eitaa logo
💞هوای عاشقی💞
1.4هزار دنبال‌کننده
505 عکس
88 ویدیو
1 فایل
چند لحظه در هوای دوست نفس بکش! از هیاهوی دنیا دور شو؛ و هر روزت را با خدا عاشقی کن! . ارتباط با ادمین: @Mm_vakili پیام ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16782945139707 https://eitaa.com/joinchat/2467037479Ccfe91a96a7
مشاهده در ایتا
دانلود
💞هوای عاشقی💞
6 🕕 ساعات یکی از همین شبها بود که زمین آرام و قرار گرفت. امانت ازلی خلقت، در منزل جاودانهٔ خویش،
. وقتی که به قرار رسید، نفسش در سینه ماند. البته خیلی مراعات می‌کرد. حواسش به همه بود؛ مخصوصاً به دردانه‌های پیغمبر. مراقب بود بچه‌ها که بازی می‌کنند، اگر افتادند، دردشان نگیرد... شب‌ها آرام آن‌ها را در بغل می‌گرفت و نمی‌گذاشت آب در دلشان تکان بخورد. سعی می‌کرد صدای پای لشکریان دشمن را به خیام حسینی نرساند تا دل‌ها بیش از این آشفته نشود در عوض صدای گام‌های علمدار را آنچنان باطنین انعکاس می‌داد که همهٔ اهل حرم، باور داشتند که علمدارشان برای همهٔ دشمنان کافی است. هر صبح و شب به همه لبخند می‌زد ولی دلش پر از آشوب بود؛ تا کِی می‌توانست خودش را نگه دارد؟! امام که بر رویش نماز می‌خواند، شیدا می‌شد، ولی نباید تکان می‌خورد؛ بلکه باید با او اُنس می‌گرفت تا بتواند حضرت را تا قیامت در بغل بگیرد؛ صبر کردن، واقعاً برایش خیلی سخت بود. زمین کربلا، هنوز هم از همهٔ زمین‌ها شیداتر و بی‌قرارتر است... حال و روزش را می‌فهمی؟! به زمین دلت نگاه کن... .
💞هوای عاشقی💞
. برخی از جواب‌های برگزیدهٔ شما عزیزان... #پیام_شما
. مناجات یعنی رازگویی و سخن محرمانهٔ دوطرفه. یعنی نجوای بنده با خدا زمانی مناجات میشود که از طرف خدا نیز پاسخ داده شود. حال یکی از مهمترین اسرار اینکه در وقت مناجات با پروردگار، زیارت اباعبدالله وارد شده، این است که خدای متعال به واسطهٔ اباعبـــدالله با بندهٔ خویش مناجات می‌کند. یعنی اباعبدالله در درونت با تو حرف می‌زند و تو جواب نجواهای خودت با خدا را از او می‌گیری... آیا تو نیز این حقیقت را در کنه ذات خویش یافته‌ای؟! .
7 🕖 ساعات یکی از همین شبها بود که نامه‌رسان درب خانه‌اش را کوبید... همسرش با اصرار فهمید که موضوع چیست. به او گفت: چه می‌‌کنی؟! گفت: من پیرم و فرتوت؛ کاری از من ساخته نیست... همسرش گفت: یاللعجب! یعنی نمی‌روی؟! خندید و گفت: خداحافظ که دیگر مرا نخواهی دید... از خانه رفت و راهی شد. در مسیر پیرمردتر از خودش را دید و پرسید: کجا؟! جواب داد: می‌روم حنایی بخرم، برای محاسن سفیدم! او گفت: با من بیا برویم؛ حنایی بر ریش‌هایت بگذارم که تا قیامت، رنگش نرود! هوای عاشقی پیرمردها هم دیدن دارد... ⬇️ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
. هزار هزار سپاه که به جهل بپیوندد، آب در دل اهل ایمان تکان نمی‌خورد لیکن یک نفر اگر به مسیر الی‌الله وارد شود و به منزل برسد، هلهلهٔ فرشتگان از لبخند رضایت اهل ولاء مثل صدای باران، اوج می‌گیرد... این‌بار نه یک‌نفر بلکه دونفر به سمت خیام می‌آمدند... نزدیک که شدند، همهٔ مخلَصین به پیشواز رفتند و چون عروسی که به حجله در آمده از این پیرمردهای با جلالت استقبال نمودند. ولی آنچه قرار از کف حبیب ربود، او را بر خاک انداخت، اشک و ناله‌اش را به آسمان بلند کرد و باعث شد خاک تفتیدهٔ بیابان را بر سر بریزد، این بود که مَحرَمی از آل‌الله آهسته در گوشش گفت: زینب‌سلام‌الله‌علیها نیز سلام رساند و به شما خوش‌آمد گفت... ناله‌های حبیب، هنوز هم که هنوز است، در گوش فطرت تشیع طنین‌انداز است که من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم؟! لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم! و این الطاف، ادامه دارد، اگر حبیب تکرار شود... .
. شما جواب بدهید! 📨 @Mm_vakili لینک ناشناس 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16782945139707
. قبل از داستان این شب‌ها در این راه‌کارها تامل کن! آیا با قلب تو سازگار است؟! یا پاسخ را چیز دیگری می‌دانی؟! .
8 🕗 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که با دست‌های نحیف و تکیده‌اش شمشیرهای امام را تیز می‌کرد و قربان‌صدقهٔ مولایش می‌رفت‌؛ چه رقصی بکند این شمشیر، در دستان مولایم! تابش بدهد و صدای هوهویش، گوش اهل شرک را پاره کند و بر فرق دشمنان خدا فرود آید... کارهایش را کرده بود و داشت وقت می‌گذراند؛ با خودش حرف می‌زد و با اشک حسرت، آرزوهایش را مرور می‌کرد. غرق رویاهایش بود و تک‌تک جملاتش را بارها و بارها با خودش تکرار می‌نمود؛ تا اگر اجازهٔ میدان نگرفت، زور آخرش را بزند و با التماس و زبان‌ریزی از امام، اذن بگیرد... امام هم حالش را می‌دید و صدق و صفایش را تحسین می‌نمود. کار پیرغلام، آنجا تمام شد که در روز موعود گفت: به خدا می‌دانم که لیاقت ندارم؛ اما با همین رنگ و بو و نسَبِ تیره و بی‌ارزشم، می‌مانم تا خونم با خون شما آمیخته شود! امام که دید حرف از خون می‌زند، رهایش کرد تا بال و پر بگشاید و با حسب جدید حسینی، رنگ و بویی محمدی بیابد. ⬇️⬇️ | هـــوای عاشقیــــــــ ❤️
💞هوای عاشقی💞
8 🕗 ساعات یکی از همین شب‌ها بود که با دست‌های نحیف و تکیده‌اش شمشیرهای امام را تیز می‌کرد و قربان‌ص
. جُوْن وقتی به خاک افتاد نتوانست مولایش را صدا بزند؛ اگر غلام با مولا کار دارد، باید خودش به نزد او برود! ولی او دیگر رمق رفتن نداشت... خون، صورتش را گرفته بود، دست و پاهایش به لرزه افتاده بود، دمِ جان کندن و لحظات آخرش رسیده بود که ناگهان دید سرش از روی خاک برداشته شد... تا چشم گشود، خود را در دامن پر مهر الهی یافت. وجه‌الله، صورت به صورتش گذاشت و برایش دست به دعا بلند کرد که خدایا رویش را سپید کن! بویش را نیکو گردان! و او را با محمد و آل‌محمد محشور فرما! سزاوار بود که با این رنگ و بو و نسب جدیدش، مستانه در آغوش امام فریاد بزند: مَن مِثلی؟! ⬇️ ‌
💞هوای عاشقی💞
. قبل از داستان این شب‌ها در این راه‌کارها تامل کن! آیا با قلب تو سازگار است؟! یا پاسخ را چیز دیگر
. از حرف‌های تجربه‌شده و جواب‌نداده بگذریم از راه‌های سخت و گنگ هم بگذریم؛ از قلبت بپرس؛ عزیز دلم! و ببین چه راهی را برای جا کردن در قلب محبوبت، برایت نمایان می‌کند؟! عقلت را نمی‌گویم‌ها... قلبت! قلب، دقیقاً همان‌جا که چشمش برق می‌زند، راه نرفتهٔ تو به مقصد را نشانت می‌دهد... به‌قول امروزی‌ها فانتزی قلبت را هرچه که هست، تجربه کن! نگذار در قلبت بماند که کاش این کار را هم می‌کردم؛ شاید به چشمش می‌آمدم...! قلبت، نه به تو دروغ می‌گوید! و نه حرف غلطی می‌زند که به‌ هیچ‌دردت نخورد! گرفتی؟! .