#پارت۵
آن مرد بیچاره داخل صندوق، وقتی این مطلب را شنید آه از نهادش بر آمد و از شدت ترس شروع به لرزیدن نمود و نزدیک بود که جان بدهد. با خود گفت: «الان است که پاره پاره ام کند.»
شوهر تا این صحبت را شنید به جوش آمد و با عصبانیت گفت: «کجاست آن نمک به حرام که سزای او را بدهم؟»
زن گفت: «آرام باش! جای دوری نرفته و همینجا است.
شوهر شمشیرش را کشید و با غضب برخاست و به زن گفت: «زودتر نشان بده تا او را قطعه قطعه کنم.»
زن گفت: «داخل صندوق است. کلید را بگیر و درِ صندوق را باز کن و خودت ببین.»
(اتفاقاً این زن و شوهر مدتی بود که با هم جناق بسته بودند و هیچ کدامشان موفق نمی شد که برنده بشود.)
مرد که عصبانی بود و جهان پیش چشمانش تیره و تار شده بود اصلاً به یاد جناق نبود. با ناراحتی کلید را از زن گرفت که در صندوق را باز کند.
زن فوراً گفت: «یادم تو را فراموش! جناق را باختی.»
مرد تا این سخن را شنید کلید را انداخت و گفت: «لعنت خدا بر زن! شیطان صد سال دیگر هم بدود به مکر شما نمی رسد. آفرین بر تو ای حیله گر! چگونه مرا عصبانی کردی! واقعاً که شیطان باید شاگردی تو را بکند.»
مرد دیگر آن قضیه را فراموش کرد و فکر کرد که همه این داستان از روی حقه بازی و برای بردن شرط بوده است.
ادامه دارد...
@Harf_Akhaar
#پارت۶
زن هم موضوع صحبت را عوض کرد و مقداری غذا برای او آورد تا بخورد و به این ترتیب به کلی ماجرا را از ذهن شوهرش پاک نمود.
سپس شوهر را به حمام فرستاد و به سراغ صندوق رفت و آن را گشود و آن مرد را که از ترس نیمه جان شده بود خارج کرده و چند جرعه شربت به گلویش ریخت تا کمی سرحال آمد.
آنگاه به او گفت: «ای برادر! هر چند تو مرد عاقل و کاملی هستی اما بدان که حیله زنان قابل شمارش نیست. این مقدار اندک را به تو نشان دادم تا دیگر به علم و دانش خود مغرور نشوی. تو با اینکه عقل زنان را ناقص می دانستی، با اختیار خودت گرفتار مکر من شدی! دیدی که چگونه تو را تا مرز مرگ پیش بردم؟»
مرد گفت: «واقعاً که شیطان هم نمی تواند شاگردی تو را بکند.»
زن گفت: «بدان که هیچ مردی نمی تواند از زن خود محافظت کند و اگر ترس از خدا نباشد، زنان هر کاری که بخواهند می کنند. امید که خداوند متعال، بندگان را از شر شیطان حفظ کند اما زنان نیک و پارسا و با عصمت هم زیاد هستند که از ترس خدا دائم به فکر جلب رضایت شوهر هستند و فقر و نداری او را تحمل می کنند.
اکنون ای برادر! بی خود زحمت نکش و وقت خودت را تلف نکن. اگر چه عقل زنان ناقص است اما همه آنها مثل یکدیگر نیستند. جمع آوری مکر زنان به جز دردسر هیچ فایده دیگری برایت ندارد و همین ضرب المثل برای تو کافی است که: «مکر زن ابلیس دید، برزمین بینی کشید.»، اکنون به سلامت برو.»
پس مرد از آن جا خارج شد و کتاب را درون آب انداخت.
پایان داستان( زن مکار و مرد عالم)
@Harf_Akhaar
▪️روباهی از شتری پرسید :
عمق این رودخانه چه اندازه است؟
شتر جواب داد : تا زانو
اما وقتی روباه در آب رودخانه پرید،
آب از سرش هم گذشت و همین طور که دست و پا میزد به شتر گفت :
تو که گفتی تا زانو !!
شتر جواب داد : بله، تا زانوی من، نه زانوی تو!
نکته : هنگامی که از کسی مشورت میگیریم یا راهنمایی میخواهیم باید شرایط طرف مقابل و خودمان را هم در نظر بگیریم. لزوما هر تجربهای که دیگران دارند برای ما مناسب نیست !
@Harf_Akhaar
روزگاری در یک جایی مردی برای دزدی از دیوار خانه ای بالا رفت و خواست از پنجره وارد شود که پنجره کنده شد و دزد به زمین افتاد و پایش شکست. شکایت نزد حاکم عادل برد.
حاکم، صاحبخانه را خواست و گفت چرا پنجره سست بوده که این بنده خدا از طلب روزی خود و سهم خود باز ماند و صدمه ببیند.
مرد گفت: نجار پنجره را سست ساخته است من بیگناهم.
حاکم، نجار را خواست و عتاب کرد.
نجار گفت: من پنجره را محکم ساختم، بنا آن را خوب نصب نکرده.
حاکم، بنا را خواست و علت جویا شد.
بنا گفت: مصالح فروش مصالح نامناسب فروخته است.
حاکم، مصالح فروش را خواست کرد. او که نتوانست دیگری را مقصر نشان دهد، محکوم شد و حاکم فرمود دارش بزنند.
وقتی مصالح فروش را پای چوبه دار بردند، چون قدش کوتاه بود به طناب دار نمی رسید؛ موضوع را به حاکم گفتند.
فرمود: یک نفر که قدش بلند است پیدا کنید و اعدامش کنید تا موضوع ختم به خیر شود و صدای کسی در نیاید !!
@Harf_Akhaar
قرار نیست که با افکار 🍃🌷
دیگران زندگی کنیم
و قرار نیست
به شیوه ای که دیگران برای
ما چیدند هماهنگ شویم
خودت برای خودت زندگی کن،
همانطور که دوست داری
همانطور که لذت میبری.
و مطمئن باش
اگر خودت به
فکر خودت نباشی،
کسی در این دنیا
خوشبختی و شادی را
به تو تعارف نخواهد کرد...
پس شاد باش
و "عاشقانه زندگی کن" ...🍃🌷
@Harf_Akhaar
پول و موفقیت آدم ها را عوض نمی کند؛
فقط چیزی که از قبل در درونشان است را
وسعت می بخشد.
ویل اسمیت
@Harf_Akhaar
سعی کنید در جای
خود قرار بگیرید
نه در هر جای
خالی موجود
@Harf_Akhaar
مردم ضعیف تلویزیونهای بزرگ دارند،
و افراد ارزشمند کتابخانههای بزرگ!
جیم ران
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
* اثر ما بر آیندگان *
یک غذاخوری بینراهی سر در ورودیاش با خط درشت نوشته بود:
شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوهٔ شما دریافت خواهیم کرد.
رانندهای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوشجان کرد.
بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید پیشخدمت با صورتحسابی بلندبالا جلویش سبز شده است.
با تعجب پرسید:
مگر شما ننوشتهاید پول غذا را از نوهٔ من خواهید گرفت؟
پیشخدمت با خنده جواب داد:
چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوهتان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مربوط به پدربزرگ مرحوم شماست.
*
🔸ممکن است ما کارهایی انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند.
انتخابها را جدی بگیریم. ما در قبال آیندگان مسئولیم.
@Harf_Akhaar
اگر جرات زدن حرف حق را نداری ،
لااقل برای کسانی که حرف ناحق
می زنند ، دست نزن !
ماهاتما گاندی
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
*تمام فصلها را با هم ببین*
مردی چهار پسر داشت؛ او هر کدام از آنها را در فصلهای مختلف به سراغ درخت گلابیای فرستاد که در فاصلهای دور از خانهیشان روییده بود؛
پسر اول را در زمستان فرستاد؛ دومی را در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
.
پسر اول گفت: چه توصیفی از درختی خشک و مرده و زشت میتوان داشت؟!.
پسر دوم گفت: اتفاقا درختی زنده و پر از امید شکفتن بود.
پسر سوم گفت: درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه هایی بود که تا به امروز دیدهام.
پسر چهارم گفت: درخت بالغی بود که بسیار میوه داشت و پر از حس زندگی بود.
.
پدر لبخندی زد و گفت: همه شما درست میگویید، اما زمانی میتوانید توصیف زیبایی از زندگی درخت و زندگی انسان داشته باشید که تمام فصلها را در کنار هم ببینید.
@Harf_Akhaar
اگرکسی گرهای دارد
و توراهش را میدانی
سکوت نکن🌸
اگردستت به جایی میرسد
کاری کن🌸🍃
معجزهی زندگی دیگران باش
بیشک فرددیگری
معجزه زندگی تو خواهدبود🌸🍃
@Harf_Akhaar
اگـر چیزی را
با گوشهایت نشنیدی
و با چشمهایت ندیدی،
آن را با ذهنی
کوچک ابداع نکن
و با دهانی
بزرگ به اشتراک نگذار ..
@Harf_Akhaar
بعضی حرفها ارزش گفتن ندارن
چون بعضی گوشها
لیاقت شنیدن رو ندارن
@Harf_Akhaar
♦️چند جمله زیبا
🍁از دوست جدید رازت را پنهان کن
از دشمن قدیمی که طرح دوستی
دوباره با تو ریخته خنجرت را
چون اولی باورت را نشانه می گیرد ,
دومی قلبت را
🍁ﻧﺼﯿﺤﺖ ﭘﺪﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ
ﺫﻫﻨﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﺍﮔﻪ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯾﻦ ﻭ ﺻﺎﺣﺐ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﭼﺎﯼ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﺩ ﻧﮑﻨﯿﻦ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯾﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﻣﻬﻤﻮﻧﺶ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺍﮔﻪ ﻧﺨﻮﺭﯾﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻪ…
🍁از گناه کوچک کسی که دوست داری بگذر چون سرانجام تنهایی کاری خواهد کرد که از گناه بزرگ کسی بگذری که دوستش نداری!
🍁رابطه ای که توش اعتماد نیست مثل ماشینیه که توش بنزین نیست تا هروقت بخوای میتونی توش بمونی ولی به جایی نمیرسی.
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
*قدر شناس باشیم*
پیرمردی که شغلش دامداری بود، نقل میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد. اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرضگوسفندان ما نمیشد. ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند. یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت. روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی، وحشیبودن و حیوانیت شناخته میشود.
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید.
@Harf_Akhaar
جهان یادگارست و ما رفتنی
به گیتی نماند به جز مردمی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
👤حکیم ابوالقاسم فردوسی
@Harf_Akhaar
📖داستان کوتاه
🔹در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد.
روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود.
🔸 پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!»
🔹این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود.
🔸این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.»
کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد.
تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.»
@Harf_Akhaar
اگر میخواهی کل انسان ها را
“بیدار” کنی،
تمامِ خودت را بیدار کن.
اگر میخواهی رنج را
در جهان نابود سازی،
نابود کن هر آنچه در درونت
تاریک و منفی است.
حقیقتا بزرگترین هدیه ای
که تو برای عرضه کردن داری،
تبدیلِ خودت است. 🍃🍃🍃
@Harf_Akhaar
✨﷽
یک ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ آقای قرائتی ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﺣﺴﻦ و حسین ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ؟!
در حالی که ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ شده اند!
آنگاه خودکاری را ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ زمین، ﻭ صدا زد:
ﺍﯼ ﺣﺴﻦ! ﺍﯼ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ! ای ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ! آن قلم را به من بدهید!
بعد گفت: دیدی که پاسخ ندادند!
ﭘﺲ ﺍینها ﻣﺮﺩه اند و ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭند!
آقای قرائتی خودکار را گرفت و دوباره انداخت ﺯﻣﯿﻦ و گفت:
ﯾﺎ الله! ﻗﻠﻢ ﺭا ﺑﻪ من ﺑﺪﻩ!
بعد رو به وهابی کرد و گفت: ﺩﯾﺪﯼ که ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩ!
پس با منطق تو ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻩ است!
مگر ﻫﺮ که ﺯﻧﺪﻩ است ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﮐﺮ ﺗﻮ ﺑﺎشد؟!
@Harf_Akhaar
همیشه گفته اند
دعا در حق دیگری زودتر
مستجاب می شود...
گاهی بی هیچ دلیلی
خوشحال هستید
وحالِ خوبی دارید.
یقین بدانید كسی
برایتان دعا كرده است...
@Harf_Akhaar
دستی که
گل می بخشد
همواره
خوشبوست
پدر گفت: دوست داشتن كه عيب نيست باباجان. دوست داشتن دل آدم را روشن میكند. اما كينه و نفرت دل آدم را سياه میكند.
اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت، بزرگ هم كه شدی آمادهی دوست داشتن چيزهای خوب و زيبای اين دنيا هستی.
دل آدم عين يك باغچه پر از غنچه است. اگر با محبت غنچهها را آب دادی باز میشوند، اگر نفرت ورزيدی غنچهها پلاسيده میشوند.
آدم بايد بداند كه نفرت و كينه برای خوبی و زيبایی نيست، برای زشتی و بیشرفی و بیانصافی است. اينجور نفرت علامت عشق به شرف و حق است.
📗 سووشون
"سیمین دانشور"
@Harf_Akhaar
نکته طلایی
پولدار ها شبیه بی پول ها زندگی می کنند
و به همین خاطر هر روز پولدار میشوند
اما بی پول ها شبیه پولدار ها زندگی میکنند
و به همین خاطر روز به روز فقیرتر میشن
@Harf_Akhaar
حکایت !!
گويند جوانی قصد زن گرفتن داشت، به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد و گفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.
جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است.
پیرزن گفت: اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود.
جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد.
پیرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است، اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد.
جوان گفت: خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است.
پیرزن گفت: درست است، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.
جوان گفت: شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است.
پیرزن گفت: شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی، خرج برایت نمی تراشد.
جوان گفت: این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد.
پیرزن گفت: ای وای، شما مردها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد...
@Harf_Akhaar
#تست_روان_شخصیت
برای فهمیدن شخصیت خودتون به سوال زیر جواب بدید.
آیا تصویر را در حال حرکت میبینید یا ثابت؟
نتیجه تست 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/66388581C6ef77e05a9
🍁
زيبايي انسان در چيست؟
روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند :
« استاد زيبايي انسان در چيست؟ »
حکيم ۲ کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت :
« به اين ۲ کاسه نگاه کنيد اولي از طلا درست شده است و درونش سم است و دومي کاسه اي گِليست و درونش آب گوارا است ، شما کدام را ميخوريد؟ »
شاگردان جواب دادند: « کاسه گِلي را »
حکيم گفت : « آدمي هم همچون اين کاسه است . آنچه که آدمي را زيبا ميکند درونش و اخلاقش است . بايد سيرتمان را زيبا کنيم نه صورتمان را »
@Harf_Akhaar
🍁
ما ادم خوب حرف زدن هستیم
خوب پوشیدن🍂🌸
خوب خوردن
خوب خوابیدن
خوب معاشرت کرد
حتی خوب نوشتن
اما
ادم خوب زندگی کردن نیستیم
به دنیایمان که نزدیک شوی
بوی عقاید پوسیده مان
آزارت میدهد🍂🌸
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
* خر باهوش! *
گويند در گذشته دور، در جنگلي شير حاکم جنگل بود و مشاور ارشدش روباه بود و خر هم نماينده حيوانات در دستگاه حاکم بود. با وجود ظلم سلطان، تاييد خر و حيله روباه همه حيوانات، جنگل را رها کرده و فراري شدند، تا جايي که حاکم و نماينده و مشاورش هم، تصميم به رفتن گرفتند.
در مسير گاه گاهي خر گريزي مي زد و علفي مي خورد. روباه که زياد گرسنه بود به شير گفت اگر فکري نکنيم تو و من از گرسنگي مي ميريم و فقط خر زنده مي ماند، زيرا او گياه خوار است، شير گفت: «چه فکري داري؟» روباه گفت: «خر را صدا بزن و بگو ما براي ادامه مسير به رهبر نياز داريم و بايد از روي شجره نامه در بين خود يکي را انتخاب کنيم و از دستوراتش پيروي کنيم. قطعا تو انتخاب مي شوي و بعد دستور بده، تا خر را بکشيم و بخوريم.» شير قبول کرد و خر را صدا زدند و جلسه تشکيل دادند، ابتدا شير شجره نامه اش را خواند و فرمود: «جد اندر جد من حاکم و سلطان بوده اند!» و بعد روباه ضمن تاييد گفته شير گفت: «من هم جد اندر جدم خدمتکار سلطان بوده اند.» خر تا اندازه اي موضوع را فهميده بود و دانست نقشه شومي در سر دارند گفت: «من سواد ندارم. شجره نامه ام زير سمم نوشته شده، کدامتان باسواد هستين آن را بخوانيد.» شير فورا گفت: «من باسوادم.» و رفت پشت خر تا زير سمش را بخواند. خر فورا جفتک محکمي به دهان شير زد و گردنش را شکست. روباه که ماجرا را ديد رو به عقب پا به فرار گذاشت، خر او را صدا زد و گفت: «بيا حالا که شير کشته شده بقيه راه را باهم برويم.» روباه گفت: «نه من کار دارم.» خر گفت: «چه کاري؟» گفت: «مي خواهم برگردم و قبر پدرم را پيدا کنم و هفت بار دورش بگردم و زيارتش کنم که مرا نفرستاد مدرسه تا باسواد شوم وگرنه الان به جاي شير گردن من شکسته بود!»
@Harf_Akhaar
✨﷽✨
*پیرمرد خردمند*
در یک دهکده، پیرمرد خرمندی زندگی می کرد. افرادی که به مشکلی بر می خوردند یا سوالی داشتند، به او مراجعه می کردند.
یک روز یک بچه باهوش و زِبل که می خواست سر به سر پیرمرد خردمند بگذارد، پرنده ی کوچکی گرفت و آن را طوری در دستش گرفت که دیده نشود.
بعد پیش پیرمرد رفت و به او گفت: پدربزرگ، من شنیده ام شما باهوش ترین مرد دهکده هستید. اما من باور نمی کنم. اگر راست است، می توانید بگویید که این پرنده ای که در دست من است زنده است یا مرده؟
پیرمرد نگاهی به پسر انداخت و فکر کرد: اگر به او بگوید که پرنده زنده است، او با یک حرکت کوچک دستش پرنده را می کشد، و اگر بگوید که پرنده مرده است، او پرنده را آزاد می کند تا به خیال خودش ثابت کند که از پیرمرد باهوش تر است.
پیرمرد دستش را روی شانه ی پسرک زبل گذاشت و با لبخند گفت: مرگ و زندگی این پرنده به اراده ی تو بستگی دارد.
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
1403/1/30
پنج شنبه قشنگ تون بـخیر
روز بهاریتون با طراوت
و چـون صدای باران
گوش نواز
دلتـون خالی از غصه
زندگيتون شیرین
و دنیاتون غرق در آرامش
آخر هـفتـه تـون شــاد و زیـبـا
@Harf_Akhaar