📗 حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🤍مهربانی همیشه ارزشمندتر است.
📗بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. ...
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.
بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»🌱
@Harf_Akhaar
جا نخواهم زد!
دردهایم را در آغوش خواهم کشید و مصمم تر از همیشه، ادامه خواهم داد.
این خاصیتِ من است؛
که مشکلاتم را شبیه به انگیزه میبینم،
شبیه به داغِ سوزانی، که وادارم میکند سریع تر از همیشه گام بردارم.
من به لطفِ دردهایم، هر روز قویتر میشوم،
نه جا میزنم،
نه کم میآورم،
میایستم و ادامه میدهم
دوام میآورم و موفق میشوم
🌱🌱🌱
@Harf_Akhaar
#حکایت مطرب دربار #پادشاه "
در زمانهاى قدیم، مردی مطرب و خواننده ای بود؛ بنام “بردیا ” که با مهارت تمام می نواخت و همیشه در مجالس شادی و محافل عروسی، وقتی برای رزرو نداشت…
بردیا چون به سن شصت سال رسید روزی در دربار شاه می نواخت که خودش احساس کرد دستانش دیگر می لرزند و توان ادای نت ها را به طور کامل ندارد و صدایش بدتر از دستانش می لرزید و کم کم صدای ساز و صداى گلویش ناهنجار می شود.
عذر او را خواستند و گفتند دیگر در مجالس نیاید.بردیا به خانه آمد، همسر و فرزندانش از این که دیگر نمی توانست کار کند و برایشان خرجی بیاورد بسیار آشفته شدند .
بردیا سازش را که همدم لحظه های تنهاییش بود برداشت و به کنار قبرستان شهر آمد.
در دل شب در پشت دیوار مخروبه قبرستان نشست و سازش را به دستان لرزانش گرفت و در حالی که در کل عمرش آهنگ غمی ننواخته بود، سازش را برای اولین بار بر نت غم کوک کرد و این بار برای خدایش در تاریکی شب، فقط نواخت.
بردیا می نواخت و خدا خدا می گفت و گریه می کرد و بر گذر عمرش و بر بی وفایی دنیا اشک می ریخت و از خدا طلب مرگ می کرد.
در دل شب به ناگاه دست گرمی را بر شانه های خود حس کرد، سر برداشت تا ببیند کیست.
شیخ سعید ابو الخیر را دید در حالی که کیسه ای پر از زر در دستان شیخ بود.شیخ گفت این کیسه زر را بگیر و ببر در بازار شهر دکانی بخر و کارى را شروع کن.
بردیا شوکه شد و گریه کرد و پرسید ای شیخ آیا صدای ناله من تا شهر می رسید که تو خود را به من رساندی؟
شیخ گفت هرگز. بلکه صدای ناله مخلوق را قبل از این که کسی بشنود خالقش می شنود
و خالقت مرا که در خواب بودم بیدار کرد
و امر فرمود کیسه زری برای تو در پشت قبرستان شهر بیاورم.
به من در رویا امر فرمود برو در پشت قبرستان شهر،مخلوقی مرا می خواند برو و خواسته او را اجابت کن.
بردیا صورت در خاک مالید و گفت خدایا عمری در جوانی و درشادابی ام با دستان توانا سازهایی زدم براى مردم این شهر اما چون دستانم لرزید مرا از خود راندند.
اما یک بار فقط برای تو زدم و خواندم.
اما تو با دستان لرزان و صدای ناهنجار من، مرا خریدی و رهایم نکردی و مشتری صدای ناهنجار ساز و گلویم شدی و بالاترین دستمزد را پرداختی.
خدایا تو تنها پشتیبان ما در این روزگار غریب و بی وفا هستی. به رحمت و بزرگیت سوگندت میدهیم که ما را هیچ وقت تنها نگذار و زیر بار منت ناکسان قرار نده🌱
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍🌼
عزیز میگفت:
برای درکنار هم موندن باید خیلی
چیزارو بخشید.
خیلی حرفارو نشنیده گرفت.
از خیلی کارها عبور کرد.
برای در کنار هم موندن باید
بخشنده ترین و قوی ترین بود
نه زیباترین و باهوش ترین ...!
آدما وقتی میتونن مدت های طولانی
کنار هم بمونن که یاد بگیرن چطور
باهم کنار بیان.
اگه گاهی تو حال خوب هم شریک
نمیشن دستی هم به حال بد هم نکشن. هیچ حال بدی موندگار نمیمونه
همونطور که حال خوب هم،
همیشگی نیست.
عزیز میگفت: اول از هر چیزی برای
در کنار هم موندن باید یاد بگیری
چطور میشه با کوچیکترین چیزها،
از زندگی لذت برد، خندید و شاد بود..🌱
@Harf_Akhaar
چرا باید تلاش کنیم مردم کتاب بخوانند؟!
کتابخوان که زیاد شود جامعه عاقلتر میشود.
کتابخوان که زیاد شود جهل کوچک و کوچکتر میشود.
کتابخوان که زیاد شود فهم بزرگ و بزرگتر و مهم و مهمتر میشود.
کتابخوانی، رمز موفقیت کشورهای پیشرفته است
🌼🤍
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکست ها و نگرانی هایت را رها کن،
خاطراتت را نمیگویم دور بریز،
اما قاب نکن به دیوار
دلت …!
در جاده ی زندگی،
نگاهت که به عقب باشد؛
زمین می خوری …
زخم بر می داری …
و درد می کشی …!
نه از بی مهری کسی دلگیر شو …
نه به محبت کسی بیش از حد دلگرم…
به خاطر آنچه که از تو گرفته شده،
دلسرد مباش، تو چه می دانی؟
شاید … روزی … ساعتی … آرزوی
نداشتنش را می کردی …!
تنها اعتماد کن و خود را به او بسپار …!🌱
@Harf_Akhaar
📗پندانه
▫️خوشبختی زمانیست که وجودت،
ارمغان آرامش برای دیگران باشد .
▫️هر زمان احساس کردی دیگران،
در کنارت احساس آرامش دارند،
بدان که خوشبختی .
▫️چون خودت آرامی که میتوانی،
دیگران را آرام کنی .🌱
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم نشین گل اگر باشی 🌼🤍
"معطر" میشوی
سر تر از صدها گلاب
ناب قَمصر میشوی....
از زمین بگذر مسافر
خانه ای متروکه است
"آسمان" باشی گذر گاه
کبوتر میشوی...
"عشق" را معنی به بد
مستی مکن سنگ صبور
پیش لیلای زمان
مجنون دیگر میشوی...🌼🤍
@Harf_Akhaar
#تلنگر
پرفسور حسابی می گفت:
در دوره ی تحصیلاتم در آمریکا،
در یک کارِ گروهی با یک دخترِ آمریکایی به نامِ کاترینا و همینطور
فیلیپ،که نمیشناختمش هم گروه شدم...
از کاترینا پرسیدم :فیلیپ رو میشناسی؟
کاترینا گفت: آره،همون پسری که
موهای بلوندِ قشنگی داره و ردیفِ جلو میشینه...
گفتم:نمیدونم کیو میگی..
گفت:همون پسر خوش تیپ که معمولا پیراهن و شلوار روشن و شیکی تنش میکنه..
گفتم:بازم نفهمیدم منظورت کیه؟
گفت:
همون پسری که که کیف و کفشش رو همیشه با هم سِت میکنه...
باز نفهمیدم منظورش کی بود!
کاترینا تُنِ صداشو کمی پایین آورد و گفت:
فلیپ دیگه،همون پسر مهربونی که روی ویلچیر میشینه...
این بار دقیقا فهمیدم کیو میگه،
ولی به طرز غیر قابلِ باوری رفتم تو فکر...
آدم چقدر باید طرز فکرش مثبت باشه...
که بتونه از ویژگی های منفی و نقص ها چشم پوشی کنه...
چقدر خوبه مثبت دیدن..
با خودم گفتم اگر کاترینا از من در موردِ فلیپ می پرسید من چی میگفتم؟؟؟
حتما میگفتم همون معلوله دیگه!!!
وقتی دیدگاه کاترینا رو با خودم مقایسه کردم ؛خیلی خجالت کشیدم...
حالا ما نسبت به اطرافیانمون چه دیدگاهی داریم؟؟
مثبت یا منفی؟!!!
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱
صادق هدایت تو کتاب بوفِ کور
خیلی خوب نوشته که :
افسوس که تمام روابط انسانی
نیاز به نوعی نقاب دارد
و تنهایی آخرین گریزگاه انسان های صادق است
@Harf_Akhaar
از همین امروز ، به بچه هایمان بگوییم :
عزیزم ! من نمی خواهم تو بهترین باشی ، فقط میخواهم تو خوشحال و خوشبخت باشی .
اصلا مهم نیست که همیشه نمره 20 بگیری، جای 20 می توانی 16 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر.
عزیزم: از " ترین" پرهیز کن ، چرا که خوشبختی جایی هست که خودت را با کسی مقایسه نکنی.
حتی نخواه خوشبخت ترین باشی .
بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواسته ات تلاش کن.
همین.
یادمان هست که از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم، خوشبختی از ما گریخت. از 19/75 لذت نبردیم چون یکی 20 شده بود.
از رانندگی با پراید و ... لذت نبردیم چون ماشین های مدل بالاتری در خیابان ، در حال خود نمایی بود.
همچنین ، از خانه مان ، از شغلمان ، از درآمدمان ، از خانواده و دوستانمان و....
می خواهم بگویم تحت تاثیر آموزه های غلط ، بسیاری از ما فقط به " بهترین ، بیشترین و بالاترین " چسبیدیم ، در نتیجه تبدیل به انسان هایی افسرده و همیشه نالان شدیم...🌱
@Harf_Akhaar
.
اگر خودتان را در چاله یافتید ، اولین اقدام این است که از کندن دست بردارید !!
🌱 #ویل_راجر🌱
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼 از همون اول به هم راستشو بگید
🌱دکتر_انوشه🌱
@Harf_Akhaar
📗حکایت آموزنده سرباز و وعده لباس گرم پادشاه
▫️پادشاهی در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت، سرباز پیری را دید که با لباسی اندک در سرما نگهبانی میداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا ای پادشاه؛ اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت: من الان داخل قصر میروم و میگویم یکی از لباسهای گرم مرا را برایت بیاورند
▫️نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. پادشاه اما به محض ورود به داخل قصر، وعدهاش را فراموش کرد. صبح روز بعد جسد سرمازده پیرمرد را در حوالی قصر پیدا کردند، در حالی که در کنارش با خطی ناخوانا نوشته بود: «ای پادشاه! من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل میکردم اما وعده لباس گرم تو، مرا از پای درآورد».
@Harf_Akhaar
🌼🤍
هرگز اجازه نده
کسانی که ذهن کوچکی دارن
بهت بگن که رویات زیادی بزرگه
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🤍🌼🤍
تنها جمله ای ک میشه گفت: به پدر و مادر خود نیکی کنید
.
.امان از روزی كه پدر و مادر از آدم راضی نباشند
و دعای خیرشون پشت آدم نباشه
آدم هرچی تلاش كنه
بازم به هیچ جا نمیرسه ...
@Harf_Akhaar
تـو فرمانده لحظات زندگیت
هستی و ثانیهها مامورند تـا
اینکه خوشبخت بودن و حس
خـوب را کاملا به تـو برسانند
پس شروعکن که خوشبختی
جـایش همینجـاست، کنارِ تو🌱
@Harf_Akhaar
🌼🤍
📗 #حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
▫️مورخین تاریخ ایران می نویسند که #ناصرالدینشاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور میکرد که چشمش به ذغال فروشی اُفتاد!
مرد ذغال فروش تنها یک شلوار پاره پاره به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال ها بود.
▫️و به همین علت گرد ذغال آغشته شده با عرق بدن عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود!
ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت:
#جهنمبودهای؟
ذغال فروش گفت:
بله قربان!
▫️شاه پرسید : چه کسی را در جهنم دیدی؟
ذغال فروش حاضر جواب پاسخ داد:
تمام افرادی که اینک در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم!
شاه بعد از مکث کوتاهی گفت:
مرا چه! مرا آنجا ندیدی؟
ذغال فروش پیش خود فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده ممکن است دستور قتلش صادر شود.
▫️اگر هم بگوید که ندیده ام حق مطلب را ادا نکرده است، پس در اقدامی زیرکانه پاسخ داد:
قبله عالم، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!🌱
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌱🌱
#خوشبختی در کاخ داشتن نیست
با هر آنچه که همین اطرافمونه
اگه حالمونو خوب کنیم
خوشبخت ترین آدم روی زمینیم
@Harf_Akhaar
🌼🤍
#سوادزندگی
قبل از پاسخ دادن به سوالات دیگران
مدتی سکوت کن
تا پاسخ بهتری بیابی...
سکوتت
در خاطر هیچکس نخواهد ماند؛
اما پاسخ ات را
همیشه به خاطر خواهند سپرد..!🌱
@Harf_Akhaar
🌱🌱🌱
بعضیا بودنشون حال زمین روخوب میکنه ازون بعضیا باشیم....
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین دغدغه یه مرد
بزرگ ترین دغدغه یه زن
🌱دکتر انوشه🌱
@Harf_Akhaar
📗حکایت پادشاه و وزیر دانا
▫️یکی از پادشاهان در زمان پوست کندن سیب یا چاقوی تیز، انگشت خود را قطع کرد. وقتی نالان و پردرد طبیبان را احضار کرد، وزیر گفت: هیچ کار خدا بیحکمت نیست.
▪️پادشاه از حرف وزیر بسیار ناراحت شد و با فریاد بلندی گفت: در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟، و سپس دستور داد تا وزیر را زندانی کنند.
▫️روزها در پی هم میگذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و در آنجا آنقدر از محافظان و همراهان خود دور شد که ناگهان خود را میان یک قبیله وحشی تنها یافت. افراد آن قبلیه، پادشاه را دستگیر کردند و به درختی بستند تا او را بکشند.
▪️اما این قبیله رسم عجیبی داشتند. آنها رسم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشتش قطع شده بود، او را رها کردند تا برود.
▫️پادشاه به قصر خود بازگشت و در حالیکه به سخن وزیر فکر میکرد، دستور داد تا او را آزاد کرده و به پیش او بیاورند.
▪️وقتی وزیر در محضر شاه حاضر شد، پادشاه به او گفت: تو درست گفتی، قطع شدن انگشت من حکمتی داشت، ولی زندانی شدن تو جز رنج و سختی، هیچ فایدهای برای تو نداشت.
▫️وزیر در پاسخ به پادشاه لبخندی زد و گفت: برای من هم پرفایده بود سرورم، زیرا که من همه جا با شما همراه بودم و اگر آن روز به زندان نمیافتادم، حتماً الان کشته شده بودم.
🌱(این یعنی وزیر اگر زندانی نشده بود، همراه پادشاه گرفتار قبیله وحشی میشد و چون همه بدن او سالم بود، توسط وحشیها کشته شده بود)🌱
@Harf_Akhaar
هرگز سه قدرتی که همیشه
در دسترس هستند را فراموش نکن:
🤍عـشـق
🤲 دعـا
🌼بخشش
@Harf_Akhaar
هر چه قدر کمتر جواب انسان های منفی رو بدید از زندگی با آرامش بیشتری برخوردار خواهید بود..🌱
@Harf_Akhaar