eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77.1هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
📘 🍃در اصفهان مردی عصایی به زنش زد و زن به خاطر خوردن آن عصا درگذشت که قصدکشتن در آن بود، چون مرد از قبیله زن ترسید پیش کسی رفت و با او مشورت کرد 🍃وی گفت:علاجش در این است که جوان خوشگل و زیبارویی را به منزل ببری و به قتل رسانی و پیش همسرت بیندازی و بگویی که زوجه ام با این جوان زنا میکرد و من دیدم ،لذا هردو را به قتل رسانیدم، پس مرد ساده لوح کلام آن مرد را تصدیق نمود و رفت درخانه اش نشست دید جوان زیبایی از راه میگذرد او را طلبید با زور به خانه اش برد طعامش داد و ناغافل او را به قتل رسانید و پیش همسرش خوابانید، 🍃 قبیله زن چون این ماجرا شنیدند گفتند کارخوبی کردی که آنها را در این حال به قتل رساندی ... آن مردی که مورد مشورت بود رفت درب منزل مرد ساده لوح گفت: نصیحت مرا گوش کردی گفت: آری گفت:جوان را بیاور ببینم چگونه است؟ تاسر جوان را دید به سرش کوبید وای این جوان که فرزند من است 🍃 آنچه بر ما میرسد آن هم ز ماست. (مولوی). از مکافـات عمل غافـل مشو گندم از گندم بروید جو ز جو (مولانا) @Harf_Akhaar
📘 میگن‌‌‌ ملانصرالدین، برای اینکه بفهمه چقدر از رمضون گذشته و چقدر مونده، از روز اول ۳۰ تا کشمش میذاره تو جیب عباش و هر بار وقت افطار یه دونه کشمش میخورده، زن ملا یه روز اتفاقی دستش به جیب عبای ملا میره و کشمش‌هارو میبینه، میگه : بمیرم برات نمیدونستم اینقد کشمش دوست داری ! پس میره دو مشت حسابی کشمش میریزه تو جیبش ! بعد از چند روز تو مسجد مردم از ملانصرالدین میپرسن ملا، چقدر مونده به عید فطر؟ اونم دست میکنه تو جیبش و بعد از کمی مکث و تعجب میگه : والا اگه حساب با حساب کشمش‌ها باشه امسال عیدی در کار نیست ! @Harf_Akhaar
‏اگر می خواهی پس از مرگ فراموش نشوی، ‏یا چیزی بنویس که قابل خواندن باشد، ‏یا کاری کن که قابل نوشتن باشد. ‏ ‏⁧ @Harf_Akhaar
📚 ملانصرالدین بدر خانه یکی از اغنیاء شهر آمد و چیزی طلبید. صاحبخانه بغلام خود گفت: ای مبارک بگو به قنبر که بگوید به یاقوت که بگوید به بلال که بگوید به ملا که چیزی در خانه نیست. ملانصرالدین دست به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! بگو به جبرئیل که بگوید به میکائیل که بگوید به اسرافیل که بگوید به عزرائیل که صاحب خانه را قبض روح کند!😁 @Harf_Akhaar
📔 مرد ساده لوح زیر سایه ی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان ده پرواز می کند با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند. راه دشمن همه نشناخته ایم تیشه بر راه خود انداخته ایم گرچه سعی و استقامت شرط می باشد به کار بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎@Harf_Akhaar
انسانها در دو صورت چهره واقعی خودشان را نشان می دهند؛ اول آنکه بدانند؛ کامل به خواسته هایشان رسیده اند، یا اینکه بدانند؛ هرگز به خواسته هایشان نمیرسند! @Harf_Akhaar
کار خوبه خدا درست کنه ❤️ خدا همیشه چیزهایی که می‌خواستم را وقتی که از او می‌خواسته‌ام، به من نداده؛ آن‌ها را دقیقا زمانی داده که ناامید بودم از خواستنشان، زمانی که دیگر فکرشان را هم نمی‌کردم. به عقیده‌ی من، خداوند، سورپرایز کننده‌ترین است، باحال‌ترین و بامرام‌ترین... دقیقا وقتی که هیچ‌کس به یادت نیست و حتی خودت هم به یاد خودت نیستی، همان وقت‌های ناجوری که ناامیدی از بهبود؛ جوری یادت می‌کند که کیف کنی و از شدت ناباوری و خوشحالی، اشک شوق بریزی. تو فکر کن وقت‌هایی که بی‌نیاز و خوشحالی، پیش خودش می‌گوید؛ الان ولش کن، دور و برش شلوغ است و حالش خوب، بگذار به حال خودش خوش باشد، سورپرایزهایش را توی جیبش می‌ریزد برای روزهای مبادا، همان وقت‌های لعنتی که دلت از عالم و آدم گرفته و هیچ دلخوشی و رفیقی نداری، همان زمان است که لبخندزنان از راه می‌رسد، انگار وقتش رسیده اشک‌هایت را لبخند کند، انگار تمام خدا بودنش را برای همان زمان‌ها دوست دارد. می‌آید آرام کنار دلواپسی‌ات می‌نشیند، نوازشت می‌کند و قربان‌صدقه‌ی اشک‌ها و بی‌پناهی‌ات می‌رود و در گوشت نجوا می‌کند که«من کنار توام، نگران هیچ چیز نباش» هرچند تو نمی‌فهمی. بعد بسته به میزان حال بدی که داری دست می‌کند توی جیبش و سورپرایزهای درست و حسابی روی سر و کولت می‌ریزد تا غافلگیر شوی، بخندی و حالت خوب شود، بعد هم لبخندزنان از تو دور می‌شود چون تو را قوی می‌بیند و این برای او دلپذیرترین تصویر آفرینش است. این معجزه‌های خداست که درست مثل نوری در نهایت تاریکیِ زندگی می‌تابد و آدم را به ادامه‌ی زندگی، امیدوار می‌کند. درست است که خدا همیشه هست، ولی گاهی "بیشتر" هست، صمیمی‌تر، پناه دهنده‌تر، نزدیک‌تر... @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من زندگی را دوست دارم ولی از زندگی دوباره می ترسم! دین را دوست دارم ولی از کشیش ها می ترسم! قانون را دوست دارم ولی از پاسبان ها می ترسم! عشق را دوست دارم ولی از زن ها می ترسم! کودکان را دوست دارم ولی از آینه می ترسم! سلام را دوست دارم ولی از زبانم می ترسم! من می ترسم ، پس هستم این چنین می گذرد روز و روزگار من من روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم @Harf_Akhaar
📚 ثروتمندی همه هستی خود را به زن و فرزندان می بخشد و چون از هستی تهی میشود کم کم از او رو برگردانیده تا از خانه نیز اخراجش می کنند. وی با مشورت یک دوست دانا با اندک اندوخته ای که داشت جعبه خاتم اعلائی خریده در آن را قفل زده با خود حمل میکند بصورتی که لحظه ای آن را از خود جدا نمیکرد و چو میاندازد که اصل ثروتم که جواهرات گرانقیمتی است درون این جعبه میباشد. خبر به گوش فرزندان رسیده کم کم خود را به او نزدیک می کنند روزی این پسر وی را به خانه اش برده پذیرائی میکند روز دیگر آن داماد تا بر سر نوبت که کدام یک حق نگهداری از پدر پیرشان را دارند به نزاع با هم بر می خیزند. پدر به میانشان کلانتری نموده و ماهی خدمت خود را بعهده یکی و ماه دیگر به عهده دیگری میگذارد و هر کدام نیز تا رضایت پدر را بدست آورند برایش سنگ تمام می گذارند. تا روزی پدر همه را جمع نموده و میگوید بر شما روشن است که من حق پدری را بر شما تمام کرده ام، این جعبه و هر چه در آن است نزد معتمد محل میگذارم تا بعد از مرگ به تساوی بین شما قسمت شود. مدتها می گذرد تا این که پدر فوت میکند. و بعد از مراسم فرزندان به اتفاق نزد معتمد رفته و خواستار تقسیم جواهرات جعبه میشوند و چون درب آن را باز می کنند می بینند که درون آن یک آلت الاغ و تکه کاغذی است که در آن نوشته شده: این آلت الاغ در ماتحت کسی که تا زنده است اموال خود را به زن و فرزند بدهد...🤦‍♂ @Harf_Akhaar
بیـشتر از آنچه بـرای موفق بودن تلاش می کنی برای با ارزش بودن تلاش کن @Harf_Akhaar
📚 ثروتمندی همه هستی خود را به زن و فرزندان می بخشد و چون از هستی تهی میشود کم کم از او رو برگردانیده تا از خانه نیز اخراجش می کنند. وی با مشورت یک دوست دانا با اندک اندوخته ای که داشت جعبه خاتم اعلائی خریده در آن را قفل زده با خود حمل میکند بصورتی که لحظه ای آن را از خود جدا نمیکرد و چو میاندازد که اصل ثروتم که جواهرات گرانقیمتی است درون این جعبه میباشد. خبر به گوش فرزندان رسیده کم کم خود را به او نزدیک می کنند روزی این پسر وی را به خانه اش برده پذیرائی میکند روز دیگر آن داماد تا بر سر نوبت که کدام یک حق نگهداری از پدر پیرشان را دارند به نزاع با هم بر می خیزند. پدر به میانشان کلانتری نموده و ماهی خدمت خود را بعهده یکی و ماه دیگر به عهده دیگری میگذارد و هر کدام نیز تا رضایت پدر را بدست آورند برایش سنگ تمام می گذارند. تا روزی پدر همه را جمع نموده و میگوید بر شما روشن است که من حق پدری را بر شما تمام کرده ام، این جعبه و هر چه در آن است نزد معتمد محل میگذارم تا بعد از مرگ به تساوی بین شما قسمت شود. مدتها می گذرد تا این که پدر فوت میکند. و بعد از مراسم فرزندان به اتفاق نزد معتمد رفته و خواستار تقسیم جواهرات جعبه میشوند و چون درب آن را باز می کنند می بینند که درون آن یک آلت الاغ و تکه کاغذی است که در آن نوشته شده: این آلت الاغ در ماتحت کسی که تا زنده است اموال خود را به زن و فرزند بدهد...🤦‍♂ @Harf_Akhaar
💎 روزی که منتظرید مردم براتون دست بزنند بالاخره وسط این دست ها له می شوید ! 💎 روزی که ملاک های شما برای درست و غلط " قضاوت و نظر مردم " است از نظر علمی گفته میشود یک بادکنک سوراخ هستید ! 💎 مگر ما آمده ایم در این دنیا تا مردم را راضی نگه داریم ، این چه نگاهیست به دنیا ! 💎 روزی که شما آمدید « نگران قضاوت و نظر مردم بودید » شما از پا در میاید و به هیچ جا هم نمی رسید! @Harf_Akhaar
دو نفر بر سر صاحب بودن مقداری زمین با هم بحث میکردند ! از شخص حکیمی تقاضا کردند تا میان انها قضاوت کند ، فرد دانا را بردند در محل زمین مورد بحث . فرد دانا سر خود را روی زمین قرار داد و گفت زمین می گوید من صاحب این دو نفر هستم ! اي بشر آخر تو پنداري که دنيا مال توست؟ ور نه پنداري که هر ساعت اجل دنبال توست!! هر چه خوردي مال مور است هر چه بردي مال گور هر چه مانده مال وارث هر چه کردي مال تو. @Harf_Akhaar
‏می‌گن توی شعر سعدی دو تا نقطه جا افتاده بوده ، این هم اصلش : "ژن خوب" و فرمانبر پارسا کند مرد درویش را پادشاه @Harf_Akhaar
📘حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 👈آن باش که هستی گویند شغالی، چند پر طاوس بر خود بست و سر و روی خویش را آراست و به میان طاوسان در آمد. طاوس ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم ها زدند. شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛ اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند و روی خود را از او بر می گرداندند. شغالی نرم خوی و جهان دیده، نزد شغال خودخواه و فریبکار آمد و گفت: اگر به آنچه بودی و داشتی، قناعت می کردی، نه منقار طاوسان بر بدنت فرود می آمد و نه نفرت همجنسان خود را بر می انگیختی. آن باش که هستی و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع تر از آنچه هستی، نشان مده که به اندازه بود، باید نمود. @Harf_Akhaar
کم هستند کسانی که با چشم شان می بینند و با مغزشان فکر می کنند. @Harf_Akhaar
📘 ♦️فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی می‌کرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت: «اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن.» فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره‌ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید: «کیستی؟» ناگهان دید که شیطان وارد شد و گفت: «خاک بر سر خدایی که نمی‌داند پشت در کیست.» سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: «من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می‌کنی؟» پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: «چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده نشوی؟» شیطان پاسخ داد: «زیرا می‌دانستم که از نسل او همانند تو به وجود می‌آید!» @Harf_Akhaar
اگر عقاب هستید، به مدرسه غازها نروید! حتی اگر فردی هدفمند و روشن بین و با اراده باشید، همنشینی با افراد ضعیف و سست اراده شما را شبیه آنها خواهد کرد. @Harf_Akhaar
💕 از حکیمی پرسیدند : که چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟ گفت: چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم. کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی، چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی، از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند، یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی @Harf_Akhaar
بزرگترین خِرد آن است که از گذشته بیرون بخزی، بدون چسبیدن به آن! درست مانند مار که از پوست قدیم خود بیرون میخزد و هرگز به عقب نگاه نمیکند. حرکت او همیشه از کهنه به تازه است... @Harf_Akhaar
🍃 ‏تا وقتى بچه تون رو حمام نكرديد معنى كلمه لذت رو نميفهميد، تا وقتى پدر و مادرتون رو حموم نكرديد معنى غصه رو نميفهميد.. @Harf_Akhaar
📕 دانایی را پرسیدند: چه وقت برای ازدواج پایدار مناسب است؟ دانا گفت: زمانی که شخص توانا شود! پرسیدند: توانا از لحاظ مالی؟ جواب داد: نه! گفتند: توانا از لحاظ جسمی؟ گفت: نه! پرسیدند: توانا از لحاظ فکری؟ ... جواب داد: نه! پرسیدند: خود بگو که ما را در این امر دیگر چیزی نیست! دانا گفت: زمانی یک شخص می تواند ازدواج پایدار نماید که اگر تا دیروز نانی را به تنهایی می خورد امروز بتواند آن را با دیگری نصف نماید بدون آنکه اندکی از این مسئله ناراحت گردد! @Harf_Akhaar
لطف مکرر وظیفه‌ی مقرر می‌شود ...! عاقبت کمک به این سه دسته پشیمانی است؛ تنبل، طلبکار، ناسپاس ...! @Harf_Akhaar
📘 پند پیرزن به سلطان محمود غزنوی! شاید فکر کنید که مگر کسی قدرت پند دادن به مردی چون سلطان محمود غزنوی را داشته است! بله یک پیرزن علاوه بر دادن پند، چنان سخنی به این شاه جهانگیر چسباند که هرگز فراموشش نشد! ماجرا از آنجا آغاز شد که یک پیرزن به همراه کاروانی در حال سفر بود که در حوالی دیر گچین(منطقه ی گچین)،دزدان به کاروان حمله کرده و تمام اموال پیرزن را نیز به یغما بردند. پیرزن دادخواهی به نزد سلطان محمود غزنوی برد و گفت که تمام اموال مرا دزدان برده اند ، اینک ای سلطان یا کالای مرا بازسِتان ،یا تاوان بده!! سلطان محمود از پیرزن پرسید این دیر گچین کجا هست که در آنجا اموال تو را برده اند؟ پیرزن در اینجا با شجاعت پاسخ داد: ولایت چندان گیر که بدانی چه داری و به حقِّ آن برسی و بتوانی آن را نگاه بداری ! سلطان محمود غزنوی اندکی فکر نمود و گفت راست می گویی.آنگاه دستور داد معادل مال زن را به او بازگردانند. @Harf_Akhaar
و مرگ تنها نفس نکشیدن نیست ! من مرده گان بیشماری رادیده ام که راه میرفتند حرف می زدند سیگار میکشیدند و خیس از باران انتظار و تنهایی را درک میکردند. @Harf_Akhaar
💞📘 بوی غذا، صدای پول! یک روز مردی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد... تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند» در محضر وجدان منصف باشیم 🌷 @Harf_Akhaar
اگر از خودخواهی کسی به تنگ آمده ای، او را خوار مساز بهترین راه آن است که چند روزی رهایش کنی.. گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری تا خیلی آرام رهایش کنی ، شاپرک میان دستانت له میشود ... نیت تو کجا و سرنوشت کجا !! هنگامی که افسرده ای ، بدان جایی در اعماق وجودت ، حضور " خدا " را فراموش کرده ای ... لحظه ها تنها مهاجرانی هستند که هرگز بر نمی گردند هرگز ! ﮔﻼﯾـﻪ ﻫﺎ ﻋﯿﺒﯽ ﻧـﺪﺍﺭد ... اما ﮐﻨــــﺎﯾﻪ ﻫــﺎ ﻭﯾــﺮﺍﻥ ﻣﯿـکند ! @Harf_Akhaar
گاهی لازم است . زندگی مان کاملا زیر و رو شود تغییر کند و از نو چیده شود . تا ما را به جایی برساند که شایسته اش هستیم ... @Harf_Akhaar
احساس خوشبختی بسیار سخت به دست می‌آید و بسیار راحت از دست میرود، اگر خوشبختی را یافتی زیاد سوال ‌پیچش نکن ...!! @Harf_Akhaar
مردم حقیقت را نمی پذیرند ، چون نمی خواهند به تخیلاتی که تمام عمر بر اساس آن زندگی کرده اند ، آسیبی وارد شود ...! @Harf_Akhaar