آدم وقتی فقیر میشود
خوبیهایش هم حقیر میشوند؛
اما کسی که زر دارد یا زور دارد
عیب هایش هم هنر دیده میشوند
و چرندیاتش هم حرف حسابی
به حساب می آیند...
👤 علی شریعتی
@Harf_Akhaar
✍️#حکایت_زیبا
در ولایتی دیوانه ای بود که با حرکات خویش موجب آزار و اذیت مردم می شد، به خصوص، زمانی که دیوانه به حمام می رفت، رفتارهای غیر معقول خود را، بیش از پیش از خود نشان می داد و مردم از ترس او، مادامی که او در صحن حمام بود، وارد حمام نمی شدند.
روزی بر طبق عادت، دیوانه حمام را قرق کرده بود، مرد تازه واردی که چیزی در مورد دیوانه نمی دانست، خواست وارد حمام شود، استاد حمامی رو به تازه وارد می کند و می گوید :"برادر اکنون به حمام نرو، دیوانه ای در صحن حمام است."
تازه وارد به حرف حمامی گوش نمی کند و وارد حمام می شود و در همان بدو ورود لنگی را با آب حمام خیس می کند و آنرا به در و دیوار حمام و پشت دیوانه می زند و آنچنان رفتارهای دیوانه واری از خود نشان می دهد که، باعث وحشت دیوانه اصلی می شود و دیوانه از حمام فرار می کند و در حین فرار به استاد حمامی می گوید :"مبادا به حمام بروی، دیوانه ی داخل حمام هست! "
استاد حمامی که شگفت زده شده است، رو به تازه وارد می کند و می گوید:" چه کار کردی؟ "تازه وارد می گوید :"دیوانه ی شما، تا به حال دیوانه تر از خودش ندیده بود!
@Harf_Akhaar
درجه ای وحشتناک تر وهولناک تر
از "نفهمی" هم وجود دارد،
و آن "بدفهمی" است..
نفهمی را با آموزش می توان درمان کرد..
اما بدفهمی علاج ناپذیر است..
👤 الیور وندل هلمز
@Harf_Akhaar
میرسد روزی که بی هم میشویم
یک به یک از جمع هم کم می شویم
میرسد روزی که ما در خاطرات
موجب خندیدن و غم میشویم
گاه گاهی یاد ما کن ای رفیق
میرسد روزی که بی هم میشویم
@Harf_Akhaar
هیچوقت باکسے
بیشترازجنبه اش شوخےنکن
حرمتهاشکسته میشود
هیچوقت به کسےبیشتر
ازجنبه اش عشق نورز
بےارزش میشوے
ازذهن تادهن یک
نقطه فاصله است
پس تاذهنت رابازنکردے
دهانت رابازنکن
✍️ #بوعلےسینا
@Harf_Akhaar
ما هر کسی را طوری میکُشیم
بعضیها را با گلوله،
بعضىها را با حرف،
بعضیها را با کارهایی که کردهایم،
و بعضیها را با کارهایی که تا به امروز برای آنها نکردهایم!
✍️ داستایوفسکی
@Harf_Akhaar
💞📘حکایت
پیرمرد زرگری به دکان همسایه زرگر رفت و گفت: ترازویت را به من بده تا این خردههای طلا را وزن کنم. همسایهاش که مرد دور اندیشی بود گفت: ببخشید من غربال ندارم. پیرمرد گفت: من ترازو میخواهم و تو میگویی غربال نداری، مگر کر هستی؟ همسایه گفت: من کر نیستم، ولی درک کردم که تو با این دستهای لرزان خود چون خواهی خردههای زر را به ترازو بریزی و وزن کنی مقداری از آن به زمین خواهی ریخت، آن وقت برای جمع آوری آنها جاروب خواهی خواست و بعد از آنکه زرها را با خاک جاروب کردی آن وقت غربال لازم داری تا خاک آنها را بگیری، من هم از همین اول گفتم که غربال ندارم.
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر، او نگردد شرمسار
"مولوی"
@Harf_Akhaar
یه آدم بزرگ پایین مجلس هم بشینه
چایی رو از اونجا میچرخونن
ارزش یه مکان رو آدمش تعیین میکنه
@Harf_Akhaar
🌾حاصل ضرب توان در ادعا
مقدار ثابتی است
هرچه توان انسان کمتر باشد
ادعای او بیشتر است...
هرچه توان انسان بیشتر باشد
ادعایش کمتر است....
✍️#محمود_حسابی
@Harf_Akhaar
🌿بخشندگی را از گل بیاموز؛
زیرا حتی ته كفشی را
كه لگدمالش میكند
خوشبو می سازد.
🌿در دنیا هیچ چیز پایدار نیست و اگر انسان
توقعِ بقای چیزی را داشته باشد، احمق است.
اما اگر از آنچه که برای مدتِ کوتاهی دارد
لذت نبرد و شاد نباشد، از آن هم احمقتر است.
@Harf_Akhaar
🌟#حکایت
جوانی گم نام عاشق دختر پادشاه شد. یکی از ندیمان پادشاه به او گفت: پادشاه اگر احساس کند تو بنده ای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغت خواهد آمد. جوان به عبادت مشغول شد بطوری که مجذوب پرستش شد. روزی گذر پادشاه به مکان جوان افتاد و دریافت بنده ای با اخلاص است. همانجا از وی برای دخترش خواستگاری کرد. جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و به مکانی نامعلوم رفت. ندیم پادشاه به جستجو پرداخت و بعد از مدتها جستجو او را یافت و دلیل کارش را پرسید. جوان گفت: اگر آن بندگیِ دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به درِ خانه ام آورد، چرا قدم در بندگیِ راستین نگذارم تا پادشاه را در خانۀ خویش نبینم؟
@Harf_Akhaar
دنیا دار مکافات است
وقتي پرنده اي زنده است..
مورچه ها را مي خورد!
وقتي ميميرد..
مورچه ها او را مي خورند!
زمانه و شرايط در هر موقعي ميتواند تغيير کند..
در زندگي هيچ کسي را تحقير يا آزار نکنيد.
شايد امروز قدرتمند باشيد..
اما يادتان باشد.
زمان از شما قدرتمندتر است!!!
يک درخت ميليونها چوب کبريت را ميسازد..
اما وقتي زمانش برسد..
فقط يک چوب کبريت براي سوزاندن ميليونها درخت کافيست..
پس خوب باشيد و خوبي کنيد
@Harf_Akhaar
🌱هر زندگیای دو داستان دارد،
داستانی که شما در آن زندگی میکنيد
و داستانی که ديگران تعريف میکنند...
✍️#میچ_آلبوم
@Harf_Akhaar
🍁
💎 همیشه هم نمیشود "خوب" بود ...
همیشه هم نمیتوان چشم ها را به روی نامردیِ آدم ها بست و چیزی ندید ...
اتفاقا باید بدانند که تو دیدی و فهمیدی که نگفتنات را نگذارند پای حماقت ...
نمیشود همیشه خود را به کوچه ی علی چپ بزنی و تظاهر کنی که چیزی نشنیده ای ...
اتفاقا باید بفهمند که شنیدی ، ولی برای حفظِ حرمت ها کوتاه آمدی...
"انسان" ها گاهی باید بفهمند که تو هم صبر و تحمل داری!!
که تو هم تاب و توان داری...
باید بدانند که تو هم قلبی داری که
با بی مهری و نامردی میشکند،
بدانند که همیشه نمیتوانند
بزنند و بشکنند و فرار کنند ...
این روزها باید گاهی هم "بد" باشی!
زیادی که "خوب" باشی
زیادی که "مهربان" باشی ، دیده نمیشوی ...
کسی تو را جدی نمیگیرد.!
پس گاهی ، نه همیشه ، "بد" باش..
"بد" باش تا "خوب" بودنت هم دیده شود...
چرا که با بعضی ها همیشه نمیشود "خوب" بود!
@Harf_Akhaar
"خوشبخت ترین"
مخلوق خواهی بود...
اگر روزت را
آنچنان زندگی کنی،
که گویی نه فردایی
وجود دارد برای دلهره،
و نه گذشته ای برای حسرت...!!💞
@Harf_Akhaar
گاهی
برای رها شدن از زخم های زندگی باید بخشید و گذشت میدانم که بخشیدن کسانی که از آنها زخم خورده ایم سخت ترین کار دنیاست ولی تا زمانی که هر روزچشمان خود را با کینه بازکنیم و آدمهای، خاطرات تلخ را زنده نگهداریم و در ذهن خود هر روز محاکمه شان کنیم،رنگ آرامش را نخواهیم دید!! گاه، چشم ها را باید بست واز کنار تمام بد بودنها گذشت..
@Harf_Akhaar
📘حکایتی زیبا و خواندنی
داستانی در باب رشوه
وﻗﺘﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﺷﺪ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺎﻥ ﺑﻠﻮﭺ که از بزرگان شهر بود را دستگیر ﻭ بهمراه ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﺮﺩﺳﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان بلوچ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
حسین خان ﺑﻪ ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ، وزیر فرمانفرما ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﮕﻮ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ میدهم و بجای آن فقط ﭘﺴﺮ خردسالم ﺭﺍ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﺪ ﺗﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺷﻮﺩ و نمیرد.
ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وقتی پیشنهاد حسین خان را شنید ﮔﻔﺖ: من که ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ هستم نظم و ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺷﻮه ﻧﻤﯽﻓﺮﻭشم.
ﻓﺮﺯﻧﺪ حسین خان ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ جلوی پدر جان داد.
اتفاقا سال بعد ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﺮﺽ ﺩﯾﻔﺘﺮﯼ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪ.
فرمانفرما ﺑﺮﺍﯼ شفای پسرش ۵۰۰ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻧﺬﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻘﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ فرزندش ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭﻟﯽ سودی نبخشید ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ وی ﻫﻢ جلوی چشمان پدر جان داد.
ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎ وزیرش ﺃﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ و ﮔﻔﺖ ﻋﺠﺐ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ ﺍﺳﺖ، ﺍﮔﺮ ﺧﺪﺍ ﻭ ﭘﯿﻐﻤﺒﺮﯼ در کار ﻧﯿﺴﺖ، ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩه ﻫﺎﯼ ﻓﻘﯿﺮ و گرسنه ای ﮐﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﺍﻃﻌﺎﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﭽﻪ ﺍﻡ ﺧﻮﺏ میﺷﺪ ﻭ زنده ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ.
ﺍﻓﻀﻞ ﺍﻟﻤﻠﮏ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﺭﺍ ﻧﺰﻧﯿﺪ ﻗﺮﺑﺎﻥ، ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﻞ ﻋﺎﻟﻢ، ﺍﻧﺘﻈﺎﻡ و نظم ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ۵۰۰ گوﺳﻔﻨﺪ ﺭﺷﻮه ﻓﺮﻣﺎﻧﻔﺮﻣﺎﯼ ﮐﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﯽﻓﺮﻭﺷﺪ...
نشو در حساب جهان سخت گیر
که هر سخت گیری بود سخت میر
تو با خلق آسان بگیر نیک بخت
که فردا نگیرد خدا بر تو سخت
استاد باستانی پاریزی
@Harf_Akhaar
اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی
بشکند ، «پایان» زندگیست ؛
اما اگر با نیروی داخلی
بشکند ، «آغاز» زندگیست ؛
بهترین تغییرات همیشه
از «درون» رخ میدهند !
@Harf_Akhaar
با ارزش ترین چیز؛
در زندگی این نیست که
چه چیزهایی را داریم،
بلکه این است که
چه کسانی را داریم...
پائولو کوئیلو
@Harf_Akhaar
📘#حکایت
ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧه ﯾﺎﺭﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩ. ﻣﻌﺸﻮﻕ ﮔﻔﺖ: ﮐﯿﺴﺖ؟
ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻔﺖ: »ﻣﻦ« ﻫﺴﺘﻢ...
ﻣﻌﺸﻮﻕ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ, ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻣﺎﻥ ﻭﺭﻭﺩ ﺧﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﻧﺎﭘُﺨﺘﮕﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ...
ﺗﻮ ﺧﺎﻡ ﻫﺴﺘﯽ...
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺪﺗﯽ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺑﺴﻮﺯﯼ ﺗﺎ ﭘﺨﺘﻪ ﺷﻮﯼ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺭﯼ...
ﻋﺎﺷﻖ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﯾﮑﺴﺎﻝ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺩﻭﺭﯼ ﻭ ﺟﺪﺍﯾﯽ ﺳﻮﺧﺖ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﺎﻝ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧه ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺍﺩﺏ ﺩﺭ ﺯﺩ... ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺳﺨﻦ ﺑﯽ ﺍﺩﺑﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﯿﺎﯾﺪ.
ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺍﺩﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻣﻌﺸﻮﻕ ﮔﻔﺖ: ﮐﯿﺴﺖ ﺩﺭ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ؟
ﻋﺎﺷﻖ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺩﻟﺒﺮ ﺩﻝ ﺭبا ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﺴﺘﯽ...
ﺗﻮﯾﯽ, ﺗﻮ...
ﻣﻌﺸﻮﻕ ﺩﺭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺗﻮ ﻭ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺎ
ﺣﺎﻻ ﯾﮏ (ﻣﻦ) ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺩﻭ (ﻣﻦ)ﺩﺭ ﺧﺎﻧﺔ ﻋﺸﻖ ﺟﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ. ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﺮ ﻧﺦ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﻭ ﺷﺎﺧﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺳﻮﺯﻥ ﻧﻤﯽ ﺭﻭﺩ...
ﮔﻔﺖ :
ﺍﮐﻨﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﻣﻨﯽ ﺍﯼ ﻣﻦ
ﺩﺭﺁ ﻧﯿﺴﺖ ﮔﻨﺠﺎﯾﯽ
ﺩﻭ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺍ
@Harf_Akhaar
🍁
آدم هایِ بی معرفتی هستیم !
زود برایِ هم تکراری می شویم
زود از هم خسته می شویم .
انگار عاشق شدن را یادمان نداده اند
پایِ حرف ماندن را ،
وفاداری را ؛
یادمان نداده اند .
اولش برای به دست آوردنِ هم ، به هر دری می زنیم
به هم که رسیدیم ؛
مقایسه می کنیم ،
دنبالِ عیب هایِ هم می گردیم ،
و راحت از هم سیر می شویم .
انصافا که آدم هایِ بی اراده و سر درگمی هستیم ،
به حرف و قول هایمان هیچ اعتباری نیست .
ما یک مشت بازنده ایم
که انتقامِ نداشته هایمان را ؛
از رابطه ها و آدم هایِ بی گناه می گیریم .
@Harf_Akhaar
🍁
حیف که آدمی ...
تنها وقتی آن چین و چروکهای ترسناک...
سرزمین نازک پوستش را تسخیر میکند ...
و وقتی شتر مرگ به خانهاش نزدیک میشود ...
تازه میفهمد که باید ببیند...
باید بیشتر ببیند...
بیشتر نفس بکشد...
بیشتر راه برود...
بیشتر زندگی کند...
بیشتر عشق بورزد ...
و شاید این تقدیر آدمی است که دیر بفهمد...
آنهم خیلی دیر ...
@Harf_Akhaar
📘#داستان_کوتاه
طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند.
بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت:
چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت:
ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.
بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:
مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟
@Harf_Akhaar
🍁
✍#حکایت_عاقبت_دغل
مرد ثروتمندی گله ای گوسفند داشت.
شبها شیر گوسفندان را می دوشید و در آن آب می ریخت و می فروخت.
روزی چوپان گله به او گفت: ای مرد، در کارت خیانت نکن که آخر و عاقبت خوشی ندارد.
اما آن مرد به حرف چوپان توجه نکرد.
یک روز که گوسفندانش در کنار رودخانه مشغول چرا بودند، ناگهان باران تندی درگرفت و سیلی بزرگ روان شد و همه گوسفندان را باخود برد.
مرد ثروتمند گریه و زاری کرد و بر سر و روی خود زد که خدایا، من چه گناهی کرده ام که این بلا بر سرم آمد؟
چوپان گفت: ای مرد، آن آبها که در شیر می ریختی اندک اندک جمع شد و گوسفندانت را برد.
آری دوستان
سزای کسی که کم فروش و گران فروشی می کند، همین است...
@Harf_Akhaar
🍁
درویشی تنگدست به در خانه توانگری
رفت و گفت:
شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای
که به درویشان دهی، من نیز درویشم
خواجه گفت:
من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی...
پس درویش تاملی کرد وگفت:
ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه
خدای کریم را گذاشته به در خانه
چون تو گدائی آمده ام...
این را بگفت و روانه شد.
خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت
و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁
سه چیز زیباست:
بیخبر؛ دعایت کنند
نبینی، نگاهت کنند
ندانی؛ یادت کنند
من دعایتان میکنم به خیر
نگاهتان می کنم به پاکی
یادتان می کنم به خوبی
هر جا هستید
بهترین ها رو برایتان آرزو دارم
@Harf_Akhaar
📘#حکایت_خواندنی
💞مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود. او به فرماندار شهر گفت: «واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید. به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است، خداحافظی کنم. من قول می دهم بازگردم.»
فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست. با این حال فرماندار به مردم تماشاگر گفت: «چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟»
ولی کسی را یارای ضمانت نبود. مرد گناهکار با خواری و زاری گفت:
«ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یك نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم.»
ناگه یکی از میان مردم گفت:«من ضامن می شوم. اگر نیامد به جای او مرا بكشید.»
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: «مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.»
گفتند:«چرا؟» گفت:« از این ستون به آن ستون فرج است.»
پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت.
از همین رو به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود؛ می گویند: «از این ستون به آن ستون فَرَج است.»
یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود.
@Harf_Akhaar
اگر برای کسی مهم باشی
همیشه راهی برای وقت گذاشتن
با تو پیدا خواهد کرد
نه بهانه ای برای فرار
و نه دروغی برای توجیه
ارنستو ساباتو
@Harf_Akhaar
آنقدر قوی باش
تا هرروز با نگاه تازه ای
با زندگی رو به رو شوی…
زندگی یک مسابقه نیست،
بلکه سفری است
که هر قدم از مسیر آن را
باید لمس کرد،چشید،و لذت برد.
@Harf_Akhaar
بعضی آدم ها اینطورند:
خوشبختی را به شما هدیه میدهند و این هدیه بدتر از هر نوع دزدیست!
آنچه را که او با رفتن از پیش شما، از شما میدزدد، چیزی بسیار فراتر از وجودِ خودش است!
کریستین بوبن
@Harf_Akhaar