دوست مجازی...
سخاوتت را دوست دارم...
مثڸ آفتاب مي ماني،
گرمي،
مهرباني،
با گذشتي...
دور ايستاده اي،
امّا محبتت گرمم مي ڪند...
از اينجا ڪه مڹ"قنوت"بسته ام
تا آنجا ڪه تو به مهرباني "قيام" ڪرده اي
يڪ "سلام" فاصله است...
سلام مي ڪنم و
سلامتي و سربلندي برايت مي طلبم
و سايہ خشنودي خدا...
تو هم برايم دعا ڪڹ،
ڪه دلماڹ هردو
نيازمند اجابت هاي قشنگ خداست.
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا وقتی که قلبتان می زند،
پای آدمهایتان بایستید.
دل به حال هم بدهید و عاشقی کنید
با هم.
چای را دور هم باشید.
لبخند های هم را سنجاق کنید
به قلبتان تا مبادا فراموش شوند.
دلخوری ها را بگذارید
اشک شوق دیدار بشود،
سر بگذارید روی سینهی عزیزتان
و صدای تپشهای زندگی را بشنوید.
روزی میرسد که دلتان برای همینها
تنگ میشود.
باید نگاهتان را بدوزید
به حس و حال هم.
@Harf_Akhaar
📗#داستان
چقدر خداداری؟
”مرد و زنی نزد شیوانا آمدند و از او خواستند برای بدرفتاری فرزندانشان توجیهی بیاورد.
مرد گفت: من همیشه سعی کردهام در زندگی به خداوند معتقد باشم.
همسرم هم همین طور، اما چهار فرزندم نسبت به رعایت مسایل اخلاقی بیاعتنا هستند و آبروی ما را در دهکده بردهاند.
چرا با وجودی که هم من و هم همسرم به خدا ایمان داریم، دچار این مشکل شدهایم؟
شیوانا به آنها گفت: ساختمان خانه خود را برایم تشریح کنید.
مرد با تعجب جواب داد: این چه ربطی به موضوع دارد؟ حیاط بزرگ است و دیوارهای کوتاهی دارد.
یک ساختمان بزرگ وسط آن قرار گرفته که داخل آن اتاقهای بزرگ با پنجرههای بزرگ، اثاثیه درون ساختمان هم بسیار کامل است.
در گوشه حیاط هم انبار بزرگی داریم، آن سوی حیاط هم آشپزخانه و حمام و توالت قرار گرفته است.
شیوانا پرسید : درون این خانه بزرگ چه قدر خدا دارید؟
زن با تعجب پرسید :منظورتان چیست! مگر میتوان درون خانه خدا داشت؟
شیوانا گفت: بله! فقط اعتقاد داشتن کافی نیست! باید خدا را در کل زندگی پخش کرد و در هر بخش از زندگی و فکر و کارمان سهم خدا را هم در نظر بگیریم.
برایم بگویید در هر اتاق چقدر جا برای کارهای خدایی کنار گذاشتهاید؟
آیا تا به حال در آن منزل برای فقیران مراسمی برگزار کردهاید؟
آیا از آن آشپزخانه برای پختن غذا برای در راه ماندهها و تهیدستان استفادهای شده است؟
آیا پردهای که به پنجرهها آویختهاید نقشی خدایی بر آنها وجود دارد؟
بروید و ببینید چه قدر در زندگی خودتان خدا را پخش کردهاید و رد پای خدا را در کجاهای منزلتان میتوانید پیدا کنید.
اگر چهار فرزند شما به بیراهه کشانده شدهاند، این نشان آن است که در آن منزل، حضور خدا را کم دارید.
اعتقادی را که مدعی آن هستید به صورت عملی در زندگیتان پخش کنید، خواهید دید که نه تنها فرزندانتان بلکه بسیاری از جوانان و پیروان اطراف شما هم به راه راست کشانده خواهند شد.“
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍زندگی را سنجش دیروز نیست
▫️لاجرم باید که در امروز زیست
🤍امـروزتـون پـر از حـس ناب زنـدگی
@Harf_Akhaar
گذشتهات رو نميتونى دوباره بنويسى
اما ميتونى يه كاغذ تميز و سفيد بردارى و آيندهات رو اونجورى كه ميخواى بنويسى .
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️چهار چیزی که برکت را از خانه میبرد
🌱حجت الاسلام رفیعی🌱
@Harf_Akhaar
کلافه نشید ؛
وقتی که "پدر و مادرتون"
ازتون میخوان کار با موبایل
و ابزارهای جدید رو
بهشون توضیح بدید...
اونام "یه روزی" به شما
یاد دادن چجوری
از قاشق استفاده کنید...🌱
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوز هم کارهای خوب زیادی
برای انجام دادن باقی مانده است.
اینکه وقتی دیگران شایعه میسازند
دهانمان را ببندیم.
اینکه بدون خصومت
به انسانها لبخند بزنیم.
اینکه کمبود محبت در جهان را
از طریق محبتهای کوچکتر
در زمینههای شخصیتر
و کوچکتر جبران کنیم.
به کارمان
ایمان بیشتری داشته باشیم
صبر و حوصلهی
بیشتری داشته باشیم.
و برای انتقام جوییهای حقیر
به سراغ نقد دیگران نرویم.
🌱#هرمان_هسه🌱
@Harf_Akhaar
پادشاهی دستورداد افراد کهن سال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت، هنگامیکه از این امر با خبر شد پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد.
و وقتی ماموران برای تفتیش آمدند کسی را نیافتند...
روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد، که جوان پدرش را پنهان نموده است و تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید...
ماموری دنبالش فرستاد.
مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شما را احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید!
جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت و ماجرا را تعریف نمود...
مرد لبخندی زد و به فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور وروی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو!
جوان درمجلس پادشاه حضور یافت، پادشاه به زکاوتش تعجب نمود، وبه جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده و عریان برگرد!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین و پاشنه کفش رابرید وگفت: کفش خود را بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب!پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد و اینبار به او گفت: برو و فردا با دوست ودشمن خود بیا!
جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود...
پدرتبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر و سگ خود را بردار و برو! وهریکی را نزدپادشاه بزن!
جوان گفت: چگونه ممکن است؟!
پدر گفت: شما انجام بده بزودی خواهی دانست!
بامداد جوان نزدپادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد وبه شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. وبه پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش راپنهان نموده است...
سپس سگش را زد سگ دوید...
جوان به سمت سگبرگشت و اشاره نمود. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید!
جوان رو به پادشاه نمود و گفت اینها همان دوست و دشمنند!
پادشاه تعجب نمود! و گفت: صبح همراه پدرتان بیایید.
صبح که نزد شاه حضور یافتند، پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود...
و در نهایت جوان وپدرش به لطف وفضل الهی نجات یافتند.
پدر هرگاه به سن بالا رسد چنان گنجینهای است که قدر و قیمت آن را نمی دانیم مگر بعد از دست دادن چنین فرصت طلایی! او مدرسه کامل و درایت واقعی است، او را به عنوان مستشار و مکان اسرار خود قرار بده همیشه با او راه حل خود را می یابی!
@Harf_Akhaar
اگر نتوانید مهارت لذت بردن از هر آنچه را که در زندگی دارید در خودتان ایجاد کنید،
مطمئن باشید با بیشتر به دست آوردن هر چیز، هرگز خوشحال تر نخواهید شد.
🌱#باربارا_دی_آنجلیس🌱
@Harf_Akhaar
#داستان
نشانه ی خدا
”تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد.
او با بیقراری به درگاه خداوند دعا میکرد تا او را نجات بخشد.
او ساعتها به اقیانوس چشم میدوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمیآمد
سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبهای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید.
روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود.
او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»
صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک میشد، از خواب برخاست آن کشتی میآمد تا او را نجات دهد.
مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»
آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»“🌱
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱تازه به دوران رسیده
@Harf_Akhaar