📘#حکایت_و_پند
روباهی به فرزندش گفت :
فرزندم از تمام این باغ ها
میتوانی انگور بخوری
غیر از آن باغی که متعلق به "ملای"ده است!
حتی اگر گرسنه هم ماندی
به سراغ آن باغ نرو!
روباه جوان از پدرش پرسید
چرا مگر انگور آن باغ سمی است؟
روباه به فرزندش پاسخ داد
نه فرزندم
اگر"ملا"بفهمد که ما از انگور باغش
خورده ایم،
فتوا می دهد و گوشت روباه را حلال می کند و دودمانمان را به باد می دهد!
با این جماعت که قدرتشان
بر "جهل مردم"استوار است
هیچ وقت در نیفت!!
🖌 "عبیدزاکانی"
@Harf_Akhaar
📕حکایت بهلول دانا
جوانی نزد بهلول آمد و پرسید:
من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم!
سبب چیست که پدر می گوید:
زن بگیر، درست میشود!
بهلول گفت:
حکمت آن است که پس از ازدواج
دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید
@Harf_Akhaar
🌱🕊
⭕️✍ حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
پیرمردی هر روز تو محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد. روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش. پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟ پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان. پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم. دوست خدا بودن سخت نيست
@Harf_Akhaar
دﻭﺗﺎ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﺸﺖ ﮐﺮﺩ ﺟﻠﻮﻡ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ گل ﮐﺪﻭﻣﻪ ﻣﯿﻤﻮﻧﻢ .
ﭼﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩﻣﻮ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﺑﻮﺩ
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﺍﺩﻧﺶ ﻣﺤﮑﻢ ﺯﺩﻡ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﭼﭙﺶ
ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﻪ .
ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ
گل بود،
ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺟﺎﺭﯼ ﺷﺪ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻡ .
ﺣﻮﺍﺳﺶ ﻧﺒﻮﺩ،ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺍﺷﮑﺎﻣﻮ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ .
ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ تو ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﻢ گل بود
آنکه تو را میخواهد به هر بهانه ای ميماند
حسین پناهی
@Harf_Akhaar
📕#راز_مثلها🤔🤔
📗داستان ضرب المثل
گربه دستش به گوشت نمی رسید میگفت بو میده !
یک روز قصابی گوشت تازه ای را توی مغازه آویزان کرده بود و به سمت دیگر مغازه رفته بود ، گربه ی محل هم که از دور تماشا می کرد و دهانش آب افتاده بود ، آرام آرام خود را به مغازه رساند ولی دستش به قلابی که گوشت از آن آویزان بود نمی رسید .
تخته ای را که قصاب روی آن گوشت را ساطوری می کرد زیر پایش گذاشت ولی تخته چرب بود و گربه به زمین افتاد . چند بار که این کار را امتحان کرد موفق نشد . و بالاخره با دیدن قصاب پا به فرار گذاشت و چون موفق نشده بود برای این که ضایع نشده باشد ، دستش را جلوی بینی اش گرفت و گفت : " پیف پیف این گوشت بو می دهد ! "
از آنوقت به بعد هرگاه کسی از کاری که از عهده اش بر نمی آید و یا چیزی که در اختیارش نیست بد گویی می کند این مَثَل را بکار می برند !
@Harf_Akhaar
اهل رشد کردن باشی
در بیابان...
در کویر...
و حتی در سنگ هم
رشد خواهی کرد
همین...!
زندگى سخت هم باشد،
ما سخت تر از آنيم
@Harf_Akhaar
دو واقعیت در فقر فرهنگی مردم!
🔸چارلی چاپلین :
من هر قدر با کار طنز، کوشش کردم تا مردم " بفهمند"
اما آنها فقط " خندیدند " !
🔸امام سجاد (ع) :
پدرم با برترین مردان زمان خویش در خون غلطید تا مردم " بفهمند" اما آنان فقط" گریه کردند " !
@Harf_Akhaar
✨بودا چه زیبا میگوید :
از دوست بی صداقت و بدجنس
باید بیش از جانوری وحشی
در هراس بود !!
چرا که یک حیوان وحشی
بدنت را زخمی می کند ؛
اما یک دوست بد طینت ذهنت را ...!
@Harf_Akhaar
📘#حکایت_قاضی_و_بهلول_دانا
روزی بهلول نزد قاضی بغداد نشسته بود که قلم قاضی از دستش به زمین افتاد. بهلول به قاضی گفت: جناب قاضی کلنگت افتاد آن را از زمین بردار.
قاضی به مسخره گفت: واقعا اینکه می گویند بهلول دیوانه است، صحیح است. آخر قلم است نه کلنگ!
بهلول جواب داد: مردک، تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی با احکامی که به این قلم می نویسی خانه های مردم خراب می کنی.
حال تو بگو این قلم است یا کلنگ...؟!
@Harf_Akhaar
🍁
جنازهای را بر سر راهی میبردند،
فقیری با پسر بر سر راه ایستاده بودند
پسر از پدر پرسید که
بابا در صندوق چیست؟
گفت: آدمی!
گفت: کجایش میبرند؟
گفت: به جایی که نه خوردنی باشد،
و نه پوشیدنی، نه نان و نه هیزم!
نه آتش، نه زر، نه سیم، نه بوریا و نه گلیم!
گفت: بابا مگر به خانه ما میبرندش؟
✍ #عبید_زاکانی
@Harf_Akhaar
📘#سخن_بزرگان
اگه یه روزی فرزندی داشته باشم، بیشتر از هر اسباب بازی دیگه ای براش بادكنک میخرم!
بازی با بادكنك خیلی چیزها رو به بچه یاد میده؛
بهش یاد میده كه باید بزرگ باشه اما سبك، تا بتونه بالاتر بره...
بهش یاد میده كه چیزای دوست داشتنی میتونن توی یه لحظه، حتی بدون هیچ دلیلی و بدون هیچ مقصری از بین برن...
پس نباید زیاد بهشون وابسته بشه!
ومهم تر از همه،
بهش یاد میده كه وقتی چیزی رو دوست داره، نباید اونقدر بهش نزدیك بشه و بهش فشار بیاره كه راه نفس كشیدنش رو ببنده، چون ممكنه برای همیشه از دستش بده...
و اگه کسی رو دوس داشت رهاش نکنه چون ممکنه دیگه نتونه به دستش بیاره...
و اینکه وقتی یه نفر و خیلی واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره...
میخوام ببینه بادکنک با این که تمام زندگیش بسته به یه نخ اما بازم توی هوا مي رقصه...
✍شکسپیر
@Harf_Akhaar
عیسی مسیح گفت: داوری نکنید تا بر شما داوری نشود
و حکم نکنید تا بر شما حکم نشود.
چه بسیار انسان هایی که با سرزنش دیگران
بیماری را به سوی خود کشانیده اند.
آن چه را که انسان در دیگران سرزنش می کند،
در واقع به سوی خودش جذب میکند....
📘چهار اثر از فلورانس
@Harf_Akhaar
📕#داستان_کوتاه_خواندنی
🔹 پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند.
آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت:
🔹 طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد.
🔹 دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو،
🔹 اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید.
🔹آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد.
@Harf_Akhaar
همیشه یادمان باشد که نگفتهها را میتوان گفت
ولی گفتهها را نمیتوان پس گرفت
چه سنگ رابه کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ
شکست با کوزه است
دلها خیلی زود ازحرفها میشکنند
✍خسرو_شکیبایی
@Harf_Akhaar
فردی هنگام راه رفتن،
پایش به سکه ای خورد.
تاریک بود، فکر کرد طلاست!
کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند.
دید 2 ریالی است!
بعد دید کاغذی که آتش زده،
هزار تومانی بوده!
گفت: چی را برای چی آتش زدم!
و این حکایت زندگی خیلی از ما هاست
که چیزهای بزرگ را برای
چیزهای کوچک آتش میزنیم
و خودمان هم خبر نداریم!
بیشتر دقت کنیم برای به دست آوردن چیزی
چه چیزی را داریم به آتش می کشیم؟
@Harf_Akhaar
آدم ها؛
در دو حالت
همدیگر را ترک می کنند ،
اول اینکه احساس کنند
کسی دوستشون نداره ،
دوم اینکه احساس کنند
یکی خیلی دوستشون داره...
- ویکتور هوگو
@Harf_Akhaar
📚#حکایت
روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی می گذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آنجا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد.
در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود، از آنجا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند. همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمنده ام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟! خدایا عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور نکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو:
ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمی کنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ!
@Harf_Akhaar
📔#حکایت
پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت:
تو نگران چی هستی؟
دختر جوان هم حرفش را زد:
همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره…
باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان.
پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت…
هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد!
پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟
مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمینگیر نشدم ازش مراقبت میکنم.
پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد.
زن جوان انگار با نگاهش به او میگفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_و_پند
🐀#تله_موش
موشي در خانه ي صاحب مزرعه، تله موش ديد. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست به ما ربطي ندارد...ماری دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد و سپس از آن مرغ، برايش سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند. زن مزرعه دار زنده نماند و مُرد. گاو را براي مراسم ترحيم کُشتند.
«و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد. »
@Harf_Akhaar
.
✨✨بزرگی می گفت :
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند ، شما اول برای کناریتان بر میدارید ، دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید
دقت کنید !!!
تا زمانی که برای دیگران بر میدارید سبد مقابل شما می ماند
ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید ، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد.
نعمتهای زندگی نیز اینطور است
با بخشش ، سبد را مقابل خود نگه دارید ...
زیستن با استانداردهای "انسانیت" بسیار زیبا خواهد بود.
@Harf_Akhaar
#غذای_خلیفه
روزی هارون الرشید موقع خوردن طعام، به یاد بهلول افتاد. آشپز را صدا کرد و گفت: از این طعام، برای بهلول ببر تا او هم یک وعده غذای حسابی بخورد! آشپز از آن طعام مقداری برای بهلول برد. او را در خرابه ای یافت که تعدادی سگ نیز در آن بود. 👳
طعام را به او داد و گفت: خلیفه از خوراک امروز خود وعده ای برای تو فرستاده است. بهلول گفت: آن را جلوی سگ ها بینداز! آشپز با تعجب گقت: بهلول! چه می گویی؟! این غذای خلیفه، هارون الرشید است. بهلول گفت: ای مرد! آهسته حرف بزن! اگر این سگ ها متوجه شوند که غذای هارون الرشید است، از آن نخواهند خورد
@Harf_Akhaar
فیل با سرعت از جنگل می گریخت،
سبب را پرسیدند!
گفت:
جناب شیر دستور داده
کفتارها را گردن بزنند؛
گفتند، توکه فیل هستی،
چرا میگریزی؟!
گفت:
زیرا الاغ مامور اجرا شده است!
@Harf_Akhaar
🍁#زیبا_نوشت❤️
آدم با احساسی باشید.
آدم حساسی نباشید!
آدم حساس چیزهای
کوچکِ بد را بزرگ میکند
آدم با احساس چیزهای
کوچکِ خوب را بزرگ میکند.👌👌
@Harf_Akhaar
#تلنگر
توقعاتی که از ديگران داريد
ميله هايی هستند که با آن
برای خودتان قفس می سازید!
@Harf_Akhaar
📕#حکایت_خواندنی
آورده اند که:
و چون فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او میگوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفتهام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چهای، هر چه هستی تویی
@Harf_Akhaar
📚 #حکایتی_آموزنده_از_بهلول
روزی بهلول از گورستان باز می گشت مردم او را دیدند و پرسیدند:
از کجا می آیی؟
بهلول گفت :از نزد کاروانی که در آن سرزمین اقامت کرده اند
پرسیدند :آیا از آنها سوالی هم کردی؟
پاسخ داد: آری از آنها پرسیدم چه زمانی از اینجا کوچ می کنید؟
جواب دادند منتظر شما هستیم هر وقت همگی به ما پیوستید حرکت می کنیم.
@Harf_Akhaar
گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد ،
اما چند كودک را بر سر بركه دید
پس آنقدر انتظار كشید تا كودكان از آن بركه متفرق شدند ، همین كه قصد فرود بسوى بركه را كرد ، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید كه براى نوشیدن آب به آن بركه مراجعه نمود .
پرنده با خود اندیشید كه این مردى با وقار و نیكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست!
پس نزدیک شد ، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب كرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد!
شكایت نزد سلیمان برد ، پیامبر آن مرد را احضار کرد ، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد!
آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت : چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند!
بلكه ریش او بود كه مرا فریب داد ...
و گمان بردم كه از سوى او ایمنم
پس به عدالت نزدیكتر است اگر محاسنش را بتراشید ، تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند.
@Harf_Akhaar
اگربخواهی نعمتی در تو زیادشود،
باید آنراستایش کنی.
حتی وقتی گیاهی راستایش کنی،
بهتر رشد میکند.
تقدیر کنید، ستایش کنید،
تأیید کنید،تا نعمت های خدا به سوی
شما سرازیر شود
@Harf_Akhaar
داستان دختر زیبا و پیرمرد مکار
روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت:
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
ادامه دارد...
@Harf_Akhaar