مردی با لباس و کفشهای گرانقیمت به دیواری خیره شده بود و میگریست.
نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم , نوشته شده بود:
"این هم میگذرد"
علت اش را پرسیدم گفت! این دست خط من است که چندین سال پیش در این نقطه هیزم میفروختم..... حال صاحب چندین کار خانه ام .
پرسیدم, پس چرا دوباره اینجا برگشتی ؟
گفت آمدم تا باز بنویسم : این هم میگذرد.
گر به دولت برسی مست نگردی مردی
گر به ذلت برسی پست نگردی مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی
▪️@Harf_Akhaar
مواظب افکار منفی
حتی کوچکترینشان باشید؛
کوچکترین حفره ها هم میتوانند
بزرگترین کشتیها را غرق کنند...
#بنجامین_فرانکلین
@Harf_Akhaar
وقتی می خواهید
به گنجشکی غذا بدهید
او فرار می کند،چرا که می داند
آزادی با ارزشتر از نان است!
#فریدون_فرخزاد
@Harf_Akhaar
کفشی که برای پاهایت مناسب است،
شاید پای دیگری را زخم کند،
اشتباه است که عقاید و راه و روش
زندگی خود را برای دیگران،
مناسب بدانیم،
آنچه در ذهن تو میگذرد،
اصل مطلق نیست!
@Harf_Akhaar
خدایا مرا توفیق ده
تا زمانی که کفش کسی را نپوشیده ام
در مورد راه رفتنش قضاوت نکنم ...
#دکتر_علی_شریعتی
@Harf_Akhaar
📔#حکایتی_آموزنده_از_بهلول_دانا
آورده اند موقعی که هارون الرشید از سفر حج مراجعت می کرد. بهلول در سرراه اوایستاد و منتظر بـود
و همینکه چشمش به هارون افتاد سه مرتبه به آواز بلند صدا زد هارون خلیفه پرسید صاحب صدا کیست
گفتند بهلول مجنون است
هارون بهلول را صدا زد و چون به نزد هارون رسید خلیفه گفت من کیستم ؟
تو آن کسی هستی که اگر به ضعیفی در مـشرق ظلـم کننـد تـو را بازخواسـت خواهنـد کـرد . هـارون از
شنیدن این سخن به گریه افتاد و گفت : راست گفتی الحال از من حاجتی بخواه . بهلول گفت :
حاجت من این است که گناهان مرا بخشیده و مرا داخل بهشت کنی . هارون گفت این کار از عهده مـن
خارج است ولی من می توانم قرضهاي تو را ادا نمایم . بهلول گفت :
قرض به قرض ادا نمی شود که تو خود مقروض مردمی . پس شما اموال مردم را به خودشان برگردانید و
سزاوار نیست که مال مردم را به من بدهی . گفت دستور می دهم که براي تامین معاش تو حقوقی بدهند
تا مادام العمر براحتی زندگی کنی .
بهلول گفت : ما همه بندگان وظیفه خوار خدا هستیم آیـا ممکـن اسـت کـه خداونـد رزق تـو را در نظـر بگیرد و مرا فراموش نماید؟!
@Harf_Akhaar
#داستان_کوتاه
☯️ دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار میکردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.
شب که میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میکردند.
یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم، ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت:
درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم. من سر و سامان گرفتهام، ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آیندهاش تامین شود.
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت.
سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگرمساوی است.
تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بیآن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند.
@Harf_Akhaar
📘#حکایت
فیلسوفی ستمدیده برای دادخواهی نزد پادشاهی رفت و هر چه التماس کرد، موثر نشد. ناچار بر قدم های پادشاه افتاد و دادخواهی را تکرار نمود. شاه خشنود شد و حاجت او را برآورده ساخت. جمعی به ملامت فیلسوف لب گشودند و او را سرزنش کردند که از مانند تو حکیم و شخصیت بزرگی، این چنین کاری سزاوار نبود.
او در جواب گفت: شما نمی دانید که گوش پادشاه ، در پایش بود؛ از این جهت، مرا چاره ای جز این نبود!
@Harf_Akhaar
📘#سخنی_از_جنس_طلا
حکایت ما آدم ها حکایت کفشاییه که
اگه جفت نباشند هر کدومشون
هر چقدر شیک باشند هر چقدر
هم نو باشند تا همیشه
لنگه به لنگه اند
کاش این همه آدمای لنگه به لنگه زیر
این سقف ها به اجبار، خودشون رو
جفت نشون نمی دادند.....!
تا زمانی که شناخت شما از خودتان،
بر اساس گفتهها و حرفهای دیگران باشد،
شما درباره دیگران شناخت پیدا میکنید؛ نه خودتان...!
این روزها هرکاری برای مردم بکنی میگذارن پای وظیفه، کافیه یه بار خلاف میلشون عمل کنی
دنیاتو رو سرت خراب می کنن
باید یاد بگیریم کمی قیمتی باشیم...!
✍#دکترقمشهای
@Harf_Akhaar
خُـــب ..
دنیا اونجوری که
تصور میکردی نبود،
پس باید
باورهای خودت رو از نو بسازی،
چون مطمئنا
نمیتونى دنیا رو از نو بسازی!
#آیزاک_آسیموف
@Harf_Akhaar
یک جامعه زمانی به بلوغ می رسد که کهنسالانش درختانی را بکارند ، در حالیکه می دانند زیر سایه آنها نخواهند نشست !
@Harf_Akhaar
📚#حکایتی_خواندنی_از_بهلول_دانا
یه روز بهلول میره تو شهر می بینه هیچکی تو شهر نیست.
میره کاخ شاه که ببینه چه خبره؟ از باغبون می پرسه: شاه کجاست؟
باغبون میگه: مردمو جمع کرده رفتن دعا کنن که بارون بیاد!
بهلول بهش میگه: چرا باغو آب نمیدی؟!
باغبون میگه به تو چه؟ مگه تو فضولی؟ من باغبونم خودم کارمو بلدم میدونم کی باغو آب بدم!
بهلولم میگه: پس برو به شاه بگو خدا خودش باغبونه!! می دونه کی باغشو آب بده. شما فضولی تو کارش نکن!
این داستان خطاب به کسایی که به جای کار و تلاش امید به دعا بستن و شب تا صبح فقط دعا میکنن.
اگه بخصوص پزشکا "فقط" دل به دعا می بستن، انقد تو درمان بیماری ها پیشرفت نمی کردن، نابرده رنج گنج میسر نمی شود!
@Harf_Akhaar