eitaa logo
حرف آخر • حکایت و پند •
77.1هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
0 فایل
تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران 🇮🇷 -سخنان پر مفهوم بزرگان ایران و جهان -حکایت های جالب و آموزنده تعرفه تبلیغات 👇 https://eitaa.com/joinchat/1314784094C8c098d28af
مشاهده در ایتا
دانلود
راز اینكه سخنان كمتر كسی بر دل مینشیند این است كه هر كس به آنچه خود میخواهد بگوید بیشتر میاندیشد تا به آنچه دیگران میگویند. 👤 لارشفوکولد @Harf_Akhaar
📖 ‌شعور یک گیاه در وسط زمستان از تابستان گذشته نمی آید از بهاری می آید که فرا می رسد گیاه به روزهایی که رفته نمی اندیشد، به روزهایی می اندیشد که می آید! اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد، چرا ما انسانها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر آنچه میخواهیم دست یابیم؟ @Harf_Akhaar
کودک که بودم گفتند: کودک است و نمی فهمد جوان که بودم گفتند: جوان است و خام،نمی فهمد پیر که شدم می گویند: پیر است و چیزی حالیش نیست، نمی فهمد بعد مرگم همه سر خاکم می گویند: خدا رحمتش کند چه انسان فهمیده ای بود @Harf_Akhaar
📘 👌حتما بخونید در روزگاران قدیم دختری که تازه ازدواج کرده بود با شوهرش سر موضوعی بحث شان شد ؛ دختر هم قهر کرد آمد خانه پدرش واز شوهر خود شروع کرد به بد گفتن که پدر جان شوهر من چنینه وچنانه . پدر بعد از اینکه به حرفهای دخترش گوش داد گفت باشه عزیز دل بابا با شوهرت صحبت می کنم . پدر دختر تمام مردهای فامیل که به دختر محرم بودند را به خانه اش دعوت کرد و به هر یک عبایی داد بعد به زنش گفت دختر را نیمه عریان کرده داخل اتاق بفرستد مادر دختر دستور شوهرش را اطاعت کرده دخترش را نیمه عریان به اتاق فرستاد. دختر تا وارد اتاق شد از خجالت سرخ شد وداشت نگاه می کرد ، پدرش عبایش را کنار زد گفت : بیا زیر عبای من دختر نرفت ،برادرانش گفتند بیا زیر عبای ما اما نرفت خلاصه در آن جمع سریع رفت زیر عبای شوهرش پناه گرفت . بعد پدر دختر گفت دیدی دخترم محرمتر از شوهرت کسی نیست پس بهتر است بروی زندگی کنی او عیبهای تو را بپوشاند تو نیز عیبهای شوهرت را بپوشان . او از خطای تو بگذرد تو از اشتباهات شوهرت چشم پوشی کن. 👈آری دونفری که با هم ازدواج میکنند کامل کامل نیستند ولی می توانند همدیگر را کامل کنند @Harf_Akhaar
اگر به داستان های قدیمی ایرانی علاقه دارید ما کانال زیر را پیشنهاد میکنیم: https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d واقعی پندآموز بزرگان
دوستان دو گونه اند: یکی آنان که همیشه شما را می خندانند و از ایشان خیری نخواهید دید دیگر آنان که عیب شما را میگویند و شما را به اندیشه وا می دارند قدر ایشان را بدانید @Harf_Akhaar
📕 بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند. هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند. یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد. روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند. روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد.. @Harf_Akhaar
داستان جالب اشک رایگان از مثنوی معنوی مردی سگی داشت که در حال مردن بود. او در میان راه نشسته بود و برای سگش گریه می کرد. گدایی از آنجا می گذشت، از مرد پرسید: چرا گریه می کنی ؟ مرد گفت: این سگ وفادارم پیش چشمم جان می دهد. این سگ روزها برایم شکار میکرد و شبها نگهبانم بود و دزدان را فراری میداد. گدا پرسید: بیماری سگ چیست، آیا زخم دارد؟ مرد گفت: نه از گرسنگی می‌میرد! گدا گفت: صبر کن، خدا به صابران پاداش میدهد، گدا ناگهان یک کیسه پُر در دست مرد دید. پرسید: در این کیسه چه داری؟ مرد گفت: نان و غذا برای خوردن. گدا گفت: چرا به سگ نمیدهی تا از مرگ نجات پیدا کند؟ مرد گفت: نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم. برای نان و غذا باید پول بدهم، ولی اشک مفت و مجانیست. برای سگم هر چه بخواهد گریه میکنم! گدا گفت: خاک بر سرت، اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده، ارزش اشک از نان بیشتر است. نان از خاک است ولی اشک از خون دل! @Harf_Akhaar
برای فریب دادن ... عده ای را شیر میکنند، و عده ای را خر ... مواظب باشید حیوان صفت نشوید ، بازنده، بازنده است چه درنده چه چرنده ... 👤 خورخه لوئیس بورخس @Harf_Akhaar
دلم از داغ نامردى؛ نسیمی سرد میخواهد... میان قحطی مرهم؛ دلى هم درد میخواهد... مگر یادت نمى آید؛ در آغاز محبت ها... شبى گفتم در گوشت؛ " رفاقت مرد میخواهد " @Harf_Akhaar
🦁 در قدیم بین لوطی ها و داش ها رسم بود که با سوزن بر بدن خود نقش‌هایی را خالکوبی کنند، این کار معمولا توسط دلاکان حمام یا کولی ها انجام میگرفت. دلاک، سوزن را در مُرکب زده و بعد آن را در زیر پوست وارد میکرد و تصویری می‌کشید که همیشه روی تن میماند. روزی یک لوطی پیش دلاک رفت و گفت بر شانه‌ام عکس یک شیر را خالکوبی کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را در مرکب زده و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد فریاد کشید و گفت: آی! مرا کشتی. دلاک گفت: باید تحمل کنی. پهلوان پرسید: از کجای شیر شروع کردی؟ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت: دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد کدام عضو شیرا را می‌کشی؟ دلاک گفت این یال شیر است. پهلوان گفت: یال لازم نیست. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان فغان برآورد و دلاک گفت شکم شیر است و خلاصه هر جای شیر را ایرادی گرفت ... دست آخر دلاک عصبانی شد و سوزن را بر زمین زد و گفت: شیر بی یال و دُم و اِشکم که دید؟ این چنین شیری خدا خود نافرید @Harf_Akhaar
آهن و فولاد از یک کوره می آیند برون آن یکی شمشیر گردد، دیگری نعل خر است گر ببینی ناکسان بالا نشینند صبر کن روی دریا کف نشیند، قعر دریا گوهر است. @Harf_Akhaar
📕 🐴 ﺩﻳﮕﻪ خرت نمی‌شم مادرزنی ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﻳﺎﺩ می‌ﺩﺍﺩ ﻛﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺑﺮﺍی ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺧﺮﺝﺗﺮﺍشی ﻛﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﺩﺭ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻄﻴﻊ ﻭ ﻓﺮﻣﺎﻧﺒﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﻜﻨﺪ. ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺭﻭﺯی ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ‏ «ﺧﺐ ! ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺧﺮﺵ ﻛﺮﺩی ﺳﻮﺍﺭﺵ شدی ﻳﺎ ﻧﻪ؟‏» ﺩﺧﺘﺮ ﮔﻔﺖ: ‏ «ﭼﻄﻮﺭ ﺧﺮﺵ ﻛﻨﻢ ﻭ ﺳﻮﺍﺭﺵ ﺑﺸﻢ؟‏» ﮔﻔﺖ: ‏ «ﺍﻣﺸﺐ ﻛﻪ میﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﺮﺍی ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻥ ﺑﻪ ﭘﺸﺖﺑﻮﻡ ﺑﺮﻳﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﻛﻪ ﺗﺮﺍ به ﭘﺸﺘﺶ ﺳﻮﺍﺭ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﺑﺒﺮﻩ.» ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺩﺍﻣﺎﺩ ﺍﻳﻦ ﺯﻥ ﭘﺸﺖ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻑ آن‌ها ﺭﺍ ﮔﻮﺵ میﺩﺍﺩ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺭﻭی ﺯﻥ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺯﻧﺶ ﻧﻴﺎﻭﺭﺩ. ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺷﺐ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻮقعیﻛﻪ ﺯﻥ ﻭ ﺷﻮﻫﺮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺑﺎﻻی ﺑﺎﻡ ﺑﺮﻭﻧﺪ، زن ﺑﻪ ﺷﻮﻫﺮﺵ گفت: ‏ «ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻨﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺩﺕ ﺳﻮﺍﺭ کنی ﻭ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺑﻮﻡ ﺑﺒﺮی» ﺷﻮﻫﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ‏ «ﻣﻦ ﻛﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﻣﻄﻴﻊ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﻛﺎﺭی ﻛﻪ گفتی ﻛﺮﺩﻡ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ میﻛﻨﻢ.» ﺷﻮﻫﺮ، ﺯﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺳﻮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻤﻴﻦ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭘﻠﻪ ﺁﺧﺮی ﺭﺳﻴﺪ ﻳﻚ ﺩﻓﻌﻪ ﻛﻤﺮﺵ ﺭﺍ ﺭﺍﺳﺖ ﻛﺮﺩ، ﺯﻥ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﺑﺎﻻی ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﺕ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺎﺵ ﺷﻜﺴﺖ. ﺷﻮﻫﺮ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺭﻭ ﻛﺮﺩ ﺑﻪ ﺯﻧﺶ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﺁﻧﻜﻪ ﮔﻔﺖ ﺳﻮﺍﺭ ﺧﺮ ﺷﻮ ﻳﺎﺩﺕ ﻧﺪﺍﺩ ﻛﻪ ﺗﻨﮓ ﺧﺮ ﺭﺍ ﻣﺤﻜﻢ ﺑﺒﻨﺪﺩ! ﺗﻮ ﻻﻳﻖ ﻣﻦ نیستی، ﺑﺮﻭ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﻪ ﺧﺮﺕ نمی شوم. @Harf_Akhaar
کﻼﻍ ﻭ ﻃﻮﻃﯽ ﻫﺮﺩﻭ ﺯﺷﺖ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺷﺪﻧﺪ. ﻃﻮﻃﯽ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﮐﻼﻍ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻃﻮﻃﯽ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮐﻼﻍ ﺁﺯﺍﺩ.. ﭘﺸﺖ ﻫﺮ ﺣﺎﺩﺛﻪ،ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﺮﮔﺰ ما ندانیم به خدا اعتماد کن @Harf_Akhaar
📘 ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!! ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛ ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ. ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ! ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛ ﺍﻭﻝ) ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ! ﺩﻭﻡ) در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه! ﺳﻮﻡ) اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ! ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت. ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﭘﯿﺮ و ﭘﯿﺮ و ﻭ ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ه در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً ﯾﺎ ﯾﺎ ﻭ ﯾﺎ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!! @Harf_Akhaar
🔅 روزی مردی فقیر با مردی ثروتمند درگیر جروبحث و مشاجره شد. صدای آنها بلند شد و ناگهان مرد ثروتمند بدون هیچ مقدمه‌ای به صورت مرد فقیر سیلی ای زد. مرد فقیر که درنظر نداشت بگذارد ماجرا همینطوری تمام شود، پیش قاضی رفت. قاضی شکایت هردو را گوش کرد و نظر داد که مرد ثروتمند به تاوان سیلی به مرد فقیر یک کاسه برنج به او بدهد. مرد فقیر نزدیک قاضی رفت و سیلی صداداری به صورت او زد. قاضی فریاد کشید:خُل شده‌ای چرا این کار را کردی؟ چیز مهمی نیست. فقط دلم خواست این کار را بکنم. من از خیر آن کاسهٔ برنج گذشتم. شما می‌توانید آن را برای خودتان بردارید. @Harf_Akhaar
پیرمرد تو جاده یه جمله جالبی گفت که حیفم اومد به شما هم نگم: زندگی مثل آب توی لیوانه ترک خورده میمونه... بخوری تموم میشه نخوری حروم میشه از زندگیت لذت ببر چون در هر صورت تموم میشه... از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر! به قول فامیل دور که میگفت: آقای مجری بهت یه نصیحت برادرانه میکنم اگه زندگیت ته کشید بشین با ته دیگش حال کن ! هی نگو به آخرش رسیدم... @Harf_Akhaar
📖 در روزگاران دور پیرزنی کهنسال بود که صورتش زرد و چین و چروک های بسیاری داشت. دندان هایش هم ریخته و قامتش همچون کمانی خمیده و هوش و حواسش نیز از کار افتاده بود. اما با این کبر سن همچنان میل به شهوت و شوهر در دل داشت. روزی همسایه ها او را به عروسی دعوت کردند. پیرزن برای آرایش صورت خود جلوی آینه رفت. سرخاب بررویش میمالید اما از بس صورتش چین و چروک داشت ، صورتش صاف نمیشد. برای اینکه آن ها را صاف کند، نقش و نگار های زیبای کاغذ های قرآن را می برید و به صورتش میچسباند و روی آنها سرخاب میمالید اما همین که چادر سر می کشید که برود، نقش ها از صورتش باز میشد و می افتاد.چندین بار این کار را تکرار کرد و تهذیب های قرآن باز از صورتش کنده می شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت کرد. ناگهان شیطان در آینه ظاهر شد و به او گفت : ای بدکاره ی خشک ناشایست ! من که به حیله گری معروف هستم در تمام عمر چنین مکری به ذهنم خطور نکرده بود. چرا مرا لعنت می کنی که خود از صد ابلیس مکارتری.تو با اینکه ورق های قرآن را پاره پاره کردی تا صورت زشتت را زیبا کنی، اما این رنگ مصنوعی و سرخاب صورت تو را سرخ و با نشاط نکرد. @Harf_Akhaar
مجنون را می گفتند ؛ که از لیلی خوب ترانند، بر تو بیاریم؟ او می گفت ؛ که آخر من لیلی را به صورت دوست نمی دارم و لیلی صورت نیست. لیلی به دست من همچون جامی ست، من از آن جام شراب می نوشم... پس من عاشقِ شرابم که از او می نوشم و شما را نظر بر قدح است ،از شراب آگاه نیستید... 📒 @Harf_Akhaar
📘 مردی بد صدا بود که گمان میکرد اذان گفتنش زیباست و می‌خواست از طریق اذان گویی کاری کند تا مسیحیان شهر مسلمان شوند. عده‌ایی به او گفتند تو با این صدای گوش خراشت بجای آنکه کسی را مسلمان کنی، همه را اسلام ستیز کردی! اما او تصور میکرد صدایش برای مردم لذت بخش است و خدا نیز از او راضی است... چنان اعتمادی به کارش داشت که نصیحت‌های دیگران در گوشش فرو نمی‌رفت تا این که روزی مردی مسیحی که هدایای فراوانی در دست داشت با روی خندانی آمد و گفت: آن موذنی که صدای معجزه آسایش باعث آرامش زندگی من شده و مرا از پریشانی نجات داده کجاست؟! گفتند آن موذن را چکار داری ؟ گفت : دختری دارم که قصد داشت از دین مسیحیت خارج گردد و مسلمان شود، هرچه او را پند می‌دادم تا از این اندیشه بازگردد، نه تنها منصرف نمی‌شد بلکه حریص‌تر نیز می‌گشت تا مسیحیت را کنار گذاشته و اسلام بیاورد. من به کلی درمانده شده بودم که چه کنم تا دخترم از این تصمیم روی گرداند؟! روزی در خانه نشسته بودیم که صدای بانگ آن موذن بلند شد. دخترم صدا را شنید و گفت این دیگر چه صدای نفرت‌انگیز و ناهنجاریست؟ تا کنون همچین صدای زشتی در هیچ کلیسایی نشنیده‌ام! خواهرش به او گفت این بانگ اذان مسلمانان است! دخترم باور نکرد، رفت از دیگری پرسید و باز همین را شنید. چون یقین گشتش رخِ او زرد شد و از مسلمانی دلِ او سرد شد! دخترم بخاطر صدای ناهنجار آن موذن از مسلمانی دست کشید و مرا آسوده خاطر نمود. من سپاسگذار و ممنون آن موذن هستم که مرا از تشویش و اضطراب دائم نجات داد. اکنون بگویید کجاست آن موذن همایون و مبارک؟! آنچه خواندید بخشی از مثنوی معنوی مولاناست که در دفتر پنجم آورده شده است. در این بخش مولانا حکایت افرادی را نقل می‌کند که با اعمال نادرست در دفاع از عقیده‌ایی باعث بدنامی و بی اعتباری آن باور می‌شوند. @Harf_Akhaar
‌ 📚حکایت کوتاه 👥 انوشیروان و پیرمرد معروف است که انوشیروان ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ. روزی ﺩﺭ ﺣﺎلی که اﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ. شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ میکشد ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ... سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ...شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ، اﻧﻮﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ! مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. پرسیدند چرا با عجله میروید؟ گفت: نود سال زندگیِ پربار و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد. @Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕 شپشی در رخت خواب مرد ثروتمندی زندگی میکرد و از خون او میمکید. شبی پشه ای به مهمانی شپش آمد. شپش گفت: امشب را همینجا بمان و در رخت خوابی نرم و خوش بگذران. پشه هم ماند و مرد که به رخت خواب رفت، چنان او را نیش زد که مرد از جا برخواست و خواب از سرش پرید. مرد دستور داد که رخت خواب را جستجو کنند. هرچه گشتند جز همان شپش را پیدا نکردند و او را زیر ناخن له کردند و اما پشه فرار کرده بود. آری دوستان... کسی از گزند بد ذات، در امان نمی ماند. حتی اگر خود ناتوان باشد، از طریق دیگران آزار می رساند. @Harf_Akhaar
📚 🔴   روزی عیسی با جمعی از حواریون به راهی می گذشت ، ناگاه گنهکاری تباه روزگار که در آن زمان به فسق و فجور معروف و مشهور بود آنان را بدید ، آتش حسرت در سینه اش افروخته شد ، آب ندامت از دیده اش روان گشت ، تیرگی روزگار و تاریکی حال خود را معاینه دید ، آه جگر سوز از دل پرخون برکشید و با زبان حال گفت : یا رب که منم دست تهی چشم پرآب پس با خود اندیشید که هر چند در همه عمر قدمی به خیر برنداشته ام و با این آلودگی و ناپاکی قابلیت همراهی با پاکان را ندارم ، اما چون این گروه دوستان خدایند ، اگر به مرافقت و موافقت ایشان دو سه گامی بروم ضایع نخواهد بود ؛ پس خود را سگ اصحاب ساخت و بدنبال آن جوانمردان فریادکنان می رفت .  یکی از حواریون باز نگریست و آن شخص را که به نابکاری و بدکاری شهره شهر و مشهور دهر بود دید که به دنبال ایشان می آید ، گفت : یا روح اللّه ! ای جان پاک ! این مرده دل بی باک را کجا لیاقت همراهی با ماست و بودن این پلید ناپاک از پی ما در کدام مذهب رواست ؟ او را از ما بران تا ما را دنبال نکند و از همراهی ما جدا شود که مبادا شومی گناهانش دامن زندگی ما را بگیرد !!  عیسی علیه السلام در اندیشه شد تا به آن شخص چه گوید و چگونه عذر او را بخواهد ، که ناگاه وحی الهی در رسید : یا روح اللّه ! دوست خودپسند و دچار پندار خود را بگوی تا کار از سر گیرد ، که هر عمل خیری تا امروز از او صادر شده به خاطر نظر حقارتی که به آن مفلس انداخت از دیوان و دفتر عمل او محو کردیم و آن فاسق گناهکار را بشارت ده که به آن حسرت و ندامت که به پیشگاه ما پیش آورد ، مسیر توفیق به روی او گشودیم و دلیل عنایت را در راه هدایت به حمایت او فرستادیم  @Harf_Akhaar
بهلول روی زمين خط گذاری ميكرد! تصادفا سلطان از آنجا رد ميشد... سلطان پرسيد : چه ميكنی؟ بهلول گفت: ملاحظه ميكنم كه از زمين خدا چه مقدار مال شما و مال من است.. سلطان گفت: به چه نتيجه رسيدی؟ بهلول : حقوق ما مساوی است دو متر مال من و دو متر مال شماست... @Harf_Akhaar
📚 “طعم هدیه” روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب به قدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری از آن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد. مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد. مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت. اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد. شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است. ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود. شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟ استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقط حامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد. @Harf_Akhaar