eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
76.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️چهار چیزی که برکت را از خانه میبرد 🌱حجت الاسلام رفیعی🌱 @Harf_Akhaar
کلافه نشید ؛ وقتی که "پدر و مادرتون" ازتون میخوان کار با موبایل و ابزارهای جدید رو بهشون توضیح بدید... اونام "یه روزی" به شما یاد دادن چجوری از قاشق استفاده کنید...🌱 @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هنوز هم‌ کارهای خوب زیادی برای انجام دادن باقی مانده است. اینکه‌ وقتی دیگران شایعه می‌سازند دهان‌مان را ببندیم. اینکه بدون‌ خصومت به انسان‌ها لبخند بزنیم. اینکه‌ کمبود محبت در جهان را از طریق محبت‌های کوچکتر در زمینه‌های شخصی‌تر و کوچکتر جبران کنیم. به کارمان ایمان بیشتری داشته باشیم صبر و‌ حوصله‌ی بیشتری داشته باشیم. و برای انتقام جویی‌های حقیر به سراغ نقد دیگران نرویم. 🌱🌱 @Harf_Akhaar
پادشاهی  دستورداد  افراد کهن سال رابه قتل برسانند. جوانی پدرش را دوست داشت، هنگامیکه از این امر با خبر شد پدرش را در زیر زمین منزلش مخفی کرد. و وقتی ماموران برای تفتیش آمدند کسی را نیافتند... روزها گذشت و پادشاه ازطریق جاسوسان و خائنان مطلع شد، که جوان پدرش را پنهان نموده است و تصمیم گرفت که قبل از حبس جوان وقتل پدرش او را بیازماید... ماموری دنبالش فرستاد. مامور نزد او رفت و به او گفت که پادشاه شما را احضار نموده که وقت بامدادان درحال سوار و پیاده به نزد ایشان حضور یابید! جوان به حالت حیرت و سر درگمی فرو رفت و به سراغ پدرش رفت و ماجرا را تعریف نمود... مرد لبخندی زد و به فرزند خود گفت: عصایی بزرگ بیاور وروی آن سوار شو و پیاده نزد پادشاه حاضر شو! جوان درمجلس پادشاه حضور یافت، پادشاه به زکاوتش تعجب نمود، وبه جوان گفت: برو و صبح در حال پوشیده و عریان برگرد! جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود پدر به فرزند خود گفت: کفش خود را به من بده بخش پایین و پاشنه کفش رابرید وگفت: کفش خود را بپوش و نزد پادشاه حضور بیاب!پادشاه از زیرکی او شگفت زده شد و اینبار به او گفت: برو و فردا با دوست ودشمن خود بیا! جوان نزد پدر برگشت و ماجرا را تعریف نمود... پدرتبسمی کرد و به فرزندش گفت: همراه خود همسر و سگ خود را بردار و برو! وهریکی را نزدپادشاه بزن! جوان گفت: چگونه ممکن است؟! پدر گفت: شما انجام بده بزودی خواهی دانست! بامداد جوان نزدپادشاه حاضر شد و جلوی پادشاه همسرش را زد. همسرش فریاد برآورد وبه شوهرش گفت: بزودی پشیمان خواهی شد. وبه پادشاه اطلاع داد که شوهرم پدرش راپنهان نموده است... سپس سگش را زد سگ دوید... جوان به سمت سگبرگشت و اشاره نمود. سگ بسویش شتافت و دور و برش از خوشی چرخید! جوان رو به پادشاه نمود و گفت اینها همان دوست و دشمنند! پادشاه تعجب نمود! و گفت: صبح همراه پدرتان بیایید. صبح که نزد شاه حضور یافتند، پادشاه پدر جوان را به عنوان مستشار خود انتخاب نمود... و در نهایت جوان وپدرش  به لطف وفضل الهی نجات یافتند. پدر هرگاه به سن بالا رسد چنان گنجینه‌ای است که قدر و قیمت آن را نمی دانیم مگر بعد از دست دادن چنین فرصت طلایی! او مدرسه کامل و درایت واقعی است، او را به عنوان مستشار و مکان اسرار خود قرار بده همیشه با او راه حل خود را می یابی! @Harf_Akhaar
اگر نتوانید مهارت لذت بردن از هر آنچه را که در زندگی دارید در خودتان ایجاد کنید، مطمئن باشید با بیشتر به دست آوردن هر چیز، هرگز خوشحال تر نخواهید شد. 🌱🌱 @Harf_Akhaar
نشانه ی خدا ”تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد. او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد. او ساعت‌ها به اقیانوس چشم می‌دوخت تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه‌ای کوچک خارج از ساحل بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید. روزی پس از آن‌که از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود. او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد، از خواب برخاست آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آن‌ها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!»“🌱 @Harf_Akhaar
مرا حیران تر از حیران تر از حیران پذیرفتی تو را گریان تر از گریان تر از گریان صدا کردم🌱 دلم تنهاتر از تنها تر از تنهاییت را دید تو را یکتا لقب دادم  ،تو را عرفان صدا کردم🌱 کجایی ساحل آرامش دریای طوفانی پریشان بودم ای دریا تو را طوفان صدا کردم🌱 تو را در تابش بی خواهش خورشید فهمیدم تو را در بارش آرامش باران صدا کردم🌱 صدا کردم صدا کردم صدایم را غمت لرزاند تو را نالان ، تو را لرزان تو را از جان صدا کردم🌱 تو می دیدی مرا احساس می کردم چه می خواهی تو انسان آفریدی... مثل یک انسان صدا کردم🌱 سلام ای پاسخ آوازهای بی صدای دل سلامت می کنم هر روز و هر شب ای خدای دل🌱 سلامم را تو پاسخ گفته ای با تابش عشقت دلم آرام شد در ساحل  آرامش عشقت🌱 @Harf_Akhaar
📗 چرامن؟ ”آرتور اش قهرمان افسانه‌ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سرتاسر جهان نامه‌هایی محبت‌آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: «چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟» آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت: در سرتاسر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه‌مند شده و شروع به آموزش می‌کنند. حدود پنج میلیون از آن‌ها بازی را به خوبی فرا می‌گیرند. از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه‌ای را می‌آموزند و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می‌کنند. پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی‌تر راه می‌یابند. پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین‌المللی ویمبلدون را می‌یابند. چهار نفر به مسابقات نیمه‌نهایی راه می‌یابند و دو نفر به مسابقات نهایی. وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست‌هایم می‌فشردم هرگز نپرسیدم که خدایا چرا من؟ و امروز وقتی که درد می‌کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم: چرا من؟“ @Harf_Akhaar
📗 آموزنده سرهنگ سندرز ومرغ سوخاری کنتاکی سرگذشت برند کنتاکی قطعا یکی از داستان های آموزنده و زیبا میباشد که در آن یک بار پیرمردی بود که ورشکسته بود و در خانه ای کوچک زندگی می کرد و صاحب یک ماشین خراب بود. او با چک های تامین اجتماعی ۹۹ دلاری زندگی می کرد. او در ۶۵ سالگی تصمیم گرفت که همه چیز باید تغییر کند. بنابراین او در مورد آنچه که باید ارائه دهد فکر کرد. دوستانش از دستور پخت مرغ او خوشحال بودند. او به این نتیجه رسید که این بهترین نقطه قوت او برای ایجاد تغییر است. او کنتاکی را ترک کرد و به ایالت های مختلف سفر کرد تا دستور پخت خود را بفروشد. او به صاحبان رستوران گفت که دستور العمل مرغ خوشمزه ای دارد. او دستور غذا را به صورت رایگان به آنها ارائه داد و فقط درصد کمی از اقلام فروخته شده را درخواست کرد. معامله خوبی به نظر می رسد، درست است؟ متأسفانه، نه به اکثر رستوران ها. او بیش از ۱۰۰۰ بار نه شنید. حتی بعد از همه آن آنها، او تسلیم نشد. او معتقد بود دستور پخت مرغ او چیز خاصی است. او قبل از اینکه اولین بله خود را بشنود 1009 بار رد شد. با آن یک موفقیت، سرهنگ هارتلند سندرز شیوه مصرف مرغ را در آمریکایی ها تغییر داد. جوجه سرخ شده کنتاکی، معروف به KFC، متولد شد. پیام اخلاقی : به یاد داشته باشید، هرگز تسلیم نشوید و با وجود طرد شدن، همیشه به خود ایمان داشته باشید. @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیا تا قدر یک دیگر بـدانیم که تا ناگه ز یک دیگر نمانیم غرض‌ها تیره دارد دوستی را غرض‌ها را چـرا از دل نرانیم🌱       @Harf_Akhaar