📚#حکایت_ملانصرالدین_و_هوس_آش
در یک روز زمستانی ملا و زنش هوس آش کردند. آش گرمی تهیه نمودند. زن ملا با عجله یک قاشق از آش خورد و چون خیلی داغ بود اشک چشمش روان شد. ملا سوال کرد: چرا گریه می کنی؟ زن خودش را کنترل کرد و به ملا گفت: به یاد مادرم افتادم؛ او مرا خیلی دوست داشت و اگر زنده بود در کنار من از این آش می خورد!
ملا هیچ نگفت و شروع کرد به خوردن آش. اتفاقا یک قاشق آش داغ از وسط کاسه خورد و اشک از چشمش سرازیر شد. زن ملا با تمسخر، پوز خندی زد و گفت: ملا، تو چرا گریه می کنی؟! ملا گفت: من نیز به یاد مادرت افتادم و فکر کردم اگر مادرت تو را خیلی دوست داشت، چرا تو را همراه خودش نبرد.
@Harf_Akhaar
🌹🍃
با قلب شکسته بی پناه آمده ام
مستأصل و با حال تباه آمده ام
در ماه صیام و سفره ی عشق خدا
اندر پی گوشه چشم شاه آمده ام
امشب شب قدر و آرزوها جاریست
دنبال نگاه و تکیه گاه آمده ام
جانانه کجایی که دلم افسرده ست؟
زین روی چنین زود و پگاه آمده ام
وقت است ببینی همه احوال مرا
با یک دل خون و پُر ز آه آمده ام
ایّام هوس طی شد و یک عمر گذشت
بُگذر ز منی ، که رو سیاه آمده ام
🏴شهادت مولای متقیان،امیرالمومنین امام علی تسلیت
@Harf_Akhaar
دستم به درگاهت يا على جان ؛ تو اين شب هاى قـدر
دستمونو بگير و نشونه هايى از استجابت دعاهامون رو به همه ی ی ما غلامان و چاكران درگاهت نشون بــــده
و همه ی ی مارو به زودى زود به همه ی آرزوهامون بــرسون
به خصوص خواسته هاى ما جوون هارو .
يارب بــه آبروى امام على « ع » و امام حسين « ع »
الهى آمين يا رب العالمين
🖤🖤
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش!
این وزن آواز من است
عشقی که گرم و شدید است
زود می سوزد و خاموش می شود.
من سرمای تو را نمی خواهم
و نه ضعف یا گستاخی ات را
عشقی که دیر بپاید ، شتابی ندارد
گویی که برای همه ی عمر وقت دارد.
مرا کم دوست داشته باش
اما همیشه دوست داشته باش !
#امیلی_دیکنسون
@Harf_Akhaar
📚 #داستان_کوتاە_آموزنده
💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت: پسرم! سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور. پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
پدر گفت: امتحان کن پسرم. پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند. پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد. پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم. پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
💭 پدر با لبخند به پسرش گفت: سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد.
٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭
@Harf_Akhaar
سلام خدا جون
یه طلوع دیگه
یک تولد دیگه
یک فرصت دیگه
بهم هدیه دادی
ممنونم ازت
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_ملاقات_ملانصرالدین_و_حکیم
میگویند روزی حکیمی با ملانصرالدین قراری داشت تا با هم به مناظره بنشینند.
هنگامی که حکیم به خانه ملا رسید او را در خانه نیافت و بسیار خشمگین شد.
تکه گچی برداشت و بر دَرِ خانه ملا نوشت: #نادان_احمق ملانصرالدین به خانه آمد و این نوشته را دید و با شتاب به منزل حکیم رفت و به او گفت:
قرار ملاقات را فراموش کرده بودم. مرا ببخشید.
تا به منزل آمدم و اسم شما را بر در منزل دیدم به یاد ملاقاتمان افتادم.
@Harf_Akhaar
.
در دنیا،
دو نابینا است
یکی تو،
که عاشق شدنم را نمی بینی
یکی من،
که به جز تو کسی را نمی بینم.
#جوزف_لنون
@Harf_Akhaar
📚 #داستان_زیبای_بهلول_عاقل
🔹 ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻬﻠﻮﻝ ﺩﺭ ﻗﺼﺮ ﺧﻠﯿﻔﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ.
ﺧﻠﯿﻔﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﺁﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﭼﻪ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ؟
ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﺎﻥ ﺍﻧﺒﻮﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﭼﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
👈 ﻭ ﻋﺠﯿﺐ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﻗﺼﺮ ﺭﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺟﺰ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﯽ ﺩﯾﺪﻡ!
@Harf_Akhaar
📚#داستان_کوتاه
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او را بگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت.
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به او عطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست، وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم باز آمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت:
تو دوبار گرفتى و باز هم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کار نیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
👌بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته می شوند...
@Harf_Akhaar
چقدر زیباست
کسی را دوست بداریم
نه از روی نیاز
نه از روی اجبار
نه از روی تنهایی
فقط برای اینکه
ارزش دوست داشتن دارد
@Harf_Akhaar
به تعظیم مردم
این زمانه اعتماد نکن!
تعظیم آنان همانند خم شدن
دو سر کمان است که هر چه
بهم نزدیکتر شوند تیرش کشنده تر است.!
@Harf_Akhaar