eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
69.8هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
4.9هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
کفه ترازو لوئيز رِدِن، زني بود با لباس‌هاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم. وارد خواربارفروشي محله شد و با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت شوهرش بيمار است و نمي‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بي‌غذا مانده‌اند. جان لانگ هاوس، صاحب مغازه، با بي‌اعتنايي محلش نگذاشت و باحالت بدي خواست او را بيرون کند. زن نيازمند درحالي‌که اصرار مي‌کرد، گفت: آقا شما را به خدا به‌محض اينکه بتوانم پولتان را مي‌آورم. جان گفت: نسيه نمي‌دهد. مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفت‌وگوي آن دو را مي‌شنيد به مغازه‌دار گفت: ببين اين خانم چه مي‌خواهد خريد اين خانم با من. خواربارفروش گفت: لازم نيست خودم مي‌دهم ليست خريدت کو؟ لوئيز گفت: اينجاست. ‌ليستت را بگذار روي ترازو به‌اندازه‌ي وزنش هر چه خواستي ببر! لوئيز با خجالت يک‌لحظه مکث کرد، از کيفش تکه کاغذي درآورد و چيزي رويش نوشت و آن را روي کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند کفه‌ي ترازو پايين رفت. خواربارفروش باورش نمي‌شد. مشتري از سر رضايت خنديد. مغازه‌دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه‌ي ديگر ترازو کرد کفه‌ي ترازو برابر نشد، آن‌قدر چيز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند. در اين وقت، خواربارفروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت ببيند روي آن، چه نوشته است. کاغذ ليست خريد نبود، دعاي زن بود که نوشته بود: ‌اي خداي عزيزم تو از نياز من باخبري، خودت آن را برآورده کن. 🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼 @Harf_Akhaar
دنیا انقدر بی حساب، کتاب ام نیست هر چه با هر که کنی، بر تو همان می گذرد 🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼 @Harf_Akhaar
13.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غذای نذری کوئیت 🖤 دلت وصل به حسین... 🖤🌼🖤🌼🖤🌼🖤🌼🖤🌼 @Harf_Akhaar
همیشه فرصت انتخاب نداری. خیلی از شانس های زندگیت یکبار‌ اتفاق میوفته و دقیقا زمانی از دستش میدی که انجامشو به روز بعد موکول میکنی.. @Harf_Akhaar
يه کشتي داشت رو دريا مي‌رفت، ناخداي کشتي يکهو از دور کشتي دزداي دريايي رو ديد. سريع به خدمه‌اش گفت: براي نبرد آماده بشين، ضمناً اون پيراهن قرمز من رو هم بيارين. خلاصه پيراهنه رو تنش کرد و درگيري شروع شد و دزداي دريايي شکست خوردن. کشتي همين‌طوري راه شو ادامه مي‌داد که دوباره رسيدن به يه سري دزد دريايي ديگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشين و اون پيراهن قرمز منم بيارين تنم کنم! خلاصه، زدن دخل اين‌يکي دزدا رو هم آوردن و باز به راهشون ادامه دادن. يکي از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسيد: ناخدا، چرا هر دفعه که جنگ مي شه پيراهن قرمزتو مي‌پوشي؟ ناخدا مي‌گه: خوب براي اينکه توي نبرد وقتي زخمي ميشم، پيراهن قرمزم نمي‌ذاره خدمه زخماي من و خونريزي مو ببينن درنتيجه روحيه‌شون حفظ مي شه و جنگ رو مي‌بريد 🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼 @Harf_Akhaar
تو زندگی فقط به دو نفر اعتماد کن اونی که تو آینه نگاه میکنیو می‌بینیش اونی که تو آسمون نگاه میکنیو نمیبینیش @Harf_Akhaar
662.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این همه حرص حرف دیگران رو نخورید به قول مولانا: «او همه عیبِ تو گیرد تا بپوشد عیبِ خود @Harf_Akhaar
🔅 ✍ قرض زیاد، انسان خوش‌قول را بدقول می‌کند 🔹روزی مرد آبروداری را دیدم که گریه می‌کرد. از وی علت را جویا شدم. 🔸او گفت: از مرد خسیسی مبلغی قرض گرفته‌ام و از پرداخت آن عاجزم. هر روز به درِب خانه‌ام می‌آید و مزاحم همسرم می‌شود. 🔹به او گفتم: چرا از او شکایت نمی‌کنی؟ 🔸گفت: به ‌خدا اگر مسئله‌ قرض نبود، خودم از خانه بیرون می‌آمدم و زیر گوشش می‌زدم ولی چون بدهکارم، اگر با او جروبحث کنم و بگویم مزاحم خانه‌ من نشو، در گوشه‌ای رفته و بلند داد می‌زند که بدهی خود را بده تا مرا دمِ درِ خانه‌ات نبینی. هرکسی هم صدای دادوفریاد او را بشنود به او حق می‌دهد که به‌دنبال بدهی‌اش آمده است. 🔅حضرت علی علیه السَّلام می‌فرمایند: «قرض زیاد، انسان خوش‌قول را بدقول می‌کند.» 💢 همان‌قدر که قرض‌الحسنه دادن مستحب است، قرض‌الحسنه گرفتن مکروه است. سعی کنیم، تا حد امکان قرض نگیریم؛ زیرا بدهی، انسان را نزد همه خوار، زبانش را کوتاه و سرش را به زیر می‌افکند. @Harf_Akhaar
🌼کوچه های قدیمی را باریک میساختند تا آدما به هم نزدیکتر شوند حتی در یک گذر... @Harf_Akhaar
🌼کاش نصف اونقدری که نگران تناسب قد و وزنمون هستیم نگران تناسب حرف و عملمون بودیم ! @Harf_Akhaar
3.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواظب‌ همدیگه‌ باشیم 👌 🌼🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ @Harf_Akhaar
📚 کاروانی در نزدیک نیشابور در کاروان سرایی شبی را ساکن شدند.در آن کاروان جوانی به نام احمد بود که بسیار ساده و خوش قلب بود. که به خاطر سادگی اش به او احمد بیچاره می گفتند. شبی در کاروان جنجال شد و هر کس سویی دوید تا اموال خود در جایی پنهان کند که از دست راهزنانی که در حال حرکت به کاروان سرای نیشابور بودند، در امان باشند. احمد بیچاره، 40 سکه با ارزش طلای اشرفی در جیب شلوار خود داشت. دوستش به او گفت: احمد، برو و این طلاها را در بیرون کاروانسرا خاک کن . احمد گفت: اگر خدا بخواهد یقین کن کسی نمی تواند بدزدد و من در عمرم دروغ نگفته ام . راهزنان رسیدند و تاراج شروع شد. دوست احمد گفت: برو در گوشه ای در کاروان سرا نزد شتران بخواب. چون دارایی تو در جیب توست و اگر خواب باشی کسی بیدارت نمی کند . احمد گفت: من چنین نمی کنم. اهل کاروان چون طلاها را پنهان کرده بودند، راهزنان چیزی از طلا ها نیافتند . احمد ، نزد راهزنان رفته و گفت: 40 طلای اشرفی در جیب دارم بیایید و از من بگیرید... هر راهزنی که این جمله را می شنید بر این جمله می خندیدو می گفت دیوانه است و کسی سمت او نمی رفت ... راهزنان لباس های تمام اهل کاروان را گشتند و طلاهای شان را دزدیدند. به جز احمد بی چاره. @Harf_Akhaar