📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۲
و آقا رخصت داده است .
خب اگر آقا رخصت داده است پس چرا نمى روى عباس ! اینجا، حول و حوش خیمه زینب چه مى کنى ؟ عمر من !
عباس ! تو را به این جان نیم سوخته چه کار؟ آمده اى که داغ مرا تازه کنى ؟ آمده اى که دلم را بسوزانى ؟ جانم را
به آتش بکشى ؟ تو خود جان منى عباس ؟ برو و احتضار مرا اینقدر طوالنى نکن .
رخصت از من چه مى طلبى عباس ! تو کجا دیده اى که من نه باالى حرف حسین ، که همطراز حسین ، حرفى گفته
باشم ؟ تو کجا دیده اى که دلم غیر از حسین به امام دیگرى اقتدا کند؟
تو کجا دیده اى که من به سجاده اى غیر خاك پاى حسین نماز بگذارم .
آمده اى که معرفت را به تجلى بنشینى ؟ ادب را کمال ببخشى ؟ عشق را به برترین نقطه ظهور برسانى ؟
چه نیازى عباس من ؟!
نشان ادب تو از دامان مادرت به یاد من مانده است . وقتى که مادر خطابش کردیم ، پیش پاى ما نشست و زار زار
گریه کرد و گفت : ))مرا مادر خطاب نکنید. مادر شما فاطمه بوده است ، این کالم ، از دهان شما فقط برازنده مقام
زهراست . من خدمتگزار شمایم . کنیز شمایم .((
عباس من ! تو شیر ادب از سینه این مادر خورده اى . وقتى پدر او را به همسرى برگزید، او ایستاده بود پشت در و
به خانه در نمى آمد تا از من ، دختر بزرگ خانه رخصت بگیرد، و تا من به پیشواز او نرفتم ، او قدم به داخل خانه
نگذاشت .
عباس من ! تو خود معلم عشقى ! امتحان چه را پس مى دهى ؟
جانم فداى ادبت عباس ! عرفان ، شاگرد معرفت توست و عشق ، در کالس تو درس پس مى دهد.
بارها گفته ام که خدا اگر از همه عالم و آدم ، همین یک عباس را مى آفرید، به مدال فتبارك اهلل احسن الخالقین ش
مى بالید.
اگر آمده اى براى سخن گفتن ، پس چیزى بگو. چرا مقابل من بر سکوى سکوت ایستاده اى و نگاهت را به خیمه ها
دوخته اى .
عباس من ! این دل زینب اگر کوه هم باشد، مثل پنبه در مقابل نگاه تو زده مى شود: و تکون الجبال کالعهن المنفوش
.)9 )آخر این نگاه تو نگاه نیست . قارعه است . قیامت است : یکون الناس کالفراش المبثوت .)11)
عالم ، شمع نگاه تو را پروانه مى شود.
اما مگر چه مانده است که نگفته اى ؟! شیواتر از چشمهاى تو چیست ؟
بلیغ تر از نگاه تو کدام است ؟ تو ماه آسمان را با نگاه ، راه مى برى . سخن گفتن با نگاه که براى تو مشکل نیست .
و اصال نگاه آن زمان به کار مى آید که از دست و زبان ، کار بر نمى آید.
برو عباس من که من پیش از این تاب نگاه تو را ندارم .
وقتى نمى توانم نرفتنت را بخواهم ، ناگزیرم به رفتن ترغیبت کنم ، تا پیش خداى عشق روسپید بمانم ؛ خدایى که
قرار است فقط خودش برایم بماند.
اگر براى وداع هم آمده اى ، من با تو یکى دردانه خدا! تاب وداع ندارم .
مى بینمت که مشک آب را به دست راست گرفته اى و شمشیر را در دست چپ ، یعنى که قصد جنگ ندارى
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۵
گویى به ارواحشان مى فهماند که نیازى به یاورى نیست . مقصود، تکاندن این دلهاى مرده است ، مقصود، هدایت این
جانهاى ظلمانى است .
هنوز از بهت این حادثه در نیامده اى که صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد و وقتى به عقب بر
مى گردى ، سجاد را مى بینى که با جسم نحیف و قامت خمیده از خیمه در آمده است ، با تکیه به عصا، به تعب خود
را ایستاده نگاه داشته است ، خون به چهره زرد و نزارش دویده است ، و چشمهایش را حلقه اشکى آذین بسته است
:
شمشیرم را بیاور عمه جان ! و یارى ام کن تا به دفاع از امام برخیزم و خونم را در رکابش بریزم .
دیدن این حال و روز سجاد و شنیدن صداى تبدارش که در کویر غربت امام مى پیچید، کافیست تا زانوانت را با
زمین آشنا کند، صیحه ات را به آسمان بکشاند و موهایت را به چنگهایت پرپر کند و صورتت را به ناخنهایت بخراشد
اما اگر تو هم در خود بشکنى ، تو هم فرو بریزى ، تو هم سر بر زمین استیصال بگذارى ، تو هم تاب و توان از کف
بدهى ، چه کسى امام را در این برهوت غربت و تنهایى ، همدلى کند؟
این انگار صداى دلنشین هم اوست که : ))خواهرم ! سجاد را دریاب که زمین از نسل آل محمد، خالى نماند.((
فرمان امام ، تو را بى اختیار از جا مى کند و تو پروانه وار این شمع نیم سوخته را به آغوش مى کشى و با خود به
درون خیمه مى برى .
صبور باش على جان ! هنوز وقت ایستادن ما نرسیده است . بارهاى رسالت ما بر زمین است .
تا تو سجاد را در بسترش بخوابانى و تیمارش کنى . امام به پشت خیام رسیده است و تو را باز فرا مى خواند:
خواهرم ! دلم براى على کوچکم مى تپد، کاش بیاوریش تا یک بار دیگر ببینمش و... هم با این کوچکترین علقه هم
وداع کنم .
با شنیدن این کالم ، در درونت با همه وجود فریاد مى کشى که : نه !
اما به چشمهاى شیرین برادر نگاه مى کنى و مى گویى : چشم !
آن سحرگاه که پدر براى ضربت خوردن به مسجد مى رفت ، در خانه تو بود. شبهاى خدا را تقسیم کرده بود میان
شما دو برادر و خواهر، و هر شب بالش را بر سر یکى از شما مى گشود. تنها سه لقمه ، تمامى افطار او در این شبها
بود و در مقابل سؤ ال شما مى گفت : ))دوست دارم با شکم گرسنه به دیدار خدا بروم .((
آن شب ، بى تاب در حیاط قدم مى زد، مدام به آسمان نگاه مى کرد و به خود مى فرمود: ))به خدا دروغ نیست ، این
همان شبى است که خدا وعده داده است .((
آن شب ، آن سحرگاه ، وقتى اذان گفتند و پدر کمربندش را براى رفتن محکم کرد و با خود ترنم فرمود:
اشدد حیازیمک للموت و ال تجزع من الموت
فان الموت القیکا اذا حل بوایکا)13 )
حتى مرغابیان خانه نیز به فغان درآمدند و او را از رفتن بازداشتند.
نوکهایشان را به رداى پدر آویختند و التماس آمیز ناله کردند.
آن سحرگاه هم با تمام وجود در درونت فریاد کشیدى که : ))نه ! پدر جان ! نروید.((
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۶
اما به چشمهاى با صالبت پدر نگاه کردى و آرام گرفتى : ))پدر جان ! جعده را براى نماز بفرستید.((
و پدر فرمود: ال مفر من القدر از قدر الهى گریزى نیست .
کودك شش ماهه ات را گرم در آغوشت مى فشردى . سر و صورت و چشم و دهان و گردن او را غریق بوسه کنى و
او را چون قلب از درون سینه در مى آورى و به دستهاى امام مى سپارى .
امام او را تا مقابل صورت خویش باال مى آورد، چشم در چشمهاى بى رمق او مى دوزد و بر لبهاى به خشکى نشسته
اش بوسه مى زند.
پیش از آنکه او را به دستهاى بى تاب تو باز پس دهد، دوباره نگاهش مى کند، جلو مى آورد، عقب مى برد و ملکوت
چهره اش را سیاحتى مى کند.
اکنون باید او را به دست تو بسپارد و تو او را به سرعت به خیمه برگردانى که مبادا آفتاب سوزنده نیمروز، گونه هاى
لطیفش را بیازارد.
اما ناگهان میان دستهاى تو و بازوان حسین ، میان دو دهلیز قلب هستى ، میان سر و بدن لطیف على اصغر، تیرى سه
شعبه فاصله مى اندازد و خون کودك شش ماهه را به صورت آفرینش مى پاشد. نه فقط هرملة بن کاهل اسدى که
تیر را رها کرده است ، بلکه تمام لشکر دشمن ، چشم انتظار ایستاده است تا شکستن تو و برادرت را تماشا کند و
ضعف و سستى و تسلیم را در چهره هاتان ببیند.
امام با صالبت و شکوهى بى نظیر، دست به زیر خون على اصغر مى برد، خونها را در مشت مى گیرد و به آسمان مى
پاشد. کالم امام انگار آرامشى آسمانى را بر زمین نازل مى کند:
نگاه خدا، چقدر تحمل این ماجرا را آسان مى کند.
این دشمن است که در هم مى شکند و این توپى که جان دوباره مى گیرى و این مالئکه اند که فوج فوج از آسمان
فرود مى آیند و بالهایشان را به تقدس این خون زینت مى بخشند، آنچنان که وقتى نگاه مى کنى یک قطره از خون را
بر زمین ، چکیده نمى بینى .
پرتو نهم
خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود.
اکنون هنگامه وداع فرار رسیده است .
اینگونه قدم برداشتن حسین و اینسان پیش آمدن او، خبر از فراقى عظیم مى دهد.
خودت را مهیا کن زینب که لحظه وداع فرا مى رسد.
همه تحملها که تاکنون کرده اى ، تمرین بوده است ، همه مقاومتها، مقدمه بوده است و همه تابها و توانها، تدارك این
لحظه عظیم امتحان ! نه آنچه که از صبح تاکنون بر تو گذشته است ، بل آنچه از ابتداى عمر تاکنون سپرى کرده اى ،
همه براى همین لحظه بوده است .
وقتى روح از تن پیامبر، مفارقت کرد و جاى خالى نفسهاى او رخ نشان داد، تو صیحه زدى ، زار زار گریه کردى و
خودت را به آغوش حسین انداختى و با نفسهاى او آرام گرفتى . شش ساله بودى که مزه مصیبتى را مى چشیدى و
طعم تسلى را تجربه مى کردى
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۷
مادر از میان در و دیوار فریاد کشید که ))فضه)14 )مرا دریاب !((
خون مى چکید از میخهاى پشت در و آتش ستم به آسمان شعله مى کشید و دود غصب و تجاوز، تمام فضاى مدینه را
مى انباشت .
حسین اگر نبود و تو را در آغوش نمى گرفت و چشمهاى اشکبار تو را به روى سینه اش نمى گذاشت ، تو قالب تهى
مى کردى از دیدن این فاجعه هول انگیز.
وقتى حسن ، پدر را با فرق شکافته و خونین ، آماده تغسیل کرد و بغض آلوده در گوش تو گفت : ))زینب جان !
بیاور آن کافور بهشتى را که پدر براى این روز خود باقى گذاشته است ،(( تو مى دیدى که چگونه مالئک دسته دسته
از آسمان به زمین مى آیند و بر بال خود آرامش و سکون را حمل مى کنند که مبادا طومار زمین از این فاجعه عظمى
در هم بپیچد و استوارى خود را از کف بدهد. تو احساس مى کردى که انگار خدا به روى زمین آمده است ، کنار قبر
از پیش آماده پدر ایستاده است و فریاد مى زند: الى ، الى ، فقد اشتاق الحبیب الى حبیبه . به سوى من بیاریدش ، به
سوى من ، که اشتیاق دوست به دیدار دوست فزونى گرفته است .((
تو دیدى که بر طبق وصیت پدر، حسن و حسین ، تو انتهاى جنازه را گرفته بودند و دو سوى پیشین جنازه بر دوش
دیگرى حمل مى شد و پیکر پدر همان جایى فرود آمد که آن دوش دیگر اراده کرده بود. و دیدى که وقتى خاك
روى قبر، کنار زده شد، سنگى پدید آمد که روى آن نوشته بود: ))این مقبره را نوح پیامبر کنده است براى امیر مؤ
منان و وصى پیامبر آخرالزمان .((
مالئک ، یک به یک آمدند، پیش تو زانو زدند و تو را در این عزاى عظماى هستى ، تسلیت گفتند. اینها اما هیچ کدام
به اندازه سینه حسین ، براى تو تسلى نشد. وقتى سرت را بر سینه حسین گذاشتى و عقده هاى دلت را گشودى ،
احساس کردى که زمین آرام گرفت و آفرینش از تالطم ایستاد.
آرى ، سینه حسین هماره مصدر آرامش بوده است و آفرینش ، شکیبایى را از قلب او وام گرفته است .
حسن همیشه مالحظه تو را مى کرد.
ابتدا وقتى نیش زهر بر جگرش فرو نشست ، بى اختیار صدا زد: ))زینب !((
جز تو چه کسى را داشت براى صدا زدن ؟ نیش از مار خانگى خورده بود. به چه کسى مى توانست پناه ببرد. جز تو
که مهربانترین بودى و آغوش عطوفت و مهرت همیشه گشوده بود.
اما وقتى خبر آمدنت را شنید، عجوالنه فرمان داد تا طشت را پنهان کنند تا تو نقش پاره هاى جگر را و خون دل
سالهاى محنت و شرر را در طشت نبینى .
غم تو را نمى توانست ببیند و اندوه تو را نمى توانست تاب آورد.
چه مى کرد اگر امروز اینجا بود و مى دید که تو کوه مصیبت را بر روى شانه هایت نشانده اى و لقب ))ام المصائب
)15 )))و ))کعبة الرزایا)16 )))گرفته اى .
چه مى کرد اگر اینجا بود و مى دید که تو دارى خودت را براى وداع با همه هستى ات مهیا مى کنى .
وداع با حسین ، وداع با رسول اهلل است . وداع با على مرتضى است .
وداع با صدیقه کبرى است . وداع با حسن مجتبى است .
آنچه اکنون تو باید با آن واع کنى ، حسین نیست . تجلى تمامى تعلقهاست . نقطه اتکاء همه سختیهاست ، لنگر کشتى
وجود در همه طوفانها و بالهاست
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۲۸
انگار که از ازل تاکنون هیچ مصیبتى نبوده است . چرا که حسین بوده است و حسین کافى است تا همه خالءها و
کاستیها را پرکند.
اما اکنون این حسین است که آرام آرام به تو نزدیک مى شود و با هر قدم فرسنگها با تو فاصله مى گیرد. خدا کند که
او فقط سراغى از پیراهن کهنه نگیرد. پیراهنى که زیر لباس رزمش بپوشد تا دشمن که بناى غارت دارد، آن را به
خاطر کهنگى اش جا بگذارد.
پیراهنى که مادرت فاطمه به تو امانت داده است و گفته است که هرگاه حسین آن را از تو طلب کند، حضور مادى
اش در این جهان ، ساعتى بیشتر دوام نمى آورد و رخت به دار بقا مى برد.
اگر از تو پیراهن خواست ، پیراهنى دیگر براى او ببر. این پیراهن را که رمز رفتن دارد و بوى شهادت در او پیچیده
است ، پیش خودت نگاه دار.
البته او کسى نیست که پیراهن را بازنشناسد. یعقوب ، شاگرد کوچک دبستان او بوده است . ممکن است بگوید:
))این ، پیراهن عزت و شهادت نیست . تنگى مى کند براى آن مقصود بزرگ . برو و آن پیراهن امانت تو شهادت را
بیاور، عزیز برادر!((
به هر حال آنچه باید و مقدر است محقق مى شود، اما همین قدر طوالنى تر شدن زمان ، همین رد و بدل شدن یکى دو
نگاه بیشتر، همین دو کالم گفتگوى افزونتر، غنیمت است .
این زمان ، دیگر تکرارپذیر نیست .
این لحظه ها، لحظاتى نیست که باز هم به دست بیاید.
همین یک نگاه ، به دنیا مى ارزد.
دنیا نباشد آن زمان که تو نیستى حسین !
پیراهن را که مى آورى ، آن را پاره تر مى کند که کهنه تر بنماید. بندهاى دل توست انگار که پاره تر مى شود و
داغهاى تو که تازه تر.
مگر دشمن چقدر بى حمیت است که ممکن است چشم طمع از این لباس کهنه هم برندارد؟!
ممکن ؟!
مى بینى که همین لباس را هم خونین و چاك چاك ، از بدن تکه تکه برادرت درمى آورند و بر سر آن نزاع مى کنند.
پس خودت را مهیا کن زینب که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود.
این حسین است که پسش روى تو و پیش روى همه اهل خیام ایستاده است و با نوایى صدا مى زند: ))اى زینب ! اى
ام کلثوم ! اى فاطمه ! اى سکینه ! سالم جاودانه من بر شما!((
از لحن کالم و سالم در مى یابى که این ، مقدمه وداع با توست و کالمهاى آخر با عزیزان دیگر:
))خواهرم ! عزیزان دیگرم ! مهیا شوید براى نزول بال و بدانید که حافظ و حامى شما خداوند است . و هم اوست که
شما را از شر دشمنان ، نجات مى بخشد و عاقبت کارتان را به خیر مى کند. و دشمنانتان را به انواع عذابها دچار مى
سازد. و در ازاء این بلیه ، انواع نعمتها و کرامتها را نثارتان مى کند.
پس شکایت مکنید و به زبان چیزى میاورید که از قدر و منزلتتان در نزد خدا بکاهد...((
سکینه هم به وضوح بوى فراق و شهادت را از این کالم استشمام مى کند. اما نمى خواهد با پدر از پشت پرده اشک
وداع کند. چرا که جایگاه خویش را در قلب حسین مى داند و مى داند که گریه او با دل حسین چه مى کند.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۳
حکایت غریبى است حکایت این لحظات که فهم از دریافتن آن عاجز است چه رسد به گفتن و پرداختن آن .
اگر از خود بچه ها که بى تاب ، درگیر این کشمکش اند بپرسى ، نمى دانند که چه مى خواهند و چه باید بکنند.
به همین دلیل است که هر کدام خواسته و ناخواسته ، خودآگاه و ناخودآگاه ، کارى مى کنند.
یکى مات ایستاده است و به چشمهاى حسین خیره مانده است . انگار مى خواهد بیشترین ذخیره را از نگاه حسین
داشته باشد.
یکى مدام دور حسین چرخ مى زند و سر تا پاى او را دوره مى کند.
یکى پیش روى حسین زانو زده است ، دستها را دور پاى او حلقه کرده است و سر بر زانوانش نهاده است .
یکى دست حسین را بوسه گاه لبهاى خود کرده است . آن را بر چشمهاى اشکبار خود مى مالد و مدام بر آن بوسه
مى زند.
یکى بازوى حسین را در آغوش گرفته است . انگار که برترین گنج هستى را پیدا کرده است .
یکى فقط به امام نگاه مى کند و گریه مى کند، پیوسته اشکهایش را به پشت دو دست مى زداید تا چهره حسین را
همچنان روشن ببیند.
یکى پهلوى حسین را بالش گریه هاى خود کرده است و به هیچ روى ، دستش را از دور کمر حسین رها نمى کند.
یکى تالش مى کند که خود را به سر و گردن امام برساند و بوسه اى از لبهاى او بستاند.
و چه سخت است براى حسین ، گفتن این کالم به تو که : باز کن این حلقه هاى عاطفه را از دست و بال من !
و از آن سخت تر، امتثال این امر است براى تو که وجودت منتشر در این حلقه هاى عاطفه است .
با کدام دست و دلى مى خواهى این حلقه ها را جدا کنى .
چه کسى زهره کشیدن تیر از پهلوى خویش دارد؟ این را هر کس به دیگرى وامى گذارد.
این حلقه ها که اکنون بر دست و پاى حسین بسته است ، از اعماق قلب تو گذشته است .
چگونه مى توان این حلقه ها را گشود؟
اما اینگونه هم که حسین نمى تواند تا قیام قیامت قدم از قدم بردارد.
کارى باید کرد زینب !
اگر دیر بجنبى ، دشمن سر مى رسد و همینجا پیش چشم بچه ها کار را تمام مى کند. کارى باید کرد زینب ! حسین
کسى نیست که بتواند انده هیچ دلى را تاب بیاورد، که بتواند هیچ کسى را از آغوش خود بتاراند، که بتواند هیچ
چشمى را گریان ببیند.
حسین عصاره رحمت خداوند است .
))نه (( گفتن به هیچ خواهش و درخواست و التماسى در سرشت حسین نیست .
تو کى به یاد دارى که سائلى دست خالى از در خانه حسین بازگشته باشد؟
نه ، اگر به حسین باشد گره هیچ بازوانى را از دور گردن خویش باز نمى کند،
اگر به حسین باشد، هیچ نگاه تضرعى را بى پاسخ نمى گذارد،
اگر به حسین باشد روى از هیچ چشم خواهشى بر نمى گرداند،
گره این تنعلق تنها با سرانگشتان صالبت تو گشوده مى شود.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۴
مگر نه حسین تو را به این کار، فرمان داده است ، از هم او مدد بگیر و بار این معجزه را به منزل برسان .
سکینه هم که حال پدر و استیصال تو را دریافته است ، به یاورى ات ، خواهد آمد.
او که هم اکنون بیش از همه نیاز به آغوش پدر دارد، از خود گذشته است ، به تمامى پدر شده است و کمر به سامان
فرزندان بسته است .
این است که حسین وقتى به سر تا پاى سکینه نگاه مى کند و به رفتار و گفتار او، در دلش حضور این معنا را مى بینى
که : ))سکینه هم دارد زینبى مى شود براى خودش .(( اما بالفاصله این معنا از دلش عبور مى کند و جاى آن این
جمله مى نشیند که : ))زینب یکى است در عالم و هیچ کس زینب نمى شود.((
با نگاهت به حسین پاسخ مى دهى که : ))اگر هزار هم بودم همه را پیش پاى یک نگاه تو سر مى بریدم .((
و دست به کار مى شوى ؛ تو از سویى و سکینه از سوى دیگر.
یکى را به ناز و نوازش ، دیگرى را به قربان و تصدیق ، سومى را به وعده هاى شیرین ، چهارمى را به وعیدهاى
دشمن ، پنجمى را به منطق و استدالل ، ششمى را به سوگند و التماس ، هفتمى را و... همه را یکى یکى به زحمت
ستاندن کودك از سینه مادر، از حسینشان جدا مى کنى ، به درون خیمه مى فرستى و خود میان آنها و حسین حائل
مى شوى .
نفسى عمیق مى کشى و به خدا مى گویى : ))تو اگر نبودى این مهم به انجام نمى رسید.((
و چشمت به سکینه مى افتد که شرار عاطفه دخترانه در وجودش شعله مى کشد اما از جا تکان نمى خورد.
محبوب را در چند قدمى مى بیند، تنها و دست یافتنى ، بوسیدنى و به آغوش کشیدنى ، سر بر شانه گذاشتنى و تسلى
گرفتنى ، اما به مالحظه خود محبوب پا پیش نمى گذارد و دندان صبورى بر جگر عاطفه مى فشرد.
چه بزرگ شده است این سکینه ، چه حسینى شده است !
چه خدایى شده است این سکینه !
چشمت به حسین مى افتد که همچنان ایستاده است و به تو و سکینه و بچه ها خیره مانده است .
انگار اکنون این اوست که دل نمى کند، که ناى رفتن ندارد، که پاى رفتنش به تیر مژگان بچه ها زخمى شده است .
یک سو تو ایستاده اى ، سدى در مقابل سیل عاطفه بچه ها و سوى دیگر حسین ، عطشناك این زالل عاطفه . حسین
اگر دمى دیگر بماند این سد مى شکنتد و این سیل جارى مى شود و به یقین بازگرداندن آب رفته به جوى ، غیر
ممکن است .
دستت را محکمتر به دو سوى خیمه مى فشارى و با تضرع و التماس به امام مى گویى : ))حسین جان ! برو دیگر!((
و چقدر سخت است گفتن این کالم براى تو!
حسین از جا کنده مى شود. پا بر رکاب ذوالجناح مى گذارد، به سختى روى از خیمه برمى گرداند و عزم رفتن مى
کند.
اما... اما اکنون ذوالجناح است که قدم از قدم بر نمى دارد و از جا تکان نمى خورد.
تو ناگهان دلیل سکوت و سکون ذوالجناح را مى فهمى که دلیل را روشن و آشکار پیش پاى ذوالجناح مى بینى ، اما
نمى توانى کارى کنى که اگر دستت را از دو سوى خیمه رها کنى ... نه ... به حسین وابگذار این قصه را که جز خود
حسین هیچ کس از عهده این عمر عظیم برنمى آید. همو که اکنون متوجه حضور فاطمه پیش پاى ذوالجناح شده
است و حلقه دستهاى فاطمه را به دور پاهاى ذوالجناح دیده است
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۵
کى گریخته است این دخترك ! از روزن کدام غفلت استفاده کرده است و چگونه خود را به آنجا رسانده است ؟
به یقین تا پدر را از اسب فرود نیاورد و به آغوش نکشد، آرام نمى گیرد.
گواراى وجودت فاطمه جان ! کسى که فراستى به این لطافت دارد، باید که جایزه اى چنین را در بر بگیرد.
هر چه باداباد هلهله هاى سبعانه دشمن !
اگر قرار است خدا با دستهاى تو تقدیر را به تاءخیر بیندازد، خوشا به سعادت دستهاى تو!
نگاه اشکبار و التماس آمیز فاطمه ، پدر را از اسب فرود مى آورد. نیازى به کالم نیست . این دختر به زبان نگاه ، بهتر
مى تواند حرفهایش را به کرسى بنشاند. چرا که مخاطب حرفهاى او حسینى است که زبان اشک و نگاه را بهتر از هر
کس دیگر مى فهمد.
فاطمه از جا بر مى خیزد. همچنان در سکوت ، دست پدر را مى گیرد و بر زمین مى نشاند، چهار زانو. و بعد خود بر
روى پاهاى او مى نشیند، سرش را مى چرخاند، لب بر مى چیند، بغض کودکانه اش را فرو مى خورد و نگاه در نگاه
پدر مى دوزد:
پدر جان ! منزل زباله یادت هست ؟ وقتى خبر شهادت مسلم رسید؟ پدر مبهوت چشمهاى اوست :
تو یتیمان مسلم را بر روى زانو نشاندى و دست نوازش بر سرشان کشیدى !
پدر بغضش را فرو مى خورد و از پشت پرده لرزان اشک به او نگاه مى کند.
))پدر جان ! بوى یتیمى در شامه جهان پیچیده است .((
و ناگهان بغضش مى ترکد و تو در میان هق هق پنهان گریه ات فکر مى کنى که این دخترك شش ساله این حرفها را
از کجا مى آورد. حرفهایى که این دم رفتن ، آسمان چشم حسین را بارانى مى کند:
بابا! این بار که تو مى روى ، قطعا یتیمى مى آید. چه کسى گرد یتیمى از چهره ام بزداید؟ چه کسى مرا بر روى زانو
بنشاند و دست نوازش بر سرم بکشد؟ خودت این کار را بکن بابا! که هیچ دستى به لطف دستهاى تو در عالم نیست .
با حرفهاى دخترك ، جبهه حسین ، یکپارچه گریه و شیون مى شود و اگر حسین ، بغض خود را فرو نخورد و با دست
و کالم و نگاهش ، زنان و دختران را به آرامش نخواند، گدازه هاى جگر کودکان ، خیام را به آتش مى کشد.
و حسین خوب مى داند و تو نیز که این خواهش فاطمه ، فقط یک ناز کودکانه نیست ، یک کرشمه نوازش طلبانه
نیست ، یک نیاز عاطفى دخترانه نیست .
او دست والیت حسین را براى تحمل مصیبت مى طلبد، براى تعمیق ظرفیت ، براى ادامه حیات .
تو خوب مى دانى و حسین نیز که این مصیبت ، فوق طاقت فاطمه است و اگر دست والیت مدد نکند، فاطمه پیش از
حسین ، قالب تهى مى کند و جان مى سپارد.
این است که حسین با همه عاطفه اش ، فاطمه را در آغوش مى فشرد، بر سر روى و سینه اش مى کشد و چشم و
گونه و لبهایش را غرق بوسه مى کند.
و تو انتقال آرامش را به وجود فاطمه ، احساس مى کنى ، طماءنینه و سکینه را به روشنى در چشمهاى او مى بینى و
ضربان تسلیم و توکل و تفویض را از قلب او مى شنوى .
حاال فاطمه مى داند که نباید بیش از این پدر را معطل کند و آغوش استقبال خدا را گشاده نگه دارد. و حسین مى داند
که فاطمه مى ماند. شهادت را مى بیند و تاب مى آورد.
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۶
فاطمه بر مى خیزد و حسین نیز، اما تو فرو مى نشینى . حسین مى ایستد اما تو فرو مى شکنى ، حسین بر مى نشیند اما
تو فرو مى ریزى .
مى دانى که در پى این رفتن ، بازگشتى نیست . و مى دانى که قصه وصال به سر رسیده است و فصل هجران سر
رسیده است . و احساس مى کنى که به دستهاى حسین از فاطمه کوچک ، نیازمندترى و احساس مى کنى که بى
رهتوشه بوسه اى نمى توانى بار بازماندگان را به منزل برسانى .
و ناگهان به یاد وصیت مادرت مى افتى ؛ بوسه اى از گلوى حسین آنگاه که عزم را به رفتن بى بازگشت جزم مى کند.
چه مهربانى غریبى داشتى مادر! که در وصیت خود هم ، نیاز حیاتى مرا لحاظ کردى .
برخیز و حسین را صدا بزن ! با این شتابى که او پیش مى راند، دمى دیگر، صداى تو، به گرد گامهایش هم نمى رسد.
دمى دیگر او تن خود را به دست نیزه ها مى سپارد و صداى تو در چکاچک شمشیرها گم مى شود.
اما با صالبتى که او پیش مى رود، رکاب مردانه اى که او مى زند، بعید...
نه ، محال است خواهش خواهرانه تو بتواند عنان رفتنش را به سستى بکشاند. اینهمه تالش کرده است براى کندن و
پیوستن ، چگونه تن مى دهد به دوباره نشستن ؟!
پس چه باید کرد؟ زمان دارد به سرعت گامهاى اسب مى گذرد و تو چون زمین ایستاده اى ، اگر چه دارى از سر
استیصال ، به دور خودت مى چرخى .
یا به زمان بگو که بایستد یا تو راه بیفت .
اما چگونه ؟
اسم رمز! نام مادرتان زهرا! تنها کالمى که مى تواند او را بایستاند و تو را به آرزویت برساند:
مهال مهال! یابن الزهرا! قدرى درنگ ... مهلتى اى فرزند زهرا!
ایستاد! چه سر غریبى نهفته است در این نام زهرا!
حاال کافیست که چون تیر از چله کمان رها شوى و پیش پایش فرود بیایى :
بچه ها؟
بسپارشان به امان خدا.
احترام حضور توست یا حرمت نام زهرا که حسین را از اسب پیاده کرده است و بوسه گاه تو را دست یافتنى تر.
نه فرصت است و نه نیاز به توضیح واضحات که حسین ، هم وصیت مادر را مى داندد و هم نیاز تو را مى فهمد. فقط
وقتى سیراب ، لب از گلوى حسین بر مى دارى ، عمیق تر نفس مى کشى و مى گویى : ))جانم فداى تو مادر!((
و کسى چه مى داند که مخاطب این ))مادر(( فاطمه اى است که این بهانه را براى تو تدارك دیده است یا حسینى
است که تو اکنون او را نه برادر که پسر مى بینى و هزار بار از جان عزیزتر. یا هر دو!؟
تو همچنان و هنوز در خلسه این بوسه اى که صداى زخم خورده حسین را از میانه میدان مى شنوى .
خوبى رمز ))ال حول و ال قوة اال باهلل (( به همین است . تو مى توانى از لحن و آهنگ کالم حسین ، در بیان این رمز،
حال و موقعیت او را دریابى .
با شنیدن آهنگ کالم حسین مى توانى ببینى که اکنون حسین چه مى کند. اسب را به سمت لشکر دشمن پیش مى
راند، یا شمشیر را دور سرش مى گرداند و به سپاه دشمن حمله مى برد یا ضربه هاى شمشیر و نیزه را از اطراف
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۷
خویش دفع مى کند، یا سپر به تیرهاى رعدآساى دشمن مى ساید، یا در محاصره نامردانه سیاهدالن چرخ مى خورد،
یا به ضربات نابهنگام اما هماهنگ عده اى ، از اسب فرومى افتد...
آرى ، لحن این الحول ، آهنگ فرو افتادن خورشید بر زمین است .
تو ناگهان از زمین کنده مى شوى و به سمت صدا پر مى کشى و از فاصله اى نه چندان دور، ذوالجناح را مى بینى که
بر گرد سوار فرو افتاده خویش مى چرخد و با هجمه هاى خویش ، محاصره دشمن را بازتر مى کند.
چه باید بکنى ؟ حسین به ماندن در خیمه فرمان داده است اما دل ، تاب و قرار ماندن ندارد. و دل مگر حسین است و
فرمان دل مگر غیر از فرمان حسین ؟
اگر پیش بروى فرمان پیشین حسین را نبرده اى و اگر بازپس بنشینى ، تمکین به این دل حسینى نکرده اى .
کاش حسین چیزى بگوید و به کالم و حجتى تکلیف را روشنى ببخشد.
این صداى اوست که خطاب به تو فریاد مى زند: ))دریاب این کودك را!((
و تو چشم مى گردانى و کودکى را مى بینى که بى واهمه از هر چه سپاه و لشکر و دشمن به سوى حسین مى دود و
پیوسته عمو را صدا مى زند.
تو جان گرفته از فرمان حسین ، تمام توانت را در پاهایت مى ریزى و به سوى کودك خیز بر مى دارى . عبداهلل
صداى تو را مى شنود و حضور و تعقیب را در مى یابد اما بنا ندارد که گوش جز به دلش و سر جز به حسینش
بسپارد.
وقتى تو از پشت ، پیراهنش را مى گیرى و او را بغل مى زنى ، گمان مى کنى که به چنگش آورده اى و از رفتن و
گریختن بازش داشته اى . اما هنوز این گمان را در ذهن مضمضه نکرده اى که او چون ماهى چابکى از تور دستهاى
تو مى گریزد و خود را به امام مى رساند.
در میان حلقه دشمن ، جاى تو نیست . این را دل تو و نگاه حسین هر دو مى گویند. پس ناگزیرى که در چند قدمى
بایستى و ببینى که ابجر بن کعب شمشیرش را به قصد حسین فرا مى برد و ببینى که عبداهلل نیز دستش را به دفاع از
امام بلند مى کند و بشنوى این کالم کودکانه عبداهلل را که :
تو را به عموى من چه کار اى خبیث زاده ناپاك !
و ببینى که شمشیر، سبعانه فرود مى آید و از دست نازك عبداهلل عبور مى کند، آنچنانکه دست و بازو به پوست ،
معلق مى ماند.
و بشنوى نواى ))وا اماه (( عبداهلل را که از اعماق جگر فریاد مى کشد و مادر را به یارى مى طلبد.
و ببینى که چگونه حسین او را در آغوش مى کشد و با کالم و نگاه و نوازش تسالیش مى دهد:
صبور باش عزیز دلم ! پاره جگرم ! زاده برادرم ! به زودى با پدرت دیدار خواهى کرد و آغوش پیامبر را به رویت
گشاده خواهى یافت و...
و ببینى ... نه ... دستت را به روى چشمهایت بگذارى تا نبینى که چگونه دو پیکر عمو و برادر زاده به هم دوخته مى
شود.
حسین تو اما با اینهمه زخم ، هنوز ایستاده مانده است . ناى دوباره برنشستن بر اسب را ندارد اما اسب را تکیه گاه
کرده است تا همچنان برپا بماند.
آنچه اکنون براى تو مانده ، پیکر غرق به خون عبداهلل است و جاى پاى خون آلوده حسین
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۸
حسین تالش مى کند که از جایگاه تو و خیمه ها فاصله بگیرد و جنگ را به میانه میدان بکشاند.
اما کدام جنگ ؟
جسته و گریخته مى شنوى که او همچنان به دشمن خود پند مى دهد، نصیحت مى کند و از عواقب کار، برحذرشان
مى دارد.
و به روشنى مى بینى که ضارب و مضروب خویش را انتخاب مى کند.
از سر تنى چند مى گذرد و به سر و جان عده اى دیگر مى پردازد.
اگر در جبین نسلهاى آینده کسى ، نور رستگارى مى بیند، از او در مى گذرد اگر چه از همو ضربه مى خورد اما به
کشتنش راضى نمى شود.
جنگى چنین فقط از دست و دل کسى چون حسین برمى آید.
کسى به موعظه کسانى برخیزد که او را محاصره کرده اند و هر کدام براى کشتنش از دیگرى سبقت مى گیرند.
کسى دلش براى کسانى بسوزد که با سنگ و تیر و نیزه و شمشیر و کمان ، کمین کرده اند تا ضربات بیشترى بر او
وارد آورند و زودتر کارش را بسازند.
واى ... مشت بر پیشانى مکوب زینب ! اگر چه این سنگ که از مقابل مى آید، مقصدش پیشانى حسین است .
فقط کاش حسین ، پیراهن را به ستردن پیشانى ، باال نیاورد و سینه اش طمع تیر دشمن را برنیانگیزد.
پرتو یازدهم
رویت را مخراش ! مویت را پریشان مکن زینب ! مبادا که لب به نفرین بگشایى و زمین و زمان را به هم بریزى و
کائنات را کن فیکون کنى !
ظهور ابر سیاه در آسمان صاف ، آتش گرفتن گونه هاى خورشید، برپا شدن طوفانى عظیم به رنگ سرخ ، آنسان که
چشم از دیدن چشم به عجز بیاید، برانگیخته شدن غبار سیاه و فروباریدن خون ، این تکانهاى بى وقفه زمین ، این
لرزش شانه هاى آسمان ، همه از سر این کالمى است که تو اراده کردى و بر زبان نیاوردى :
))کاش آسمان به زمین بیاید و کاش کوهها تکه تکه شوند و بر دامن بیابانها فرو بریزند، کاش ...
اگر این ))کاش (( که بر دل تو مى گذرد، بر زبان تو جارى شود، شیرازه جهان از هم مى گسلد و ستونهاى آسمان
فرو مى ریزد. اگر تو بخواهى ، خدا طومار زمین و آسمان را به هم مى پیچد، اگر تو بگویى ، زمین تمام اهلش را در
خویش مى بلعد، اگر تو نفرین کنى ، خورشید جهان را شعله ور مى کند و کوهها را در آتش خویش مى گدازد.
اما مکن ، مگو، مخواه زینب !
چون مرغ رگ بریده دور خودت بچرخ ، چون ماهى به خاك افتاده در تب و تاب بسوز، اما لب به نفرین باز مکن .
اتمام حجت کن ! فریاد بزن ، بگو که : ))و یحکم ! اما فیکم مسلم !((
واى بر شما! آیا در میان شما یک مسلمان نیست .
اما به آتش نفرینت دچارشان مکن .
گرز فریادت را بر سر عمر سعد بکوب که : ))ننگ بر تو! پسر پیامبر را مى کشند و تو نگاه مى کنى ؟!((
بگذار او گریه کند و روى از تو برگرداند و کالم تو را نشنیده بگیرد.
بگذار شمر بر سر یاران خود نعره بزند: ))مادرانتان به عزایتان بنشیند! براى کشتن این مرد معطل چه هستید؟!((
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📚بہوقتڪتاب:
#آفټابدࢪحجاب🥀
✍🏻نویسند:سیدمهدۍشجاعے
پاࢪت ۳۹
و همه آنها که پرهیز مى کردند یا مالحظه یا وحشت از کشتن حسین ، به او حمله برند و هر کدام زخمى بر زخمهاى
او بیفزایند.
بگذار زرعه بن شریک شمشیرش را از پشت بر شانه چپ حسینت فرود بیاورد و میان دست و پیکر او فاصله
بیندازد.
بگذار آن دیگرى که رویش را پوشانده است گردن حسین را به ضربه شمشیرش بشکافد.
بگذار سنان بن انس با نیزه بلندش حسین را به خاك بیندازد.
بگذار خولى بن یزید اصبحى ، به قصد جدا کردن سر حسین از اسب فرود بیاید اما زانوانش از وحشت سست شود،
به خاك بیفتد و عتاب و ناسازگارى شمر را تحمل کند. بگذار... نگاه کن ! حسین به کجا مى نگرد؟ رد نگاه او... آرى
به خیمه ها بر مى گردد، واى ... انگار این قوم پلید، قصد خیمه ها را کرده اند.
از اعماق جگر فریاد بزن : ))حسین هنوز زنده است نامرد مردمان !((
اما نفرین نکن !
حسین ، خود از زمین خیز برمى دارد و تن مجروح را به دست یله مى دهد و با صالبتى زخم خورده فریاد مى کشد:
))واى بر شما اى پیروان ال ابى سفیان ! اگر دین ندارید و از قیامت خدا نمى ترسید الاقل مرد باشید.((
این فریاد، دل ابن سعد را مى لرزاند و ناخودآگاه فریاد مى کشد: ))دست بردارید از خیمه ها.((
و همه پا پس مى کشند از خیمه ها و به حسین مى پردازند.
حسین دوست دارد به تو بگوید: ))خواهرم به خیمه برگرد.((
اما حنجره اش دیگر یارى نمى کند.
و تو دوست دارى کالم نگفته اش را اطاعت کنى ، اما زانوهایت تو را راه نمى برد.
مى دانستى که کربالیى هست ، مى دانستى که عاشورایى خواهد آمد.
آمده بودى و مانده بودى براى همین روز. اما هرگز گمان نمى کردى که فاجعه تا بدین حد عظیم و شکننده باشد.
مى دانستى که حسین به هر حال در آغوش خون خواهد خفت و بر محمل شهادت سفر خواهد کرد اما گمان نمى
کردى که کشتن پسر پیامبر پس از گذشت چند ده سال از ظهور او این همه داوطلب داشته باشد.
شهادت ندیده نبودى . مادرت عصمت کبرى و پدرت على مرتضى و برادرت حسن مجتبى همه هنگام سفر رخت
شهادت پوشیدند.
چشمت با زخم و ضربت و خون ناآشنا نبود. این همه را در پهلو و بازوى مادر، فرق سر پدر و طشت پیش روى برادر
دیده بودى اما هرگز تصور نمى کردى که دامنه قساوت تا این حد، گسترده باشد.
تصور نمى کردى که بتوان پیکرى به آن قداست را آنقدر تیر باران کرد که بالتشبیه شکل خارپشت به خود بگیرد.
مى دانستى که روزى سخت تر از روز اباعبداهلل نیست . این را از پدرت ، مادرت و از خود خدا شنیده بودى اما گمان
مى کردى که روز حسین ممکن است از روز فاطمه و روز على ، کمى سخت تر باشد یا خیلى سخت تر. اما در مخیله
ات هم نمى گنجید که ممکن است جنایتى به این عظمت در عالم اتفاق بیفتد و همچنان آسمان و زمین برپا و برجا
بماند.
به همین دلیل این سؤ ال از دلت مى گذرد که ))چرا آسمان بر زمین نمى آید و چرا کوهها تکه تکه نمى شوند...((
مبادا که این سؤ ال و حیرت ، رنگ نفرین و نفرت به خود بگیرد. زینب
ادامه دارد...
#امام_زمان🕯🍂'
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'