🌱🌸
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#نسل_سوخته
#رقعه_۶۹
توی همون دو رکعت ... مدام سرعت رو کم و زیاد کرد ...
تا آخرین لحظه رهام نمی
کرد ... اصلا نفهمیدم چی خوندم ...
هوا که روشن شد ایستاد ...
مادرم رفت وضو گرفت ... و من دوباره نماز صبحم رو قضا
کردم ... توی اون همه تکان اصلا نفهمیده بودم چی خوندم ... همین طور نشسته ...
توی حال و هوای خودم ... به مهر نگاه می کردم ...
- ناراحتی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم .
آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه ...
که می ایسته کنار داداشش به نماز ...
ناراحتم
که باشه ناراحتی هاش یادش میره ...
خندید ... اما ته دل من غوغایی بود ... حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو می
گرفت ...
- واقعا که ... تو که دیگه بچه نیستی ... باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی ... نباید توی
ماشین تمرکزت رو از دست می دادی ... حضرت علی ...
سر نماز تیر از پاش کشیدن
متوجه نشد ... ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت ...
و همون جا کنار مهر ... ولو شدم روی زمین ... بقیه رفتن صبحانه بخورن ... ولی من
اصلا اشتهام رو از دست داده بودم ...
نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
هدایت شده از •|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
هدایت شده از •|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان.mp3
1.22M
صبحم را با یاد تو آغاز میکنم مولا جان🌷
#دعای_عهد
#امام_زمان 🌱🌸
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
#همراه_قرآن 🕊
﴿سوره بقره، صفحه ۶۲﴾🌱
172 - ای کسانی که ایمان آوردهاید! از نعمتهای پاکیزه که روزیتان کردهایم بخورید و شکر خدا را به جای آورید اگر تنها او را میپرستید…📿
❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
•|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸
!-🚶🏿♂
توهین کننده به اهل بیت عاقبت بخیر نمیشه
حتی اگه بجای جایزه کن ، اسکار بگیره !
💯 #متروپل
⚫️ صفحه نخست سایت رهبر انقلاب در ابراز همدردی با مصیبتدیدگان حادثه فروریختن ساختمان در آبادان مشکیپوش شد
❀[ Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1 ]❀
باسمهتعـٰالي(:
سلامعلیکم
درمحکومیتهتکحرمتساحتقدسی
امامرئوفدرفیلمضددینیجشنوارهکن
واظهاراتبرخیافرادبهپویشتغییر
پروفایل #همهخـٰادمرضاییم بپیوندید🖐🏽🌿
#همهخـٰادمرضاییم...!
#مطهراتخطقرمزماست...!
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
Ⓙⓞⓘⓝ→↓
√°•@Hazrat_Hojjat_Camp1
🌱🌸
🌸🌱🌸🌱
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
#نسل_سوخته
#رقعه_۷۰
قسمت سی و سوم: دلت می آید؟ ...
نهار رسیدیم سبزوار ... کنار یه پارک ایستادیم ... کمک مادرم وسایل رو برای نهار از
توی ماشین در آوردم ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ...
سر سفره نشسته بودیم ... که خانمی تقریبا هم سن و سال مادرم بهمون نزدیک شد ...
پریشان احوال ... و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد ...
- من یه دختر و پسر دارم ... و ... اگر ممکنه بهم کمکی کنید ... مخصوصا اگر لباس
کهنه ای چیزی دارید که نمی خواید ...
پدرم دوباره حالت غر زدن به خودش گرفت ...
- آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟ ... که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید ...
سرش رو انداخت پایین که بره ... مادرم زیرچشمی ... نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد
... و دنبال اون خانم بلند شد ...
- نگفتید بچه هاتون چند ساله ان؟ ...
با شرمندگی سرش رو آوردبالا ... چهره اش از اون حال ناراحت خارج شد ... با خوشحالی
گفت ...
- دخترم از دخترتون بزرگ تره ... اما پسرم تقریبا هم قد و قواره پسر شماست ...
نگاهش روی من بود ... مادرم سرچرخوند سمت من ... سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت
سر ساک و پدرم همچنان غر می زد ...
سعید خودش رو کشید کنار من ...
نویسنده:شهید سید طاها ایمانی📝
هدایت شده از •|قـرارگاه حـضرت حـجـٺ³¹³|•🇵🇸