیست. ای مرد بدان بهشت را ندیده باید خرید.
@Harf_Akhaar
1.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🤍🌼›
و تو باید یک نفر را داشته باشی
که آرامِ جانِ بیقرارت باشد.
به وقتِ خوب نبودنِ احوالاتت
دانه دانه دلتنگیهایت را از شانههایِ
سنگینت بردارد.
تا آرامشِ روحِ متلاشی شدهات شود.
و تو باید به دور از هیاهویِ شهر
یکی را کنجِ دلِ زندگیات داشته باشی
که به دل و دوست داشتنش تکیه کنی،
کسی که دوست داشتنش به
این راحتیها تمام نشود.
که اگر پیشَش هر کسی باشی و در هر
لباس و موقعیتی، امنیتِ بودنش
گرمایِ مطبوعی زیرِ پوستِ زندگیات ببخشد.
کسی که برایت با همه ی آنهایی که
دیدهای فرق کند ...
مثلِ روح و جانت تمام و کمال دوستش
داشته باشی. و تو این یک نفر را
از همه یِ این دنیا و آدمهایش طلبکاری...🌱
@Harf_Akhaar
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭﻭﻍ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ،
ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﯾﻢ...
ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺭﺍست ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﯿﻢ،
ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ...
‹🌼🤍›
@Harf_Akhaar
یه قسمتی توی مغز هست به اسم wise mind که اگه به کارش بگیریم خیلی خوشبختتریم
قسمتی که بهمون یاد میده
«توو زندگیت آدما باید باشن، اما محتاج به حضورشون نباشی»
سخته، ولی راز خوشبختی همینه...🌱
@Harf_Akhaar
5.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🤍🌼›
وقتی خدا نقاشی میکند:))))
فتبارک الله احسن الخالقین...🌱
@Harf_Akhaar
#خياط_هم_در_كوزه_افتاد
✍در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .
يك روز خياط فكر كرد كه هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت كوزه اي به ديوار آويزان كرد و يك مشت سنگ ريزه پهلوي آن گذاشت .
هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و سنگها را مي شمرد .
كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند از او مي پرسيدند چه خبر ؟ خياط مي گفت امروزسه نفر تو كوزه افتادند .
روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت . ازهمسايگان پرسيد : خياط كجاست ؟
همسايه به او گفت : خياط هم در كوزه افتاد .
و اين حرف ضرب المثل شده و وقتي كسي به يك بلائي دچار مي شود كه پيش از آن درباره حرف مي زده ، مي گويند :” خياط در كوزه افتاد ” .
@Harf_Akhaar
‹🤍🌼›
اگر برای بدست آوردن پول مجبوری دروغ بگوئی و فریبکاری کنی، تهیدست بمان !🌱
اگر برای بدست آوردن جاه و مقامی باید چاپلوسی کنی و تملّق بگویی، از آن چشم بپوش !🌱
اگر برای آنکه مشهور شوی، مجبور می شوی مانند دیگران خیانت کنی، در گمنامی زندگی کن !🌱
بگذار دیگران پیش چشم تو با دروغ و فریب ثروتمند شوند ، با تملّق و چاپلوسی شغل های بزرگي را به دست آورند و با خیانت و نادرستی شهرت پیدا کنند، تو گمنام و تهیـدست و قانع باش !🌱
زیرا اگر چنین کنی تو سرمایه ای را که آنها از دست داده اند، به دست آورده ای...🌱
و آن "شرافت" است...🌱
#دکتر_شريعتي
@Harf_Akhaar
در کتاب" درود بر خودم" نوشته شده
که دکتر دانیال میگوید :
در هجده سالگی , نگران تفکر دیگران در مورد خودتان هستید .
وقتی چهل ساله میشوید , اهمیتی نمی دهید که دیگران در
مورد شما چه فکر میکنند .
و زمانی که شصت ساله میشوید , پی میبرید که اصلا هیچکس در مورد شما فکر نمیکرده
وای که چه آسان هدر میدهیم
عمر خویش را فقط برای دیگران و طرز فکرشان تا فرصت زندگی داری جانانه زندگی کن...🌱
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
14.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرتو از زندگی دیگران بیرون بکش...🌱
@Harf_Akhaar
هدایت شده از حرف آخر • حکایت و پند •
کلمات مانند کلیدهایی هستند
که اگر درست انتخابشون کنی ،
میتونن هر قلبی رو باز
و هر دهنی رو ببندن...
‹‹🌱››
@Harf_Akhaar
هدایت شده از حرف آخر • حکایت و پند •
🌱تا خدا پرونده ی احساس "زن" را باز کرد
خلقت زیبای " زن " را بی درنگ آغاز کرد🌱
🌱ابتدا اندام او را مثل یک الماس ناب
صیقلی داد آنقدر تا لحظه ای اعجاز کرد🌱
🌱گیسوانش از حریری تار و پودش از طلا
اندکی آشفتگی با موی او دمساز کرد🌱
🌱با نوک انگشت خود نقش هلالی را کشید
تا کمان ابروانش را شبیه ساز کرد🌱
🌱تا به چشمانش رسید او پرده را پایین کشید
منندیدمطرحچشمش،پیشخودیکراز کرد🌱
🌱صورتش همچونگلیاز جنسگلهای بهشت
آنقدر زیبا شد آن "رخ" با خدا هم ناز کرد🌱
🌱قرمز براقی از خون روی لبهایش کشید
پرتویی از نور خورشید از لبش پرواز کرد🌱
🌱رقص دستانش به روی قوس زیبای کمر
پیچ و تاب کهکشان را در تنش ایجاز کرد🌱
🌱خلقت"زن" جلوه ای از حس زیبای خداست
چون خدا احساس نابش را در او ابراز کرد🌱
🌱تا خدا پرونده ی احساس "زن" را باز کرد
آفرینش را خدا با نام "زن" آغاز کرد.🌱
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
هدایت شده از حرف آخر • حکایت و پند •
🌱🌱🌱
این خصلت آدمیزاد است، تغییر میکند. یکزمانی خودت را به آب و آتش میزدی تا فرصتی پیدا کنی و دقایق و ساعاتی را با کسی که دوستترش داری، حرف بزنی و به خیال خودت که آرامتر شوی. یک زمانی هم پر از فرصتهای خالی شدهای و ترجیح میدهی بنشینی، برای خودت چای بریزی و به صدای سکوت خانه و رفت و آمدهای ضعیف خیابان گوش کنی.
گاهی دلت میخواهد هیچکسی را نبینی و با هیچکسی در رابطه با هیچ موضوع بااهمیت یا فاقد اهمیتی حرف نزنی و تنها، دور افتاده و بیخبر باشی و به دور از نگاهها و حرفها و قضاوتها، زخمهای خودت را ببندی و خودت را برای ادامهی نبردهای جهانت، آماده کنی...
‹🤍🌼›
#نرگس_صرافیان_طوفان
@Harf_Akhaar