🌱🌸
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#نسل_سوخته
#رقعه_۴
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن به هر کی می رسیدم ازش می
پرسیدم
- دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد پر از خصلت های اخالقی شهدا ،خاطرات کوچیک یا بزرگ ،رفتارها
و منش شون
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخالقش ،خصوصیاتش ، رفتارش ، برخوردش با بقیه
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد
خیلی ها بهم می خندیدن مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور
دلم می سوخت ، اما من برای خودم هدف داشتم
هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم شهدا ،خودم ، اطرافیانم ، بچه
های مدرسه و ... پدرم
نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
(🔗❤️)
#امام_زمان
روزی جهانی می شود مجذوب نور تو∞
روزی خبرها می شود شرح ظهور تو♡
Γ¶Hazrat_Hojjat_Camp1
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
حرم حضرت معصومه (س)♡♥
•اڨݕاݪ ݞجيݥ ݕــۅכ ڨڋݦ ࢪݩڃھ ݩݦۅڋێـــــد
ێڬ ڣـــــاطݥـھ هݦ قښݥټ اێࢪاݩ شـــڍھ ݕاشڐ•🌱🌸
🕊
🌿🕊
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
#قطعه_ای_از_آسمان (شلمچه)
#رقعه_۴
فصل اول
»سومین روز عملیات کربالی پنج بود. نصفه شب رسیده بودیم
پشـت جـادۀ شـلمچه ـ بصره. گفتـه بودنـد در دل خاکریـز کوتاه
سـنگر بکنیـد. همـان وقت بود که مسـعود مروی سـر رسـید و ازم
پرسید جنازۀ بچه ها کجا افتاده. نشانش که دادم، گفت سنگر برای
دو نفرمـان بزنـم تا برگـردد. بعد در دل تاریکی دوید رفت و با سـه
چهار تا گونی کنفی خالی و یک مشما پر از خرما و چند تا قممقۀ
نیمهخالی برگشت:
ـ از کولهپشتی بچه ها برداشتم!
خرماهـا را تا جا داشـتیم خوردیم، خاکریز را بـه اندازۀ دو وجب کندیم، گونیها را پر کردیم چیدیم دورمان و گرفتیم خوابیدیم. و
حاال صبح بود.
•نویسنده:آقای کمال سپاهی 📖
هدایت شده از •|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان.mp3
1.22M
صبحم را با یاد تو آغاز میکنم مولا جان🌷
#دعای_عهد
#امام_زمان 🌱🌸
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
(🕊💙)
#امـام_زمان
بی خبر از همه ی عالم زتو خواهم خبری یا فرج الله
دلخوشم گر زتو آید خبر مختصری یا فرج الله
|♡Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱🌸
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#نسل_سوخته
#رقعه_۵
قسمت سوم: پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9
ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها
... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
...
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی
که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
ازدر که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ...
خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝