KayhanNews759797104121485557118354.pdf
9.52M
تمام صفحات
#روزنامه_کیهان
امروز دوشنبه نهم مهر ۱۴۰۳
#اسم_تو_مصطفاست
#قسمت: ۱۱۷
گرگرفتم. انگار از نگاهم فهمیدی چه شوخی بی مزه ای کرده! خندیدی:
باز جوش آوردی؟ نگاه کن لپا و سر دماغت گل گلی شده!» - برای چی تا منو میبینن، از این حرفا میزنن؟ - بابا شوخی کرد، شوخی هم حالیت نمیشه؟ دوستانت آمدند داخل اتاق و یکی از آنها آهسته کنار گوش تو گفت: «به خانمت بگو امشب من پیشت میمونم.» تا رو برگرداند گفتم: «خیر، امشب من خودم میمونم!»
گفتی: «آقای حاج نصیری محبت داره. میخواد بمونه تا کمی
خاطراتمون را دوره کنیم.».
گفتم که خودم هستم! آقای حاج نصیری کفش هایش را درآورد و دمپایی پوشید: «حاج خانم برام زحمتی نیست، می مونم.» به تندی نگاهت کردم. آهسته گفتی:
اذیت نکن سمیه، چرا لجبازی میکنی؟» - وقت دکتر دارم میرم و برمی گردم. - کجاست دکترت؟ ۔ آیت الله کاشانی، با آژانس میرم و
میام.
- برای آخرین بار میگم، از همون جا برو خونه! «نه» را طوری گفتم که رو کردی به حاج آقا و گفتی: «من که حریف خانمم نمیشم!» وقتی از مطب پیشت برگشتم، همه دوستانت رفته بودند، حتی آقای حاج نصیری. اتاق دوتخته بود. در اتاق را بستم و لب تخت دوم نشستم تا سیر ببینمت. تو دیگر مصطفایی نبودی که با دوستانت می گفتی و می خندیدی. از درد به خود می پیچیدی و ناله می کردی.انگار هذيان بگویی، از دوستانت میگفتی، از شهید بادپا، کجباف و دیگران. به بادپا که میرسیدی، دگرگون میشدی: «یه تیر به پهلویم خورده بود سمیه، افتاده بودیم توی محاصره. حاج حسین هنوز سرپا بود و درخواست کمک و پی ام پی داد. مرتب داد میزد اگه به دادش نرسیم از دست میره. پیام پی که اومد کمکم کرد سوار بشم. هنوز کاملا جاگیر نشده بودم که تیر..