eitaa logo
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
955 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
1.7هزار ویدیو
70 فایل
﴿بھ نامْ خاݪق چشماݩ دݪربایِ مهدۍ🥀 •[ إِلَے مَتَے أَحَارُ فِيكَ يَا مَوْلاَےَ♥️🌱]• #فڪیف_اصبر_علی‌_فراقڪ✨ خـادم کـانـال:... •|اطݪاݞاټ+شࢪایط ٺبادݪ ۅکپۍ+پاسخ به ناشناس🍃↯ ♥️| @Sharaiet_Hazrat_hojat
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۴ دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم - دوست شهید داشتید؟ ... شهیدی رو می شناختید؟ ... شهدا چطور بودن؟ ... یه دفتر شد پر از خصلت های اخالقی شهدا ،خاطرات کوچیک یا بزرگ ،رفتارها و منش شون بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخالقش ،خصوصیاتش ، رفتارش ، برخوردش با بقیه و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد خیلی ها بهم می خندیدن مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت ، اما من برای خودم هدف داشتم هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم شهدا ،خودم ، اطرافیانم ، بچه های مدرسه و ... پدرم نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
🌱 سلام علکیم کانالو سپردن به ما،تشریف ندارن دیگه
(🔗❤️) روزی جهانی می شود مجذوب نور تو∞ روزی خبرها می شود شرح ظهور تو♡ Γ¶Hazrat_Hojjat_Camp1
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
حرم حضرت معصومه (س)♡♥
•اڨݕاݪ ݞجيݥ ݕــۅכ ڨڋݦ ࢪݩڃھ ݩݦۅڋێـــــد ێڬ ڣـــــاطݥـھ هݦ قښݥټ اێࢪاݩ شـــڍھ ݕاشڐ•🌱🌸
🕊 🌿🕊 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 (شلمچه) ۴ فصل اول »سومین روز عملیات کربالی پنج بود. نصفه شب رسیده بودیم پشـت جـادۀ شـلمچه ـ بصره. گفتـه بودنـد در دل خاکریـز کوتاه سـنگر بکنیـد. همـان وقت بود که مسـعود مروی سـر رسـید و ازم پرسید جنازۀ بچه ها کجا افتاده. نشانش که دادم، گفت سنگر برای دو نفرمـان بزنـم تا برگـردد. بعد در دل تاریکی دوید رفت و با سـه چهار تا گونی کنفی خالی و یک مشما پر از خرما و چند تا قممقۀ نیمهخالی برگشت: ـ از کولهپشتی بچه ها برداشتم! خرماهـا را تا جا داشـتیم خوردیم، خاکریز را بـه اندازۀ دو وجب کندیم، گونیها را پر کردیم چیدیم دورمان و گرفتیم خوابیدیم. و حاال صبح بود. •نویسنده:آقای کمال سپاهی 📖
(🕊💙) بی خبر از همه ی عالم زتو خواهم خبری یا فرج الله دلخوشم گر زتو آید خبر مختصری یا فرج الله |♡Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱🌸 🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱🌸🌱🌸 🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ۵ قسمت سوم: پدر مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ... این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ... از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ... ازدر که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟ ... نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝