📔#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
🔹اژدهایی خرسی را به چنگ آورده بود و میخواست او را بکشد و بخورد. خرس فریاد میکرد و کمک میخواست، پهلوانی رفت و خرس را از چنگِ اژدها نجات داد.
خرس وقتی مهربانی آن پهلوان را دید به پای پهلوان افتاد و گفت من خدمتگزار تو میشوم و هر جا بروی با تو میآیم.
آن دو با هم رفتند تا اینکه به چشمه ای رسیدند، پهلوان خسته بود و میخواست بخوابد.
خرس گفت تو آسوده بخواب من نگهبان تو هستم!
حکیمی از آنجا میگذشت و از پهلوان پرسید این خرس با تو چه میکند؟
پهلوان گفت: من او را نجات دادم و او دوست من شد.
حکیم گفت: به دوستی خرس دل مده، که از هزار دشمن بدتر است.
🔸پهلوان گفت: تو مردی حسود هستی، خرس دوست من است، من به او کمک کردم او به من خیانت نمیکند.
حکیم گفت: دوستی و محبت ابلهان، آدم را میفریبد. او را رها کن زیرا خطرناک است...
پهلوان گفت: ای مرد، مرا رها کن تو حسود هستی!
مرد گفت: دل من میگوید که این خرس به تو زیان بزرگی میزند... پهلوان مرد را دور کرد و سخن او را گوش نکرد و حکیم رفت.
پهلوان خوابید؛ مگسی بر صورت او مینشست و خرس مگس را میزد. باز مگس مینشست چند بار خرس مگس را زد اما مگس نمیرفت. خرس خشمناک شد و سنگ بزرگی از کوه برداشت و همینکه مگس روی صورت پهلوان نشست، خرس آن سنگ بزرگ را بر صورتِ پهلوان زد و سر مرد را با خاک یکسان کرد... مهر آدم نادان مانند دوستی خرس است که دشمنی و دوستی او یکی است.
دشمن دانا بلندت میکند
بر زمینت میزند نادانِ دوست
📒مثنوی مولوی
@Harf_Akhaar
#پند
هرگز خدا و مرگ را فراموش نكن
اما احساني كه به مردم ميكني يا بدي
كه ديگران در حق تو ميكنند فراموش كن
#لقمان_حكيم
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_ملانصرالدین_و_رحمت_خدا
روزی باران شدیدی میبارید. ملانصرالدین پنجره ی خانه ی خود را باز کرده بود و كوچه را مینگریست. همسایه را دید به تندی میگذرد. ملا او را صدا زد و گفت: چرا این طور میدوی؟ گفت: مگر نمیبینی باران به چه شدت میبارد؟ ملا گفت: خجالت هم خوب است؛ انسان از رحمت خدا به این قِسم فرار نمیكند! آن شخص ناچار با تأنی راه پیمود تا به خانه اش رسید. اما مثل موش آب کشیده شده بود.
روز دیگر آن شخص جلو پنجره منزل خود ایستاده بود و كوچه را تماشا میكرد. ناگهان بارشِ باران شروع شد. ملانصرالدین را دید در كوچه دامنش را سر كشیده باعجله میدَود. فریاد زد: ملا! مگر حرف دیروزت را فراموش کردی؟! از رحمت خدا چرا فرار میكنی؟ ملا گفت: مرد حسابی تو میخواهی من رحمت خدا را زیر پا لگدكوب نمایم؟
@Harf_Akhaar
🌸#نصیحت_مادر
ﻣﺎﺩﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ؛ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ! ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻣﺮﺍ ﭘﯿﺮ ﻭ ﻓﺮﺗﻮﺕ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ... ﻭ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﻢ را ﻏﯿﺮ ﻣﻨﻄﻘﯽ! ﺩﺭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﻟﻄﻔﺎً ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻤﯽ ﻭﻗﺖ ﺑﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﻔﻬﻤﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﺩ ﻭ ﻏﺬﺍﯾﻢ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﺩ... ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺳﻢ ﻧﺎﺗﻮﺍن خواهم شد... ﭘﺲ ﺻﺒﺮ ﮐﻦ ﻭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ آن ﺮﻭﺯ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﺗﻮ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ...
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﺮﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻧﮑﻦ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯽﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭ
ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺧﻮﺷﺒﻮ ﮐﻨﻢ... ﺍﮔﺮ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﺴﻞ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺨﻨﺪ... ﻭﻟﯽ ﺗﻮ، ﮔﻮﺵ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ، ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﻢ ﺑﺎﺵ...
ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺩﺏ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ... ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺁﻣﻮﺧﺘﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﻮﯼ... ﭘﺲ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﭼﻪ ﮐﻨﻢ ﻭ ﭼﻪ ﻧﮑﻨﻢ...؟! ﺍﺯ ﮐﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺫﻫﻨﻢ، ﺁﺭﺍﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺗﻮ، ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﻮ... ﭼﻮﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺗﻮ ﺍﮐﻨﻮﻥ، ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ... ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﭘﺲ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﮔﻢ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ...
@Harf_Akhaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ شبی
پایان زندگی نیست!
از ورای هرشب
دوباره خورشید
طلوع میکند
و
بشارت صبحی دیگر میدهد
این یعنی
" امید " هرگز نمیمیرد
شبتون آرام
@Harf_Akhaar
#داستان_کوتاه_تلنگر
مردی که دیگر تحمل مشاجرات با همسر خود را نداشت، از استادی تقاضای کمک کرد.
به استاد گفت:
به محض اینکه یکی از ما شروع به صحبت میکند، دیگری حرف او را قطع میکند. بحث آغاز میشود و باز هم کار ما به مشاجره میکشد. بعد هم هر دو بدخلق میشویم. در حالی که یکدیگر را بسیار دوست داریم، اما نمیتوانیم به این وضعیت ادامه دهیم. دیگر نمیدانم که چه باید بکنم.
استاد گفت:
باید گوش کردن به سخنان همسرت را یاد بگیری. وقتی این اصل را رعایت کردی، دوباره نزد من بیا.
مرد سه ماه بعد نزد استاد آمد و گفت که یاد گرفته است به تمام سخنان همسرش گوش دهد.
استاد لبخندی زد و گفت:
بسیار خوب. اگر میخواهی زندگی زناشویی موفقی داشته باشی باید یاد بگیری به تمام حرفهایی که نمیزند هم گوش کنی...!
@Harf_Akhaar
برای متنفر بودن
از کسانی که ازمن متنفرند،
اصلا وقت ندارم!
چون بسیار
مشغول به دوست داشتن
کسانی هستم
که دوستم دارند.
@Harf_Akhaar
📚#حکایت
اربابی یکی را کشت و زندانی شد و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده
میکردند. ارباب گفت: سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت:
ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد.
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_آموزنده
زنی به عنوان حیوان خونگی یه مار داشت
و خیلی اون مارو دوست داشت که هفت
فوت طولش بود...
یه دفعه ای اون مار دیگه چیزی نخورد زن
هفته ها تلاش کرد که مارش دوباره بتونه
غذا بخوره که موفق نشد و مار و برد
پیش دامپزشک...
دامپزشک پرسید ایا مار به تازگی کنار
شما میخوابه و خیلی نزدیک به شما
خودش و جمع میکنه و کش میده ؟
بله و خیلی برام ناراحت کننده ست
که نمیتونم کاری براش انجام بدم!
دامپزشک گفت ؛مار مریض نیست بلکه
داره خودشو اماده میکنه که شما رو
بخوره !!! مار داره هر روز شما رو اندازه
گیری میکنه تا بدونه چقدر باید جا داشته
باشه تا شما رو هضم کنه !!!
حکایت بعضی ادماس تو زندگیمون ،
خیلی نزدیک ولی با هدف اینکه نابودمون
کنن فقط دنبال فرصت مناسبند....
@Harf_Akhaar
شخصی به دارالحکومه رفت و گفت:
از كسي پولی طلب دارم. و پس نمی دهد.
گفتند: آیا شاهد داري؟
گفت: خدا!...
گفتند: کسی را معرفي کن؛ که قاضی او را بشناسد!!
#عبید_زاكاني
@Harf_Akhaar
پدرم میگفت :
مردم دو دسته اند
بخشنده و گیرنده
گیرنده ها بهتر میخورند
اما بخشندگان بهتر میخوابند ...
#مارلو_توماس
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_ملانصرالدین
⚡️#تلنگر
جماعتی جلوی ملانصرالدین را گرفتند و پرسیدند: ملا! دنیا چند زرع است؟! جنازه ای را از کوچه می بردند. ملا تابوت را نشان داد و گفت: این مسأله را از او بپرسید که دنیا را زرع کرده و دارد می رود!!
@Harf_Akhaar
چوپان درتلاش دائم است تا گوسفندان را متقاعد کندکه منافع او و منافع گوسفندان يکی است؟
گوسفندها میدانند که چوپان دوستشان دارد، اما نمیدانند که چوپان دوست صمیمی قصاب است
@Harf_Akhaar
📚#حکایت_بهول_و_امیر_کوفه
اسحاق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زایید . امیر از این جهت بسیار محزون وغمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی رفت و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟
امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختری آورده است.
بهلول جواب داد : آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟
امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تامردم برای تبریک و تهنیت به نزد او بیایند.
@Harf_Akhaar
📚#حکایتی_زیبا_و_خواندنی
👌خر برفت و خر برفت
یک صوفی مسافر, در راه به خانقاهی رسید و شب آنجا ماند. خرش را آب و علف داد و در طویله بست. و به جمع صوفیان رفت. صوفیان فقیر و گرسنه بودند. آه از فقر که کفر و بیایمان به دنبال دارد. صوفیان, پنهانی خر مسافر را فروختند و غذا و خوردنی خریدند و آن شب جشن مفّصلی بر پا کردند. مسافر خسته را احترام بسیار کردند و از آن خوردنیها خوردند. و صاحب خر را گرامی داشتند. او نیز بسیار لذّت میبرد. پس از غذا, رقص و سماع آغاز کردند. صوفیان همه اهل حقیقت نیستند. از هزاران تن یکی تن صوفیاند باقیان در دولت او میزیند رقص آغاز شد. مُطرب آهنگِ سنگینی آغاز کرد. و میخواند: " خر برفت و خر برفت و خر برفت". صوفیان با این ترانه گرم شدند و تا صبح رقص و شادی کردند. دست افشاندند و پای کوبیدند. مسافر نیز به تقلید از آنها ترانه خر برفت را با شور میخواند. هنگام صبح همه خداحافظی کردند و رفتند صوفی بارش را برداشت و به طویله رفت تا بار بر پشت خر بگذارد و به راه ادامه دهد. اما خر در طویله نبود با خود گفت: حتماً خادم خانقاه خر را برده تا آب بدهد. خادم آمد ولی خر نبود, صوفی پرسید: خر من کجاست. من خرم را به تو سپردم, و از تو میخواهم. خادم گفت: صوفیان گرسنه حمله کردند, من از ترس جان تسلیم شدم, آنها خر را بردند و فروختند تو گوشت لذیذ را میان گربهها رها کردی. صوفی گفت: چرا به من خبر ندادی, حالا آنها همه رفته اند من از چه کسی شکایت کنم؟ خرم را خوردهاند و رفتهاند! خادم گفت: به خدا قسم, چند بار آمدم تو را خبر کنم. دیدم تو از همه شادتر هستی و بلندتر از همه میخواندی خر برفت و خر برفت, خودت خبر داشتی و میدانستی, من چه بگویم؟ صوفی گفت: آن غذا لذیذ بود و آن ترانه خوش و زیبا, مرا هم خوش میآمد.
مرا تقلیدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد
آن صوفی از طمع و حرص به تقلید گرفتار شد و حرص عقل او را کور کرد.
📚#مثنوی_معنوی
@Harf_Akhaar
آرامش آسمان شب
سهم قلبتان باشد
و نور ستاره ها
روشنىِ خاموشِ تمام
لحظه هايتان
شبتان آرام
@Harf_Akhaar
صبح آمده برخیز که خورشید تویی
در عالم نا امیدی امید تویی
درجشن طلوع صبح در باغ وجـود
آن گل که به روی صبح خندید تویی
سلام صبح بخیر
@Harf_Akhaar
ﺷﺎﺩﯼ ﺧﺮﯾﺪﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﺷﺎﺩﯼ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ
ﺷﻤﺎ ﺧﺎﻟﻖ ﺷﺎﺩﯼ ﻫﺴﺘﯿﺪ !!
ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺎﺩﯼ ، ﯾﮏ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﮔﺎﻩ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻬﺮﺑﺎن کافیست
@Harf_Akhaar
.
در جوانی فکر میکردم
برای آنکه از پس گرگ بربیایی،
باید گرگ بود،
خیلی طول کشید تا بفهمم
درست فکر میکردم!
#شمس_لنگرودی
@Harf_Akhaar
📚#بخونید_جالبه👇
دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر کدام راهی را در پیش میگیرند ،
یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه میبرد ، اما به محض آنکه بر اثر فشار گرسنگی رهگذری را میخورد به دام میافتد!
ولی شیر دوم موفق میشود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر میافتد و به باغ وحش بازگردانده میشود حسابی چاق و چله است!؟
شیر نخست که در آتش کنجکاوی میسوخت از او پرسید : کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!
شیر دوم پاسخ میدهد :
توی یکی از ادارات دولتی!!
هر سه روز در میان یکی از کارمندان اداره را میخوردم و کسی هم متوجه نمیشد ،
پس چطور شد که گیر افتادی؟!
شیر دوم پاسخ میدهد : اشتباها آبدارچی را خوردم چون تنها کسی بود که کاری انجام میداد و غیبت او را متوجه شدند!
👤پیتر اوانز
📚توسعه یا چپاول
@Harf_Akhaar
📚#حکایت
حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند: از چه روی جوابی ندادی؟ گفت: از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است.
@Harf_Akhaar
🔴 داستان کوتاه چوپان بی سواد، ولی هوشمند
چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.»
دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است:
1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم.
2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم.
3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم.
4⃣ تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم.
5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم.
دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است.
@Harf_Akhaar
#داستان_کوتاه 💫
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﭘﯿﺮ ﻋﺎﺷﻖِ ﺧﺮِ ﭘﯿﺮﺵ بود. روزی ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﻫﻮﺱِ حرف زدن با ﺧﺮﺵ را ﮐﺮﺩ!!!ﺟﺎﯾﺰﮤ کلانی ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ حرف زدن ﺑﻪ ﺧﺮﺵ را ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﺪ،ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻋﺪﻡ ﺗﻮﻓﯿﻖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻥ ﺍﻋﻼﻡ نمود ؛ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩ ﺗﺎ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﯼ ﻃﻤﻊ ﮐﺮﺩند و به آموزش خر مشغول ؛ ﻭﻟﯽ "ﺧﺮ" ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ که نگفت ﻭ همهٔ داوطلبان هم ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺪ.
ﺷﺎﻩ ﻣﺒﻠﻎ جایزه ﺭﺍ باز هم بالا و بالاتر برد اما دیگر ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﺮﺱِ ﺟﺎﻥ، جرات داوطلب شدن نداشت... ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺷﺎﻩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻋﺮﺿﻪ ﺩﺍﺷﺖ: ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎ!ﻣﻦ ﺑﻪ ﺳﻪ ﺷﺮﻁ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ حرف زدن را بیاموزم؛ﺍﻭﻝ) ﺗﻬﯿﮥ ﻣﮑﺎنی مناسب برای ﺁﺳﺎﯾﺶ خودم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ همچنین ﺧﺮِ ﺷﻤﺎ! ﺩﻭﻡ) در نظر گرفتن حقوق بالا و مناسب بصورت ماهیانه! ﺳﻮﻡ) اینکه بمدت ۱۰ ﺳﺎﻝ به من ﻣﻬﻠﺖ بدهید ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ۱۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺭﺍ بخوﺍﻫﯿﺪ!
ﺷﺎﻩ تمام پیشنهادات پیرمرد را پذیرفت.ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﻭ ﺧﻄﺮﻧﺎﮎ ﺳﺆﺍﻝ ﮐﺮﺩﻧﺪ؛ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:"خر" ﭘﯿﺮ و"شاه" ﭘﯿﺮ ﻭ"ﻣﻦ"ﻫﻢ ﭘﯿﺮﻡ؛ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺧﻮﺩم ﻭ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﻡ به رﺍﺣﺘﯽ ؛ در رفاه و آرامش و آسایش ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ و ﺩﺭ مدت این ۱۰ سال حتماً ﯾﺎ "ﻣﻦ"ﯾﺎ "ﺷﺎﻩ" ﻭ ﯾﺎ "ﺧﺮ" ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ!!!
@Harf_Akhaar
#داستان_کوتاه
✍️روزی خلیفه به سربازانش دستور داد تا بهلول را به قصر بیاورند.
سربازان بعد از مدتی بحلول را در حال بازی با بچه های شهر میبینند و او را نزد خلیفه میبرند خلیفه میگوید: بحلول من مقداری پول به تو میدهم و تو آن را بین فقیر ترین افراد شهر تقسیم کن.
بهلول قبول کرد و از قصر خارج شد چند دقیقه بعد بهلول برگشت.
خلیفه گفت : چرا برگشتی!!!؟؟؟
بهلول گفت: من هرچقدر گشتم فردی فقیرتر از تو پیدا نکردم.
خلیفه گفت : برای چی این حرف رو میزنی.
بحلول گفت: تو از مردم پول می گیری و خرج قصر👑 و رختو لباست میکنی پس تو فقیری، این پول هم برای خودت بماند!!!!!
خلیفه بهلول را از قصر بیرون کرد و در فکر فرو رفت.
@Harf_Akhaar
#داستان_کوتاه
❤️ غفلت از پروردگار
پادشاهی برای خدا گردن کلفتی می کرد فرشته ها گفتند چرا جواب او را نمی دهی؟روزی که آن پادشاه غذا زیاد خورده بود خداوند به معده او دستور داد غذا را هضم نکن او بیمار شد هیچ پزشکی نتوانست اورا مداوا کند خداوند به فرشته ای فرمود به شکل انسان شو ونزد آن پادشاه برو وپودری به اوبده برای درمانش در عوض نصف دارایهای او را بگیر.
آن فرشته به درب قصر رفت وگفت من پادشاه را درمان میکنم به شرطی که نیمی از دارائهایش را به من بدهد .قبول کردند پودر را داد معده پادشاه کار کرد ولی بیش از حد کارکرد حال دیگر بند نمی امد او گفت یک داروی دیگری می دهم به شرط اینکه نصف دیگر دارایهای پارشاه را هم به من بدهید قبول کردند .
انسانی که اینقدر ضعیف است که کار نکردن معده واسهال او را از پا در می آورد سرکشی و گردن کلفتی برای خدا چرا؟
قرآن می فرماید:ای انسان تو همیشه محتاج ونیازمند به پروردگار هستی.
@Harf_Akhaar
🔴 خر مفت و زن زور
زن و مردي با يك بار گندم که روی خرشان بود و زن سوار بود و مرد پياده
سر راه برخوردند به يك مرد كور.
زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! اين مرد كور را سوار خر بكن گناه داره
مرد گفت: «اي زن! ولش،کن بیا بریم
زن باز التماس كرد : «نه والله! گناه داره » مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش......
ادامه داستان را اینجا بخوانید👇
https://eitaa.com/joinchat/4166058591C307670161d
فردوسی، ده صفت را در انسان با عنوان
ده ديو بر میشمرد :
آز
ننگ
نياز
كين
خشم
رشک
دورویی
ناسپاسی
سخنچينی
بیدانشی
وقتی روان انسان در دست اينان باشد،
روشنی و فروغ ميميرد ،
و انسان در ظلمات گم میشود...!
@Harf_Akhaar
#انگیزشی
...هرازگاهی
خودت را هَرَس کن...
شاخه های اضافیت را بچین...
پای تمام شاخه بریده هایت بایست..
باغبانی کن خودت را...
خاطرات بدت را...
سَبُک کن فکرت را...
ریاضیدان باش...
حساب و کتاب کن...
خوبیهای زندگیت را جمع کن...
آدمهای بدِ زندگیت را کم کن...
همه چیز خوب می شود...
قول.میدهم..
خوب ..خوب....
@Harf_Akhaar
آدم ها در دو حالت
همدیگر را ترک می کنند
اول اینکه احساس کنند
کسی دوستشون نداره
دوم اینکه احساس کنند
یکی خیلی دوستشون داره!
@Harf_Akhaar
#افسانه_عمونوروز_و_ننهسرما
یکی بود، یکی نبود. نرسیده به دروازهٔ شهر خونهٔ ننه سرماست که یک دل نه هزار دل عاشق پیره مرده… قصشون قصهٔ امسال و پارسال نیستها… قصهٔ عشقشون هزارسالست نه دوهزارساله شایدم خیلی بیشتر… پیرزنه اول هربهار خورشید درومده، نیومده پا میشه جاشو جم میکنه خونه تکونی میکنه حیاط و آب و جارو میزنه به خودش حسابی میرسه پاهاشو حنا میزاره دستاش قرمز میشن هفت قلم از خط و خال گرفته تا سرمه و سُرخاب و زرک آرایش میکنه… تنبون قرمز و شلیته پرچین میپوشه مشک و عنبر به سر و صورت و گیسِش میزنه… چرا میخندید بی مروتا؟ آخه عاشقه… عاشقی که پیر و جون نداره… داره؟
فرشش رو مییاره میندازه رو ایون جلومنظر باغچه که پر از همه جور درخت میوه پر شکوفه و گلای رنگارنگ بهاری… تو یه سینی خوشگل و تمیز سیر و سرکه و سماق و سنجد و سیب و سبزی و سمنو میچینه تو یه سینیِ دیگه هفت جور میوهٔ خشک و نقل و نبات میریزه. پا میشه سریع منقلُ آتیش میکنه و قلیونُ مییاره دم دستش؛ اما سر قلیونُ آتیش نمیزاره.. چشم به در تا عمو نوروز بیاد و قلیونو آتیش کنه و دیدنش مهیا بشه… تو همین فکرا پیرزنه از خستگی خوابش میبره… عمو نوروز مییاد اما ننه سرما خوابه… چُرتِش پاره میشه… اَی دل غافل عمو نوروز اومد و رفت پیره زنه خوابش برده بود…عمو نوروز رفت تا یه سال دیگه؟… ای پیری پیری پیری…
@Harf_Akhaar