🌱حکایت طنز:))))
ڪشاورزی مشغول پاشیدن بذر بود، ثروتمند مغروری به او رسید و با تڪبر گفت :
بکار، ڪه از تو ڪاشتن است و از ما خوردن !
ڪشاورز نگاه معناداری به او انداخت و گفت :
دارم یونجه میڪارم ...!
🤍🌼
@Harf_Akhaar
#خانمها_بدانند🌱🌱🌱
بانوجان بذار حریم خصوصی تو و همسرت خصوصی بمونه
قدیمی ها می گفتن حمام رفتی،برای زنهای فامیل تعریف نکن
نیازی نیست خوشی ها و لذت های زندگیتو عمومی کنی.
از هر صحنه ی زندگیت عکس بگیری و بذاری اینستاگرام یا عکس پروفایلت.
نگو حرف مردم برام مهم نیست.چون با این کار اتفاقا داری نشون میدی دنبال تایید مردم و نمایش دادن زندگیتی.
چ اهمیتی داره ک ملت بدونن خیلی عاشق شوهرتی یا باهاش مشکل داری؟
تا دعواتون شد نرو پستِ غم نذار. تا یه خیر و خوشی ای بود به رخ نکش.
حریم خصوصیتو خصوصی نگه دار،عمومیش نکن...🤍🌼
@Harf_Akhaar
🎺عهدبوق
✍این مثل از جهت معانی مجازی و مفاهیم استعاره ای با مثل عهد دقیانوس ترادف دارد و هر گاه بخواهند در قدمت و كهنگی و فرسودگی چیزی مبالغه كنند در لفافه هزل و طنز آن را به عهد بوق منتسب می كنند.
بوق آلت نای مانندی است كه به قول علامه دهخدا:« در حمام ها و آسیاها و هنگامه ها نوازنده و آواز مهیب و مكروهی از آن بر آید.» نوع قدیمی بوق از شاخ بود كه بر اثر مرور زمان مدارجی را طی كرد و بعد آن را از استخوان و فلز ساختند امروزه انواع و اقسام بوق شاخی و استخوانی و فلزی پیدا می شود كه سابقا از آن در موارد مختلف استفاده می كردند و در حال حاضر نیز بخصوص در روستاها خالی از فایده و استعمال نیست.
حمامی ها هر به چند بار ناگزیر بودند آب خزینه را خالی كنند، سپس خزینه را با وسایل موجود بشویند،سیاهی ها و كثافات و موهای لزج را از آن بزدایند و خزینه را با آب تمیز و پاكیزه پر كنند.
پیداست تخلیه آب و تنظیف خزینه و گرم كردن آب تازه خزینه كه از راه گلخن حمام انجام می شد مستلزم چند روز صرف وقت بود تا به صورت اولیه در آید و مورد استفاده بهره برداری قرار گیرد. چون روز موعود فرا می رسید و حمام مورد بحث برای پذیرفتن مشتری آماده می گردید حمامی در نیمه های شب، بخصوص هنگام سحر به پشت حمام می رفت و در بوق كذایی می دمید و خفتگان را برای انجام غسل و نظافت دعوت می كرد.
امروزه كه تلگراف و تلفن با سیم و بی سیم و اینترنت و ... اختراع شده است دیگر به بوق زدن در شاه راهای كشور احتیاج نیست. در جنگها و محاربات كنونی هم انفجارهای وحشتناك ناشی از بمبهای خانمان بر انداز اتم و ناپالم و كبالت و هیدروژن و جز اینها دیگر مجال تامل نمی دهد تا محتاج بوق زدن باشند. آسیاها تبدیل به كارخانجات گندم كوبی شد.
حمامها بر اثر تصفیه و لوله كشی آب و بسته شدن خزینه ها همیشه و در همه حال آماده پذیرایی است. مرگ و میر را هم از طریق رادیو و آگهی در جراید اعلام می دارند. همچنین برای جشن و عروسی به قدری وسایل عیش و طرب فراهم آمد كه بوق نقشی ندارد، ولی در ازمنه و اعصار گذشته بوق تا آن اندازه قرب و منزلت داشت كه تقریبا كلیه شئون زندگی مردم را در بر می گرفت.
@Harf_Akhaar
يارب . . .
به ﻓﻜﺮﻣﺎﻥ،ﻣﻨﻄﻖ
به ﻗﻠﺒﻤﺎﻥ،ﺁﺭﺍﻣﺶ
به ﺭﻭﺣﻤﺎﻥ،ﭘﺎﮐﯽ
به ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ،ﺁﺯﺍﺩی
به ﺩﺳﺘﻬﺎﻳﻤﺎﻥ،ﻗﺪﺭﺕ
به ﺯﻧﺪﮔﻴﻤﺎﻥ،ﻋﺸﻖ
به رفاقتمان،ﺗﻌﻬد
عطا فرما . . .🌱🌱🌱
در پناه الله یکتا شب خوش🤍🌼
@Harf_Akhaar
صـبـح هـا هـدیهٔ نـابی ست بـه تـو 🤍🌼
نفست گرم ،دلت گرم ،جهانت زیبا🤍🌼
ســـ🥰✋ــلام
صبح شنبه تون بخیر🤍🌼
الهی حـال دلتـون خـوب باشـه🌼🤍
@Harf_Akhaar
آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشی، دوست بدار...🤍
کاری که خدا با تو میکند...🌼
@Harf_Akhaar
«🤍🌼»
فقط یه بخش آداب معاشرت داشتن ظاهر مرتب و پوشیدن لباس متناسب هستش،
بخش مهمش؛
"سوال نپرسیدن"
و "نظر ندادن" در مواردی که نه تنها نظر ما مهم نیست بلکه دخالت کردن به حساب میاد.!🌱
@Harf_Akhaar
🌱
سلیقه چیزیه برای اینکه
بگی کی هستی ، بدون اینکه
مجبور باشی حرف بزنی !🤍🌼
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از همه جلو بزنم؟
که چی بشه؟
🤍🌼>>>>>
@Harf_Akhaar
كشاورز و بزغاله اش›››››
روزی كشاورزی بود كه دلش به بزغاله اش خوش بود. هروقت گمش می کرد، "نی لبک" می زد و بزغاله با صدای "نی لبک" پیدایش می شد.
یک روز صبح وقتی کشاورز بیدار شد، دید بزغاله اش نیست. هرچه چشم انداخت او را نیافت. "نی لبک" را برداشت و توی مزرعه راه افتاد. "نی لبک" زد، بزغاله صدای "نی لبک" را نشنید و نیامد.
پیرمرد دلواپس شد. سراسر مزرعه را گشت. همه جور صدایی بود جز صدای بع بع بزغاله. همه صداها آزارش می داد، سر به آسمان بلند کرد و گفت: "خدایا کاری کن که جز بع بع بزغاله ام هیچ صدایی را نشنوم."
ناگهان دید از "نی لبک" صدای بزغاله می آید؛ هر چه بیشتر در "نی لبک" دمید بزغاله ی توی "نی لبک" بیشتر بع بع کرد. پیرمرد "نی لبک" نزد و دنبال بزغاله گشت و گوش داد. دید گاوش صدای بزغاله می کند، الاغش بع بع می کند، گنجشک ها و کلاغ ها و قورباغه صدای بزغاله می کردند، باد توی شاخه درخت ها می پیچید و برگها صدای بزغاله می کردند. هر صدایی صدای بزغاله شد و از خود بزغاله خبری نبود.
فکر کرد مشکل از گوش هایش است، گوش هایش را مالید و بزغاله را صدا کرد، خودش هم صدای بزغاله داد؛ پیرمرد به دنبال بزغاله راه افتاد و از مزرعه بیرون رفت. توی راه "نی لبک" زد، باز هم از "نی لبکش" صدای بزغاله آمد. خسته شد و رو کرد به آسمان و گفت: "نمی خواهم، رهایم کن!" و "نی لبک" زد، کم کم صدای بزغاله ته کشید. به مزرعه بر گشت و گوش داد؛ دید کلاغ قارقار می کند، الاغ عرعر، گاو ما ما و گنجشک جیک جیک. دنیا از صداهای جور واجور زیبا شد. هر کس و هر چیز صدای خودش را داشت. پیرمرد "نی لبک" زد. بزغاله که گوشه طویله زیر پالان الاغ، خواب بود، با صدای "نی لبک" بیدار شد. پیش پیرمرد آمد. بع بع کرد.
اگر بخواهیم که همیشه دنیا را از یک پنجره بنگریم، آنقدر که دیگر وجود پنجره را مهم و حیاتی بدانیم نه بیرون آن را، قطعاً فرصت های زیادی را برای لذت بردن از جهان بزرگ و رنگارنگ خلقت از خود گرفته ایم؛ جهانی که پر است از چیزهایی که ما گاه دوستشان داریم، گاهی نه. چیزهایی که شاید هیچ وقت ندیدمشان. پس به جای آنکه از گم شدن متعلقات خود بترسیم و زندگی بدون آن را برای خود رسیدن به آخر خط تلقی کنیم، خوب است وقت و انرژی خود را صرف بیشتر آموختن و لذت بردن کنیم. خوب است در قفس اندیشه مان را باز کنیم تا برود هوایی بخورد و نفسی تازه کند.
🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼🤍🌼
@Harf_Akhaar
🌼هر کس هر جای جهان خوبی کند،
نبض زمین بهتر می زند ،
خون در رگهای خاک بیشتر می دود و چیزی به زندگی اضافه می شود.
و هر کس هر جای جهان بدی کند،
تکه ای از جان جهان کنده می شود،
گوشه ای از تن زمین زخمی می شود و چیزی از زندگی کم می شود.
هر روز از خودت بپرس :
امروز بر زندگی افزودم یا از آن کاستم؟
نپرس امروز خوب بود یا بد؟
بپرس امروز خوب بودم یا بد؟
زیرا زندگی، پاسخ هر روزه همین پرسش است.
@Harf_Akhaar.
#حکایت_ما_هم_شده
#حکایت_روباه_و_مرغهای_قاضی
✍گرگی و روباهی با همدیگر دوست بودند . روباه از هوش و زیرکی اش و گرگ از زور بسیار و چنگال تیزش بهره می برد. روباه شکار را پیدا و گرگ آن را شکار می کرد . سپس می نشستند و شکاری را که به چنگ آورده بودند ، می خوردند . از بخت بد چند روز شکاری نیافتند .با خودشان گفتند هر یک به راهی برویم شاید چیزی بیابیم و دیگری را آگاه کنیم.
گرگ لانه مرغی پیدا کرد و با شتاب خودش را به روباه رساند و گفت که شکار یافتم . روباه شادمان شد و گفت : " چه پیدا کرده ای که این گونه شاد شده ای ؟ جای آن کجاست ؟ " گرگ گفت : " دنبالم بیا تا نشانت بدهم . " گرگ جلو افتاد و روباه هم در پی او. به خانه ای رسیدند . خانه ، حیاط بزرگی داشت و یک مرغدانی هم در گوشه حیاط بود . گرگ ایستاد ، رو به روباه کرد و گفت : " این هم آن شکار . ببینم چه می کنی. " روباه که بسیار گرسنه بود ، شابان به درون حیاط رفت و خودش را به مرغدانی رساند . در گوشه ای نهان شد تا در فرصتی مناسب به مرغدانی حمله کند .
درون مرغدانی چند مرغ و خروس چاق بودند. در مرغدانی باز بود و او می توانست به آسانی یکی از مرغها را شکار کرده بگریزد . ولی ناگهان در اندیشه شد و با خود گفت : " در باز است و مرغ چاق در مرغدانی .پس چرا گرگ خودش به مرغدانی حمله نکرده ؟ تاکنون من شکار پیدا می کردم و او شکار می کرد . اکنون چه شده که او شکار به این خوشمزگی را دیده ، ولی کاری نکرده و آمده دنبال من ، بی گمان خطری در کمین است. بهتر است بی گدار به آب نزنم .
با این فکرها روباه نزد گرگ برگشت . گرگ تا روباه را دست خالی دید ، خشمگین شد و گفت : " مطمئن بودم که تو توانایی شکار یک مرغ را هم نداری . چرا دست خالی بازگشتی ؟ " روباه گفت : " چیزی نشده . تنها می خواهم بدانم این خانه و این مرغدانی از آنِ کیست و چرا صاحب خانه در مرغدانی اش را باز گذاشته ؟ " گرگ گفت : " این خانه ، خانه شیخ قاضی شهر است که بی گمان کارگرش فراموش نموده در ِ مرغدانی را ببندد . " روباه تا نام قاضی شهر را شنید ؛ گریخت .
گرگ شگفت زده شد و دنبال روباه دوید تا به او رسید و از وی پرسید: " چرا می گریزی چه شده ؟ " روباه گفت : " گرسنه بمانم بهتر از این است که مرغ خانه قاضی را بخورم . وقتی كه آن شیخ قاضی پی ببرد من مرغ خانه اش را دزدیده ام ، به مردم می گوید که گوشت روباه حلال است . مردم هم با شنیدن این حکم ، به دنبال روباه ها می افتند و نسل روباه را از روی زمین بر می دارند . گرسنه باشم بهتر از این است که دودمانم را به باد بدهم . " از آن به بعد هر گاه کسی بخواهد از در افتادن با افراد با نفوذ دوری نماید ، این زبان زد را می گوید :
حکایت ما هم شده ، حکایت روباه و مرغ های قاضی
@Harf_Akhaar