🌱آرامش خودت رو به هیچ چیز و هیچکس وابسته نکن تا همیشه داشته باشیش، خودت بهتر میدونی هیچ چیز توی این دنیا موندنی نیست، هیچوقت نمیتونی چیزیو بزور نگهداری زمانش که برسه خیلی راحت از دستش میدی و انگار تا حالا نداشتیش، پس اجازه نده وابسته بشی، آرامشت رو دو دستی بغل کن که تا ابد داشته باشیش، 🌱
🌱اگه یکی میاد تو زندگیت و یدفه میزاره میره باعث میشه تو قوی بشی، تبدیل بشی به یه آدم جدید، از تو بهترینِ خودت رو میسازه و تجربه بدست میاری تا به هرکسی وابسته نشی و با رفتن کسی آرامشت رو از دست ندی.🌱 ثابت
خودتو عشق است...🤍🌼
@Harf_Akhaar
دست از قضاوت همدیگه برداریم...!
به قول مولانا:
نه تو آنی که همانی
نه من آنم که تو دانی...
•••🌱•••
#مولانا
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱
امام علی علیه السلام:
انسان شريف، به هر مقامى، هر چند بزرگ برسد سرمست نمى شود؛ مانند كوهى كه هيچ بادى آن را به لرزه در نمى آورد؛
اما فرومايه با دست يافتن به كمترين مقامی سرمست مى شود؛ همانند بوته علفى كه وزش نسيمى آن را مى جنباند ...
غرر الحكم / حدیث5197
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
بیزارم؛
از کسانی که زبانشان از خدا می گوید
ولی زبانه ی اعمالشان
دلهارا می سوزاند...!
•••🌱•••
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌱🌱
پائولو کوئلیو خیلی قشنگ راجع به
اولویت زندگی آدمها مینویسه و میگه:
«هیچکس سرش انقدر شلوغ نیست
که زمان از دستش در برود و تو را
از یاد ببرد!
همه چیز برمیگردد به اولویت های
ذهن آن آدم.
اگر کسی، به هر دلیلی، تو را
از یاد برد فقط یک دلیل دارد:
تو جزء اولویت هایش نیستی..!»
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
زیبایی مادر...🌱
نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده، مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد.
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
نگو خر بود
بارش کردم نفهمید
بگو معرفت داشت
به روم نیاورد
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ
ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ ... 🌱
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــﺖ؛
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــﺖ؛
عشق ، انسان را داغ میکند !
و دوست داشتن ،
انسان را پخته میکند !
هر داغی روزی سرد میشود
ولی هیچ پخته ای،
دیگر خام نمیشود ....!
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱
#داستان_مثل
‹‹ بد تر از بد تر نیاید ››
اين مثل را درموقعي به كار ميبرندكه شخص، يك گرفتاري ومصيبتي برايش پيش آمده و ازآن چنان آزرده است كه ديگر تحمل بدبختي ديگر را ندارد اما با اين حال به خود اميد و تسلي مي دهد كه الهي! بده بدتر نشه.
درباره ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺜﻞ 《 ﺑﺪﺍﺳﺖ ﺑﺪﺗﺮ ﻧﯿﺎﯾﺪ 》ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥ ﻓﺎﺭﺳﯽ چند ﺭﻭﺍﯾﺖ هست که ما دوسه تا از آنها را میگوییم :
ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻭﻝ :
ﻳﻜﻲ ﻟﺐ ﺟﻮیی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﻳﺪﻩﺍﻱ ﻣﻲﺁﻳﺪ. ﮔﻔﺖ: ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺗﺮ ﻧﻴﺎﻳﺪ.
یکی که آن اطراف بود،شنید و گفت:
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺑﺪﺗﺮ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ؟
ﺻﺒﺮﻛﺮﺩﻧﺪ ﺩﻳﺪﻧﺪ ﺳﺮ ﺑﺮﻳﺪﻩای ﺩﺍﺭﺩ ﻣﻲﺁﻳﺪ ﻭ ﺍﻳﻦ ﺍﺯ ﻗﺒﻠﻲ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ.
دوباره مرد گفت: ﺑﺪ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺗﺮ ﻧﻴﺎﻳﺪ
ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺧﻨﺪﻩﺍﺵ ﮔﺮﻓﺖ وگفت: ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﺮ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎﯾﺪ؟ ﻣﮕﺮ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺑﺪﺗﺮ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ؟… ﺑﺎ ﺍﯾﻦ فکر وﺧﯿﺎﻝ ﺑﻪﺩﻧﺒﺎﻝ آن ﺳﺮﺑﺮﯾﺪﻩ رفتند ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﯿﻦﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩندﮐﻪ ﺩﯾﺪند ﺳﺮﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﻪﻫﻤﺮﺍﻩ ﺁﺏ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻨﻮﺭﻩﯼﺁﺳﯿﺎﺏ ﺷﺪﻭ ﻻﯼچرﺥﺁﺳﯿﺎﺏ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺧﺮﺩﺷﺪ!
ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ، ﺁﻥ ﺷﺨﺺ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ :
ﺑﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺑﺪ ﻫﻢ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ.
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar
احساسِ عدم لیاقت
ما را از داشتن زندگی دلخواه دور نگه میدارد ،
برای برخورداری از مواهب زندگی
حسِ ارزشمندی و لیاقت درونی خود را بالاتر ببرید...🤍🌼
@Harf_Akhaar
‹🤍🌼›
اگر نميتوانى آدم خوبه ى زندگی دیگران باشی...
اگر براى ياد دادنِ همان خوبى هايى كه خودت بلدى ناتوان شده ای ...
و اگر خوبى كردى و بدى ديدى
فقط كنار بكش...
اما بد نشو و بدی نکن...🌱
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱
#داستان_کوتاه
در حال خرید بودم که صدای پیرمرد دوره گردی به گوشم رسید؛ آقا این بسته نون چند؟فروشنده با بی حوصلگی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از حسرت رو به فروشنده گفت: نمیشه کمتر حساب کنی؟!! توی اون لحظات توقع شنیدن هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ نه، نمیشه!!
دوره گرد پیر، مظلومانه با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه خارج شد! درونم چیزی فروریخت... هاج و واج از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از نگاه غمگینش فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ بینهایت ناچیز بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده این بسته نون رو بهش برسون! پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم.
پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که انگار همه ی دنیا توی دستاشه! چه حس قشنگی بود...اون روز گذشت...شب پشت چراغ قرمز یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ، با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم گُل میخری؟ با لبخند لپشو گرفتمو گفتم چند؟ گفت دو هزار تومن داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم درون خودم غرق شدم... اشکال نداره، این یه گل رو مهمون من باش!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ این یه گل رو مهمون من باش!!
از اینهمه تفاوت بین آدمها به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه مغازه ی لوکس تو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن ناقابل نگذشت اما یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی گل فروش دوست داشت یه گل مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت.
الهي كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن"
‹🤍🌼›
@Harf_Akhaar