هرگاه عیبی در من دیدی،
به خودم خبر بده نه کسی دیگری...
چون تغییر آن دست من است!!
کار اولت باعث پیشرفت و بهبودم میشود اما گزینه دوم غیبت است و مرا در تاریکی نگه میدارد...
چرا موقعی که چیز منفی در کسی می بینیم، جز خودش همه را خبر میدهم؟؟؟
جمله ای که در یک هتل نوشته بود، شگفت زده ام کرد:
اگر سبب رضایتت شدیم از ما سخن بگو وگرنه با خود ما بگو بر خود تطبیقش دهیم تا غیبت از میانمان از بین برود!!!
@Harf_Akhaar
▪️ﻣﻮﺭﭼﮕﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمیزنند، ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺩﺍﻧﻪ ﺟﻤﻊ میکنند.
ﺯﻧﺒﻮﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمیزنند، ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺧﺎﻧﻪ میسازند.
ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمیزنند، ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ میروند.
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺏ حرف میزنند...
ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺟﻤﻊ میکنند . ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻨﺎ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ میکنند. براستی ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ...!
👤ژان پل سارتر
@Harf_Akhaar
📘مرا بکُش اما سرم منت نذار
مردی بازاری یک خلافی کرد و حاکم او را به زندان انداخت.
زنش پیش یکی از یارانش رفت و گفت چه نشسته ای که دوستت پنج سال به زندان افتاده!
برخیز و مرامی به خرج بده
مرد هم خراب مرام شد و یکشب از دیوار قلعه بالا رفت
و از لای نگهبانان گذشت و خودش را به سلول رفیق رساند.
مرد زندانی خوشحال شد و گفت ایول داداش!دمت گرم.
زود باش زنجیرها را باز کن که الان نگهبان ها می رسند.
ولی دوستش گفت: میدونی چه خطرها کرده ام؟از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
بعد زنجیرها را باز کرد. به طرف در که رفتند مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
رفتند پای دیوار قلعه که با طناب خودشان را بالا بکشند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
با دردسر خودشان را بالا کشیدند. همین که خواستند از دیوار به پایین بپرند. مرد گفت: میدونی چه خطری کرده ام؟ از دیوار قلعه بالا آمدم، از لای نگهبان ها گذشتم، برای نجات تو خودم را به خطر انداختم.
مرد زندانی فریاد زد: نگهبان ها! نگهبان ها! بیایید این مرد می خواهد من را فراری بدهد!
تا نگهبان ها آمدند مرد فرار کرده بود. از زندانی پرسیدند چرا سر و صدا کردی و با او فرار نکردی؟
مرد گفت: پنج سال در حبس شما باشم بهتر است که یک عمر زندانی منت او باشم!
در زندگی تان گرسنگی بکشید، فقر را تحمل کنید
تن به دشواری بدهید اما زیر بار منت هیچکس نروید.
هیچکس. هیچکس.
خیلی اوقات آدم ها، نزدیک ترین آدم ها را درست موقع منت گذاشتن های وسط یک دلخوری خواهید شناخت.
آن وقت با خودتان می گویید کاش گرسنگی می کشیدم، فقر را تحمل می کردم، تن به دشواری می دادم، مثل آن مرد به زندان بر می گشتم اما زیر بار منتش نمی رفتم...
حیف که زندگی لاکردار اول "امتحان" می گیرد بعد "درس" دهد
@Harf_Akhaar
📘#حکایت
حاکمی رسمی بنهاد هر که از مسافران و ساکنان دزدی کند آن شخص را سوار بر الاغ به مدت یک هفته در شهر بگردانند...
این گذشت تا که شخصی از دیگری حلوایی دزدید و بخورد ، به جرم دزدی به محکمه اش بردند و چون محکوم شد طبق حکم حاکم او را سوار بر الاغی در شهر چرخاندند و مردم کوچه و بازار با دیدن او در آن حالت بسیار هیاهو بکردند...
هنگام چرخاندن نگهبان از دزد پرسید بسیار سخت میگذرد ؟
دزد گفت نه ، حلوا را که خوردم، الاغ را هم که سوارم ، مردم هم که شادند و شادی میکنند از این بهتر چه هست؟!
حکایتی ست شیرین از احوال مملکت بیتالمال را میخورند ، بنز را هم سوارند ملت هم که جوک میسازند و میخندند از این بهتر چه هست ؟؟
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چوپانی همه گوسفندان اهالی روستا را به صحرا میبُرد...
گرگ هر روز به گله میزد و یک گوسفند میخورد...
چوپان ده گوسفند میدزدید و میگفت گرگ آنها را خورده است...
گرگ مُرد...
چوپان گرگی پیدا نکرد و به جایش گربه آورد...
گربه، گرگ نبود...
اما چوپان به همان بهانه روزی پنج گوسفند میدزدید...
مردم روستا به این وضعیت راضی بودند چون به عدالت و درستکاری چوپان ایمان داشتند...
آری دوستان...
اگر چوپان دزد نبود، نه گرگی به گله میزد و نه گربه ای...
@Harf_Akhaar
همه آدمها با هم برابرند اما ؛
پولدارها محترمترند و سفیدها برترند
و سیاهها بدبختتر ..
همه آدمها با هم برابرند،
اما بعضیها برابرترند ..!
#جورج_اورول
@Harf_Akhaar
🍁
📕#حکایت_خر_و_شتر
خر و شتری دور از آبادی به
آزادی زندگی می کردند...
نیم شبی به کاروانی نزدیک شدند. شتر گفت :
رفیق ساعتی سکوت کن تا
از آدمیان دور شویم نباید گرفتار آییم...
خرگفت: نمیتوانم، چرا که
درست همین ساعت نوبت آواز من است
و ترک عادت رنج جان دارد و
بی محابا. فریاد عرعر سر داد...
کاروانیان با خبرشدند وذهر
دو را گرفتند و به بار کشیدند
فردا به آبی عمیق رسیدند و
عبور خر از آن ناممکن شد...
پس خر را بر پشت شتر گذاشتند تا از آب بگذرد...
شتر تا به میانه آب رسید
شروع به تکان خوردن کرد.
خر گفت: رفیق اینچنین نکن که
اگر من افتم غرق شدنم حتمی است
شترگفت : چنانکه دیشب نوبت آواز خربود، امروز هم نوبت رقص ناساز شتر است
و با جنبشی خر را بینداخت و غرق ساخت..!
"هر سخن جائی و هرنکته مکانی دارد 👌
@Harf_Akhaar
🍁
📔#داستانی_زیبا_و_خواندنی
مردی خانه ای زیبا با حیاطی
پر از درختان میوه داشت.
در همسایگی او مردی حسود منزل
داشت و همیشه سعی می کرد اوقات
او را تلخ کند و بنحوی او را آزار دهد.
همسایه خوب یک روز صبح که خواست
از در خانه خارج شود دید یک سطل پر
از زباله کنار در است. فهمید که مال مرد
حسود همسایه است , پس سطل را تمیز
کرد و آن را از میوه های حیاط خود پر
کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر
کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد میوه های
تازه را به او داد و گفت:
هرکس آن چیزی رابا دیگری
قسمت میکند که از آن بیشتر دارد
@Harf_Akhaar
🥀
💕حکایت عجیبی ست...!!
میگن اگه یه گرگ خواست بهت حمله کنه سریع عریان شو !!!
اونوقت فقط میاد تنتو بو میکشه و راهشو میگیره و میره..!!!
و تا آخر عمرش بوى تنتو از یاد نمیبره...
و اگه بازم تو رو ببینه از بوى تنت تو رو به یاد میاره....و بهت حمله نمیکنه...!!!
اما...امان از آدمیزاد...
عریان نشده تو را چنان میدرد..
که تا آخر عمرت فراموشت نشود...
گـــــرگ بـــاش
@Harf_Akhaar
🍁#تلنگر
آنچه ما را به نابودی میکشاند کسانی هستند ، که برای انجام دادن کاری که ذاتاً نادرست است صادقانه ، متعهدانه وبا تمام وجود تلاش میکنند !!
#ادوارد_دمینگ
@Harf_Akhaar
🥀
جردی بار گندم خویش به آسیاب برد.
آسیابان که بیوه زنی بود گفت:
2 روز دیگر آردها آماده است،
ملا با لحنی آمرانه گفت:
گندم مرا زودتر آرد کن وگرنه دعا میکنم
خرت (که سنگ آسیاب را میچرخاند)
تبدیل به سنگ شود.
زن (آْسیابان) در جواب گفت:
اگر نفسی به این گیرایی داری،
دعا کن گندمت آرد شود، خر را ول کن!
ای کاش ما بجای اینکه برای همه آرزوی
مرگ بکنیم برای خوشبختی
خویش نیز دعائی بکنیم..!
@Harf_Akhaar
❤️#حکایت
تاجری بود کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه. بازرگانان دیگر به او حسودی میکردند
یک روز یکی از بازرگانها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد.
شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد.
صبح که شد تاجر پنبه خبردار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است.
به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .
قاضی دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند. اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .
قاضی گفت:به کسی مشکوک نشدید؟
ماموران گفتند: چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم.
قاضی گفت: بروید آنها را بیاورید. ماموران رفتند و تعدادی از افراد را آوردند.
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری؟
تاجر پنبه گفت به هیچ کدام. قاضی فکری کرد و گفت:
ولی من دزد را شناختم.
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند.
ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .
قاضی گفت:
دزد همین است.
و همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند. یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد.
از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد می گویند :
«پنبه دزد ، دست به ریشش میکشد»
@Harf_Akhaar