eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
69.5هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
5.1هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
اربابِ لقمان به او دستور داد که در زمینش، برای او کنجد بکارد. ولی او جُو کاشت. وقتِ درو، ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟! لقمان گفت: از خدا امید داشتم که برای تو کنجد برویاند. اربابش گفت: مگر این ممکن است؟! لقمان گفت: تو را می بینم که خدای تعالی را نافرمانی می کنی و در حالی که از او امید بهشت داری. لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه اربابش گریست و او را آزاد ساخت. در زندگی هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم. امید و عشق و محبت...:))))) یا نفرت و کینه و حسادت...:((((( 🌱 ‌ @Harf_Akhaar
🤍🌼طنزانه :)))))))) وصیتنامه مردخسیس روزی مرد خسیسی که تمام عمرش را صرف مال اندوزی کرده بود و پول و داریی زیادی جمع کرده بود، قبل از مرگ به زنش گفت: من می خواهم تمامی اموالم را به آن دنیا ببرم .او از زنش قول گرفت که تمامی پول هایش را به همراهش در تابوت دفن کند.زن نیز قول داد که چنین کند.چند روز بعد مرد خسیس دار فانی را وداع کرد. زن نیز قول داد که چنین کند. وقتی ماموران کفن و دفن مراسم مخصوص را بجا آوردند و می خواستند تابوت مرد را ببندند و ان را در قبر بگذارند،ناگهان همسرش گفت: صبر کنید. من باید به وصیت شوهر مرحومم عمل کنم.بگذارید من این صندوق را هم در تابوتش بگذارم.دوستان آن مرحوم که از کار همسرش متعجب شده بودند به او گفتند آیا واقعا حماقت کردی و به وصیت آن مرحوم عمل کردی؟زن گفت: من نمی توانستم بر خلاف قولم عمل کنم. همسرم از من خواسته بود که تمامی دارایی اش را در تابوتش بگذارم و من نیز چنین کردم. البته من تمامی دارایی هایش را جمع کردم و وجه آن را در حساب بانکی خودم ذخیره کردم.در مقابل چکی به همان مبلغ در وجه شوهرم نوشتم و آن را در تابوتش گذاشتم، تا اگر توانست آن را وصول کرده و تمامی مبلغ آن را خرج کند !!! 🌱🌱🌱 @Harf_Akhaar
ما همان چیزی هستیم که تکرار می کنیم. پس ممتاز بودن یک عمل نیست یک عادت است. @Harf_Akhaar
داستان کوتاه🌱 مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن‌ها بزرگ شد . در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند، برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می‌کرد. سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده باعظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکر می کرد یک مرغ است. این ما هستیم که زندگی خودمان را میسازیم؛ نگذارید محیط اطرف شما را دچار تغییرات اساسی کند. وقتي باران مي بارد همه پرندگان به سوي پناهگاه پرواز مي كنند بجز عقاب كه براي دور شدن از باران در بالاي ابرها به پرواز در مي آيد. مشكلات براي همه وجود دارد اما طرز برخورد با آن است ﻛﻪ باعث تفاوت مي گردد. ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ بلند پرواز باش... 🤍🌼 @Harf_Akhaar
خدایا...🌱 درانتهای شب قلبهای مهربان دوستانم رابه تو می سپارم، باشد که با یادتو به آرامش رسیده وفارغ از دردها و رنجها طلوع صبحی زیبا رابه نظاره بنشینند🤍🌼 🌱🌱🌱 📚 @Harf_Akhaar 📚
683K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.      ســـ🥰✋ـــلام 🌱صبح زیبـایتان بخیر 🩷و مملو از عشق و محبت 🌼بـراتــون از خـــدا 🩷روزی سرشـار از نعمت 🌱و فـراوانـی خـواستـارم 🩷وامیدوارم هرکجا می‌نگرید 🌼خـیـر باشد و نیکی و مـهـر صبحت در سایه نگاه خــداوند🤍 @Harf_Akhaar
🌼🌱🌼🌱🌼🌱 پروردگارا...!!! امروزمان را به تو میسپاریم. به ما "کمک کن" تا دوباره شروع کنیم. پروردگارا..!!! به زندگیمان "برکت ببخش".. و ذهنمان را روشن کن. روزی را که پیش رو داریم به تو میسپاریم خودت "بهترینها را" برایمان مقدر بفرما....🌱 خدای مهربانم در این روزگار غریب تنها تو را دارم پروردگارا درهای لطف تو باز است در این روزهای معنوی دست هایم را به آسمان بلند میکنم تا میوه های اجابت بچینم و می دانم دست هایم خالی بر نخواهندگشت .... به یاد تو قدم در رویاهایم می گذارم و در آغاز صبح دگرم فقط به تو می اندیشم و تنها تو را میخوانم خدایا بهترین ها را برایمان مقدر بفرما آمیـن 🌱 🤍🌼🤍🌼 @Harf_Akhaar
دكتر الهی قمشه اي: میلیاردها انسان در جهان متولد شده اند اما هیچ یک اثر انگشت مشابه نداشته اند اثر انگشت تو، امضای خداوند است که اتفاقی به دنیا نیامده ای و دعوت شده ای تو منحصر به فردی مشابه یا بدل نداری تو اصل اصل هستی و تکرار نشدنی وقتی انتخاب شده بودن و منحصر به فرد بودنت را یاد آوری کنی٬ دیگر خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی. و احساس حقارت یا برتری که حاصل مقایسه کردن است از وجودت محو میشود. 🤍🌼🤍🌼 @Harf_Akhaar
«🤍🌼» ما هرگز تمام داستان انسانها را نمیدانیم تنها لحظه ای  بر ما آشکار میگردد زندگی ای که گذرانده اند رنجها و شادیها و دردهاشان را نمیدانیم از چه روی در قضاوت آنانیم؟ امـروز مـهـربـان بـاشیم....🌱 @Harf_Akhaar
🌱 دو سال و هفت ماه، ديوانه‌وار، يک نفر را دوست داشتم! آنقدر دوست داشتم که جرأت نمی‌کردم بگويم. آنقدر نگفتم، که در يک بعد از ظهر پاييزی، از آن بعدازظهرهای جمعه، که انگار آسمان، فرهاد گوش داده است، خواهرم بعد از کلی مِن‌ومِن کردن گفت: «فلانی نامزد کرد!» کمی خيره ماندم و چيزی نگفتم. انگار اين خفه ماندن بخشی از تقديرم بود. شايد هم بزرگ شده بودم و بايد با هر چيزی منطقی برخورد می‌کردم. خب اگر من را می‌خواست حتماً می‌ماند و دلش برای ديگری نمی‌رفت! خلاصه، منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تارِ موی سفيد در اين چند ساعت برايم باقی ماند! غروب بود که قليانی چاق کردم و به همراه آهنگی از فريدون فروغی کنار حوض نشستم. اهالی خانه فهميده بودند چه بلایی سرم آمده! امّا، هيچ‌کدام به رويم نمی‌آوردند! تا اينکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست، چند کام از قليان گرفت، حالا بايد نصيحتم می‌کرد اما اين بار لحنش می‌لرزيد! چشم دوخت به زغال قليان و بی‌مقدمه گفت: «سرباز سنندج بودم و دير به دير مرخصی می‌دادن تا اينکه يه روز، مادرم با هزار بدبختی واسه ديدنم اومد پادگان. فرمانده وقتی حال مادرم رو ديد دو هفته مرخصی داد! خلاصه با کلی خوشحالی اومديم سر جاده و سوار مينی‌بوس شديم. دو تا صندلی جلوتر از من، يه دخترِ کُرد نشسته بود که چشمای سياه و کشيده‌اش، قلبم رو چلوند. نگاهم که می‌کرد وا می‌رفتم نامرد انگار آرامش رو به چهره‌ش آرايش کرده بودن و موهاش رو هزارتا زنِ زيبا با ظرافت بافته بودن. هر بادی که می‌وزيد و شالش تکون می‌خورد دست و تن و دلم می‌لرزيد اصلاً يه حالی بودم. يک ساعتی از مسير گذشته بود، که با خودم عهد کردم وقتی رسيديم به مادرم بگم حتماً با مادرش حرف بزنه. داشتم نقشه می‌کشيدم که چی بگم و چه کنم، که مينی‌بوس کنار جاده ايستاد و اون دخترِ کُرد با مادرش پياده شد و رفت. همه‌چيز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بود. نمی‌دونستم بايد چه غلطی بکنم، تا از شوک در بيام کلی دور شده بوديم، خلاصه رفت و ما هم اومديم اما چه اومدنی؟ کل حسم توی مينی‌بوس جا مونده بود! مثلاً دو هفته مرخصی بودم، همه فکر ميکردن خدمت آدمم کرده و سربه زير و آروم شدم، بعضيام ميگفتن معتاد شده  اما هيچ کس نفهميد جونم رو واسه هميشه توی نگاه يک دختر کُرد جا گذاشتم.» پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردیِ مادر بزرگ، نام کُردیِ عمه و هزار رد پای ديگر برايم روشن شده بود. پدر بزرگ گفت و رفت! و من تا صبح، به نامت، به رنگ شال گردَنت، به لباس‌هایی که می‌پوشيدی فکر می‌کردم! که قرار است يک عمر، برايم باقی بماند!   @Harf_Akhaar
1.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اهمیت نوشتن اهداف در کاغذ ...🌱 ‌‎‎‌‎‎‎‌‎‌‎‎‌‎‎‎‌@Harf_Akhaar
🌱براى شاد بودن کافیست 🤍کمتر فکر کنید بیشتر احساس کنید کمتر اخم کنید بیشتر لبخند بزنید کمتر قضاوت کنید بیشتر بپذیرید کمتر گلایه کنید بیشتر سپاسگزار باشید🌼 @Harf_Akhaar