📕#داستانی_زیبا_و_خواندنی
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد..
@Harf_Akhaar
داستان جالب اشک رایگان از مثنوی معنوی
مردی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد. گدایی از آنجا می گذشت، از مرد پرسید: چرا گریه می کنی ؟
مرد گفت: این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری میداد.
گدا پرسید: بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟
مرد گفت: نه از گرسنگی میمیرد!
گدا گفت: صبر کن، خدا به صابران پاداش میدهد، گدا ناگهان یک کیسه پُر در دست مرد دید.
پرسید: در این کیسه چه داری؟
مرد گفت: نان و غذا برای خوردن.
گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟
مرد گفت: نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم!
گدا گفت: خاک بر سرت، اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل!
@Harf_Akhaar
برای فریب دادن ...
عده ای را شیر میکنند،
و عده ای را خر ...
مواظب باشید حیوان صفت نشوید ،
بازنده، بازنده است چه درنده چه چرنده ...
👤 خورخه لوئیس بورخس
@Harf_Akhaar
دلم از داغ نامردى؛
نسیمی سرد میخواهد...
میان قحطی مرهم؛
دلى هم درد میخواهد...
مگر یادت نمى آید؛
در آغاز محبت ها...
شبى گفتم در گوشت؛
" رفاقت مرد میخواهد "
@Harf_Akhaar
🦁#شیر_بی_یال_و_دم
در قدیم بین لوطی ها و داش ها رسم بود که
با سوزن بر بدن خود نقشهایی را خالکوبی
کنند، این کار معمولا توسط دلاکان حمام یا
کولی ها انجام میگرفت.
دلاک، سوزن را در مُرکب زده و بعد آن را در
زیر پوست وارد میکرد و تصویری میکشید
که همیشه روی تن میماند.
روزی یک لوطی پیش دلاک رفت و گفت بر
شانهام عکس یک شیر را خالکوبی کن. پهلوان
روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را در مرکب
زده و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که
در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد فریاد
کشید و گفت: آی! مرا کشتی.
دلاک گفت: باید تحمل کنی. پهلوان پرسید:
از کجای شیر شروع کردی؟
دلاک گفت: از دُم شیر.
پهلوان گفت:
دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد
پهلوان فریاد زد کدام عضو شیرا را میکشی؟ دلاک گفت این یال شیر است.
پهلوان گفت: یال لازم نیست. عضو دیگری را
نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو
کرد. پهلوان فغان برآورد و دلاک گفت شکم شیر
است و خلاصه هر جای شیر را ایرادی گرفت ...
دست آخر دلاک عصبانی شد و
سوزن را بر زمین زد و گفت:
شیر بی یال و دُم و اِشکم که دید؟
این چنین شیری خدا خود نافرید
@Harf_Akhaar
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون
آن یکی شمشیر گردد،
دیگری نعل خر است
گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن
روی دریا کف نشیند،
قعر دریا گوهر است.
#صائب_تبریزی
@Harf_Akhaar
📕#داستان_ضرب_المثل
🐴 ﺩﻳﮕﻪ خرت نمیشم
مادرزنی ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻳﺎﺩ میﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺍی ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺧﺮﺝﺗﺮﺍشی ﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻄﻴﻊ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺒﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻜﻨﺪ. ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯی ﺑﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ:
«ﺧﺐ ! ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﺮﺵ ﻛﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭﺵ
شدی ﻳﺎ ﻧﻪ؟»
ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ:
«ﭼﻄﻮﺭ ﺧﺮﺵ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺳﻮﺍﺭﺵ ﺑﺸﻢ؟»
ﮔﻔﺖ:
«ﺍﻣﺸﺐ ﻛﻪ میﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﺮﺍی ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﻪ
ﭘﺸﺖﺑﻮﻡ ﺑﺮﻳﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﺗﺮﺍ به ﭘﺸﺘﺶ ﺳﻮﺍﺭ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﺑﺒﺮﻩ.»
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺍﻳﻦ ﺯﻥ ﭘﺸﺖ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻑ آنها ﺭﺍ ﮔﻮﺵ میﺩﺍﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺭﻭی ﺯﻥ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺯﻧﺶ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩ. ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻮقعیﻛﻪ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺎﻻی ﺑﺎﻡ ﺑﺮﻭﻧﺪ، زن ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ گفت:
«ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻨﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺳﻮﺍﺭ کنی ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﺑﺒﺮی»
ﺷﻮﻫﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«ﻣﻦ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﻄﻴﻊ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﻛﻪ گفتی ﻛﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ میﻛﻨﻢ.»
ﺷﻮﻫﺮ، ﺯﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺳﻮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﻠﻪ ﺁﺧﺮی ﺭﺳﻴﺪ ﻳﻚ ﺩﻓﻌﻪ ﻛﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﺭﺍﺳﺖ ﻛﺮﺩ، ﺯﻥ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺑﺎﻻی ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺎﺵ ﺷﻜﺴﺖ. ﺷﻮﻫﺮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻭ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ:
«ﺁﻧﻜﻪ ﮔﻔﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﺧﺮ ﺷﻮ ﻳﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺩ ﻛﻪ ﺗﻨﮓ ﺧﺮ ﺭﺍ ﻣﺤﻜﻢ ﺑﺒﻨﺪﺩ! ﺗﻮ ﻻﻳﻖ ﻣﻦ
نیستی، ﺑﺮﻭ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﺧﺮﺕ نمی شوم.
@Harf_Akhaar
کﻼﻍ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﻫﺮﺩﻭ ﺯﺷﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻃﻮﻃﯽ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻼﻍ ﺁﺯﺍﺩ..
ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ،ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ ما ندانیم
به خدا اعتماد کن
@Harf_Akhaar
📘#حکایت
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود.
روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!!
ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ
حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ
ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ
ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛
ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ
داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ.
ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر
برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات
داوطلب شدن نداشت...
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ
ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ:
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ
حرف زدن را بیاموزم؛
ﺍﻭﻝ) ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ
خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ!
ﺩﻭﻡ) در نظر گرفتن حقوق بالا و
مناسب بصورت ماهیانه!
ﺳﻮﻡ) اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید
ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ!
ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت.
ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ
ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
#خر ﭘﯿﺮ و
#شاه ﭘﯿﺮ و
ﻭ #ﻣﻦ ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ه
در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و
ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً
ﯾﺎ #ﻣﻦ
ﯾﺎ #ﺷﺎﻩ
ﻭ ﯾﺎ #ﺧﺮ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!!
@Harf_Akhaar
🔅#بهای_سیلی
روزی مردی فقیر با مردی ثروتمند درگیر جروبحث و مشاجره شد. صدای آنها بلند
شد و ناگهان مرد ثروتمند بدون هیچ
مقدمهای به صورت مرد فقیر سیلی ای زد.
مرد فقیر که درنظر نداشت بگذارد ماجرا همینطوری تمام شود، پیش قاضی رفت.
قاضی شکایت هردو را گوش کرد و نظر داد
که مرد ثروتمند به تاوان سیلی به مرد
فقیر یک کاسه برنج به او بدهد.
مرد فقیر نزدیک قاضی رفت و
سیلی صداداری به صورت او زد.
قاضی فریاد کشید:خُل شدهای
چرا این کار را کردی؟
چیز مهمی نیست. فقط دلم خواست این
کار را بکنم. من از خیر آن کاسهٔ برنج گذشتم. شما میتوانید آن را برای خودتان بردارید.
@Harf_Akhaar
پیرمرد تو جاده یه جمله جالبی گفت که حیفم اومد به شما هم نگم: زندگی مثل آب توی لیوانه ترک خورده میمونه...
بخوری تموم میشه
نخوری حروم میشه
از زندگیت لذت ببر چون در هر صورت تموم میشه...
از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر!
به قول فامیل دور که میگفت:
آقای مجری
بهت یه نصیحت برادرانه میکنم
اگه زندگیت ته کشید
بشین با ته دیگش حال کن !
هی نگو به آخرش رسیدم...
@Harf_Akhaar
📖#داستان_پیر_زن_و_آرایش_صورت
در روزگاران دور پیرزنی کهنسال بود که صورتش زرد و چین و چروک های بسیاری داشت. دندان هایش هم ریخته و قامتش
همچون کمانی خمیده و هوش و حواسش نیز از کار افتاده بود. اما با این کبر سن همچنان میل به شهوت و شوهر در دل داشت.
روزی همسایه ها او را به عروسی دعوت کردند.
پیرزن برای آرایش صورت خود جلوی آینه رفت. سرخاب بررویش میمالید اما از بس صورتش چین و چروک داشت ،
صورتش صاف نمیشد. برای اینکه آن ها را صاف کند، نقش و نگار های زیبای کاغذ های قرآن را می برید و به صورتش میچسباند
و روی آنها سرخاب میمالید اما همین که چادر سر می کشید که برود، نقش ها از صورتش باز میشد و می افتاد.چندین بار این
کار را تکرار کرد و تهذیب های قرآن باز از صورتش کنده می شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت کرد. ناگهان شیطان در آینه
ظاهر شد و به او گفت : ای بدکاره ی خشک ناشایست ! من که به حیله گری معروف هستم در تمام عمر چنین مکری به ذهنم
خطور نکرده بود. چرا مرا لعنت می کنی که خود از صد ابلیس مکارتری.تو با اینکه ورق های قرآن را پاره پاره کردی تا صورت
زشتت را زیبا کنی، اما این رنگ مصنوعی و سرخاب صورت تو را سرخ و با نشاط نکرد.
@Harf_Akhaar