انسان نمی تواند به پرواز درآید،
مگر آنکه ابتدا به لبه ی پرتگاه برسد.🕊️
✍ #نیکوس_کازانتزآکیس
#کتاب_تلنگر
@sokhan_iw
#داستان_ضربالمثلها
#اصطلاح_جنگ_زرگری
✍در زمان گذشته قیمت دقیق طلا مشخص نبود، در نتیجه هر زرگری قیمتی را بر روی جنس خود می گذاشت.
معمولا دو یا چند زرگر با یکدیگر توافق ناجوانمردانه ای می کردند، تا مشتری های بیچاره را تا حد ممکن سر کیسه کنند، به این رفتار "جنگ زرگری "گفته می شد.
🔸وقتی مشتری از همه جا بی خبر، به دکان زرگری می رسید، زرگر قیمت متاع خود را چند برابر مقدار واقعی می گفت و از طرفی در حین گفتگو به زرگری دیگر که با او از قبل توافق کرده بود، پیغام می رساند، زرگر دوم به بهانه ای خودش را به دکان زرگر اول می رساند و با صدای بلند و قیافه حق به جانب داد می زد :
🔹"ای نابکار، مگر تو مسلمان نیستی! دین و ایمان نداری!
این چه قیمتی است که می گویی؟
"زرگر اولی هم در جواب با پرخاش می گفت :
"ای دغل باز، من تو را خوب می شناسم، می خواهی جنس کم عیارت را آب کنی.
"زرگر دوم با عصبانیت بیشتر می گفت :
"جنس من کم عیار است!؟!
🔸بیا سنگ محک بزنیم ببینم چقدر عیارش بالاست"....
باری مشتری بیچاره در انتها خام زرگر دوم می شد و به دکان او می رفت و جنسی را چند برابر قیمت واقعی می خرید و در ضمن گمان می کرد، سود کرده است.
در انتها دو زرگر سود بدست آمده را با یکدیگر تقسیم می کردند.
🔹اصطلاح" جنگ زرگری "کنایه از جنگی غیر واقعی است، که دو طرف دعوا فقط برای فریفتن دیگران وانمود می کنند، با هم دشمن هستند، ولی در واقع با هم رفیق و همراه هستند.
@Harf_Akhaar
آرام و روان و نرم و سنجیده رَوَد
ما ناله کنان و یار نشنیده رود!
یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم
از دل نرود هر آنکه از دیده رود!
#شهریار
@Harf_Akhaar
#داستان_آموزنده
#طنز
آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به شرح زیر صورت گرفت:
بچه شتر: «مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا میتونم ازت بپرسم؟»
شتر مادر: «حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟»
بچه شتر: «چرا ما کوهان داریم؟»
شتر مادر: «خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمیشود بتوانیم دوام بیاوریم.»
بچه شتر: «چرا پاهای ما دراز و کف پای ما گرد است؟»
شتر مادر: «پسرم، برای راه رفتن در صحرا داشتن این نوع دست و پا ضروری است.»
بچه شتر: «چرا مژههای بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقتها مژهها جلوی دید من را میگیرد.»
شتر مادر: «پسرم، این مژههای بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشمها ما را در مقابل باد و شنهای بیابان محافظت میکنند.»
بچه شتر: «فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژههایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شنهای بیابان است.»
بچه شتر: «فقط یک سوال دیگر دارم.»
شتر مادر: «بپرس عزیزم.»
بچه شتر: «پس ما در این باغ وحش چه غلطی میکنیم؟»
نتیجه: مهارتها، علوم، تواناییها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید. پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید؟
@Harf_Akhaar
💕سختیها را جدی نگیر...!
اصلا بگذار از این همه خونسردیات تعجب کند. بگذار بداند تو بیدی نیستی که با این بادها بلرزی!
اصلا تا بوده این چنین بوده، سختیها همین را میخواهند؛ میخواهند جدی بگیریشان، آنوقت دست بگذارند بیخ گلویت و نگذارند آب خوش از گلویت پایین برود!
اما تو مثل همیشه آرام باش، مثل همیشه بخند، سخت باش، اما سخت نگیر.
بگذار سختی با تمام وجودش احساس کند، که هنوز هم کسی در این گوشه از دنیا، سخت تر از خودش پیدا می شود.
تو قوی باش... فقط همين!!
@Harf_Akhaar
چیزی که مردم جهان سوم باید نجات دهند
وطنشان نیسـت
بلکه ابتدا باید خود را نجات دهند
زیرا بیشتر آنها در اعماق نـاآگـاهی
توهم دانایی دارند !
@Harf_Akhaar
در علم تاثیر کلام میگویند:
اگر شما بگویی انجام کاری سخت است،سخت میشود
اگرشما بگویی راحت است!راحت میشود.
اگر شما بگویی نمیشود!نمیشود!
شما اگر بگویی حالم عالیه،تمام عوامل متافیزیکی دست به کار میشوند تا حال شما عالی شود!
اگربگویی همسرم نمونه ست،هستی تمام نیروهای خودرابرای نمونه شدن همسر شما انجام میدهد!
اگرشما بگویی امروز چه روز عالییه!میبینی که کائنات چقدر سریع به این فرمان شما جواب مثبت میده.
اگر بگویی من گیجم! کائنات شمارو به سمت حواس پرتی و گیجی میبرد.
پیامبر فرمودند:
از کلام تو برتوحکم میشود.
کسی که کلمات قوی بر زبان جاری کند و اهل تلاش باشد نتایج
قوی دریافت میکند.کسی که کلمات ضعیف و منفی ارسال کند،نتایج ضعیف دریافت می کند.
میتوانید از همین الان امتحان کنید ...
@Harf_Akhaar
💕در این دنیا
از دو راه میتوان موفق شد
یا از هوش خـود
یا از نادانی دیگران ....
@Harf_Akhaar
بهترین گوشه ی دنیا خانه ایست که کودکی هایت میان باغچهٔ گل هایش نفس میکشد
بهترین کاخ دنیا رو هم که برایت بسازند
هیچ کجا خانهٔ پدریت نخواهد شد
@Harf_Akhaar
گاهی نباش ...
خودت را بردار و کمی دورتر از قافله بایست ،
وجودت را از همه ی آدم هایِ اطرافت دریغ کن ...
ببین چه کسی نبودنت را حس می کند ؟!
چه کسی حواسش به حال و احوالاتِ توست ؟!
سکوت کن و منتظر بمان و ببین کدام آدمِ با معرفتی برایِ پیدا کردنِ تو ، پس کوچه هایِ تنهایی ات را زیر و رو می کند ؟!
کدامشان نگرانت می شود ؟!
و اصلا چه کسی ، برای نگه داشتنِ تو ، به خودش زحمت می دهد ؟!
اگر نبودی و دیدی آب از آبِ روزمرِگی هایشان تکان نخورد ، تعجب نکن !
رسمِ آدم ها همین است ؛
اگر بودی که هیچ ...
اگر نبودی ، دیگران هستند !!!
این تویی که باید عاقل باشی و خودت را برایِ چنین جماعتِ بی تفاوت و بی عاطفه ای ، خرج نکنی ... !
@Harf_Akhaar
📚#داستان_کوتاه
مردی با همسرش به پیکنیک میروند.
پس از اینکه خودروی خود را در کنار جاده پارک میکنند، زن خطاب به مرد میگوید: بریم بشینیم زیر اون درخت.
اما مرد میگوید: نه! همین وسط جاده امنتره! زود زیرانداز رو پهن کن!
زن میگوید: آخه اینجا که ماشین میزنه بهمون!
ولی مرد با اصرار وسط جاده زیرانداز را پهن میکند و مینشینند وسط جاده!
بعد از مدتی یک تریلی با سرعت به سمت آنها میآید و هرچه بوق میزند، آنها از جایشان تکان نمیخورند؛ کامیون هم مجبور میشود فرمان را بپیچاند و مستقیم به همان درختی که در آن نزدیکی بود اصابت میکند.
مرد که این صحنه را میبیند، رو به زنش میگوید: دیدی گفتم وسط جاده امنتره! اگه زیر اون درخت بودیم الان هر دومون مُرده بودیم!!!
#نتیجه_اخلاقی
👈برخی از افراد تحت هیچ شرایطی نمیخواهند اشتباه خود را بپذیرند و همیشه بهشکلی کاملاً حق به جانب صحبت میکنند؛اگر هم اتفاقی بیُفتد شروع به فرافکنی کرده و دیگران را مقصر میدانند.
@Harf_Akhaar
#داستان_کوتاه
روزی شيری در درهای خوابيده بود و يك لاشه گوسفند هم جلوش بود كه نصف آن را خورده بود و نصفش مانده بود.
روباهی از دور داشت میآمد كه از لاشه بخورد. شير خودش را به خواب زد و گفت: «حالا كه من خوردم و سير شدم بگذار او هم بياد و بخورد» روباه برای اينكه مطمئن بشود او خواب است يك روده برداشت و دست و پای شير را با آن بست و بعد شروع به خوردن کرد خوب كه سير شد رفت.
شير خواست حركت كند اما آفتاب گرم روده را خشك و محكم كرده بود، هرچه كرد نتوانست حركت كند، گفت: «رفتم ثواب كنم كباب شدم» و همانطور خوابيد تا موشی از سوراخ درآمد و شروع كرد به پاره كردن روده و بندبند روده را پاره كرد و رفت توی سوراخش.
در اين وقت شير حركت كرد كه برود يك شير ديگر او را ديد و گفت: «كجا ميری؟» شير اولی گفت: «ميرم كه از اين سرزمين دور بشم» رفيق او گفت: «چرا؟ چه بدی از ما ديدی؟» شير گفت: «جايی كه روباه بياد دست مرا ببندد و موشی دست مرا باز كند ديگه تو اين سرزمين ماندن نداره!»
@Harf_Akhaar