8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مست نجف
ماه نجف
حال همه خوبه
توی راه نجف
#عید_غدیر✨ 🌺
#2_روز تا #عید_بزرگ_غدیر😍
#کلیپ| #ریلز | #استوری 📲
♨️ @Maddahionlin 👈
مداحی آنلاین - مولای ما نمونهی دیگر نداشته است - برقعی.mp3
1.08M
🌺 #عید_غدیر
💐مولای ما نمونهی دیگر نداشته است
💐اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
🎙 #حمیدرضا_برقعی
👏 #شعرخوانی
👌 #پیشنهاد_ویژه
🌷مرجع رسمی #مولودی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
12.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ چرا ادعا میکنید عدم شرکت در انتخابات ایران، خیانت به امام زمان علیهالسلام و تمام ایتام او در جهان است؟
#استوری | #استاد_شجاعی
منبع : جلسه ۱۷ از مبحث شرح زیارت آل یاسین
@ostad_shojae | montazer.ir
مدیران غربگرا.mp3
9.25M
✘ من التماس میکنم به ملّت ایران؛ این غربزدهها را کنار بگذارند! (امام خمینی ره)
کاندیدای غربزده را چگونه میتوان تشخیص داد؟
#پادکست_روز
#امام_خمینی #رهبری #استاد_شجاعی
منبع : انتخاب اصلح
@ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پناه_من | آیه۳ سوره مائده
خدا گفته :
با علی علیهالسلام دینم را کامل کردم،
و نعمتم را به شما تمام ...
و حالا این دین تازه به دل من نشست!
@ostad_shojae I montazer.ir
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
13.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مادرم بعد خدا نام تو را یادم داد
عادت کودکیِ ماست علی گفتن ما...
#غدیر #عید_غدیر
#تبلیغ_غدیر
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
✅ داستان قهرمانان تولید
-یک از سه-
«قدم اول»
در آن لحظه انگار دستی داشت صفحه زندگیاش را ورق میزد. باید به صفحه بعد میرفت. دیگر وقتش بود. جوان ۲۰ ساله با خودش کلی کلنجار رفت تا تصمیم رفتنش جان گرفت. در آن لحظات حالش شبیه حال پدرش شده بود وقتی میخواست تصمیم کوچ از نیشابور به تهران را بگیرد. صدای چرخها و دستگاههای بُرش کارگاه را مال خود کرده بودند. سیدحسین وسط آن هیاهو و بوی نخ، به ۶ سال گذشتهاش فکر میکرد. به روزی که ۱۴ ساله بود و خود را غریبهترین آدم پایتخت میدید. به روزهایی که دلگرمیاش وسط تهرانِ دهه ۷۰ شده بود شاگردی در بازار. آن روزها جوری شاگردی میکرد که انگار قسم خورده بود بشود نفر شماره یک تولید چمدان ایران.
سیدحسین آخرین چمدان را که آماده کرد وسط کارگاه ایستاد. بعد جوری که همه بشنوند گفت: «من دیگه میخوام برای خودم کار کنم». کارگاه در آن لحظه لال شد. سرپرست کارگاه که موی سفیدش اولین چیزی بود که به چشم میآمد جوری نگاه کرد که گویی خبر مرگ بچهاش را بهش دادهاند. بعد با قدمهای سنگینی که انگار وزن دنیا را تحمل میکردند خودش را به سید رساند و گفت: «سید چی میگی؟!» همه کارگاه ماتشان برده بود. سید باصلابت به چشمهای سرپرست خیره شد و گفت: «دیگه اینجا چیزی نمونده که یاد بگیرم». سرپرست گفت: «تو چند سالته؟» سیدحسین گفت: «۲۰ سال.» سرپرست برگشت و گفت: «پس خیلی چیزها مونده یاد بگیری» بعد به طرف اتاقش به راه افتاد و ادامه داد: «اینجا ایرانه، هر کسی پا نمیگیره» سیدحسین کیف کوچکش را برداشت و گفت: «پا میگیرم. توی همین خاک». قهقهه سرپرست پیچید توی کارگاه. سید میان بهت همکارانش بیرون زد و راه افتاد به طرف خانه. جوانِ یاغی حالا باید به فکر اجاره چرخ و جا میبود...
📌ادامه دارد...